مسافر كوچولو1

امروز براي اولين بار ديدم خانمي كه با پسر كوچولوي پنج ساله اش سوار تاكسي شد، به جاي اين كه مثل بقيه بچه را مجبور كند روي پايش بنشيند؛ راحت گفت آقا دو نفر هستيم.
توي راه هم حواسم بود كه با بچه خوب و مودب حرف مي زد و حتي او را شما خطاب مي‌كرد. خيلي خوشم آمد.

پاييز بهشتي

دارم فكر مي كنم كه بهشت بدون پاييز چيزي كم خواهد داشت.

شال

عصر است و در حال برگشتن به خانه‌ام. آن‌قدر با نگاه‌هاي خيره عابران (از زن و مرد) روبرو مي‌شوم كه به خودم شك مي كنم كه نكند دكمه‌هاي مانتويم باز مانده يا كلاغ روي مقنعه‌ام خرابكاري كرده. نتيجه بررسي در شيشه ويترين يك مبل فروشي چيزي را نشان نمي‌دهد؛ تازه بعد از كلي فكر مي‌فهمم كه نگاه مردم به شال بافتني خاكستري، ضخيم و دست بافم است كه روي سرم انداخته‌ام و ريشه‌هاي شال به زانويم مي‌رسد. خب، بله من سرمايي هستم و خيال ندارم به خاطر نگاه متعجب ديگران از شالم دست بكشم و خودم را سرما بدهم.

بوی خوش

از وقتی این همسایه روبرویی آمده اند، خوشبوترین جای خانه، دستشویی است؛ گاهي عصر که به خانه می رسم و در دستشویی را باز می کنم؛ بوی پیاز داغ، سیر، سبزیجات معطر و ... مشامم را پر مي‌کند و من تنها مي‌توانم تخيل كنم كه ناهار چه بوده.

گل سرخ در سطل زباله

در يكي از وبلگ‌ها خواندم كه نويسنده از ديدن يك دسته گل سرخ در سطل اشغال تعجب كرده بود و از خود پرسيده بود كه اين گل‌هاي زيبا چرا دچار چنين سرنوشتي شدند، ياد اتفاقي افتادم كه شاهدش بودم و تا مدتي تخيلم را فعال كرده بود:
سال گذشته و همين روزها بود، يعني بعد از ماه رمضان و هواي پاييزي دل‌انگيز و روزهايي كه زود غروب مي‌شد اما آن‌قدر سرد نبود كه بخواهي هر چه زودتر به خانه برسي. من همراه خانمي ديگر در صندلي عقب تاكسي نشسته بوديم. در مسير ميدان انقلاب به طرف ميدان امام حسين، تاكسي به طمع مسافر ديگري روبروي تئاتر شهر در چهارراه ولي‌عصر نگه داشت و از خيل مسافرين منتظر مرد جواني جلو آمد و با ادب و احترام در را باز كرد تا دختر جواني سوار شود و بعد از نشستن او، دسته گل قشنگي از رزهاي سرخ شكفته به دستش داد و تاكيد كرد منتظر تماسش است و در را بست. تاكسي به راه افتاد دخترك حتي سر تكان نداد و جدي و متفكر باقي ماند.
كنجكاوي من حسابي تحريك شده بود؛ بيشتر به خاطر ظاهر مرد جوان كه معلوم بود هيچ تناسبي با هم ندارند. پسرك ظاهري شهرستاني و كارگرمآبانه داشت، كت و شلوار براق آبي آسماني پوشيده بود كه با وجود نو بودن، بيست سالي از مد عقب‌تر بود. دختر برعكس موقر و خوش لباس بود. تخيل من فقط توانست اين داستان را بسازد كه به طور اتفاقي از طريق تلفن يا چت با هم آشنا شدند و بعد از مدتي كه تصميم گرفتند روابطشان را جدي‌تر كنند، اولين قرار ملاقاتشان را با هم گذاشته‌اند و پسرك همه تلاشش را براي روشنفكر به نظر رسيدن و مطلوب بودن انجام داده (لباس رسمي پوشيده و با دسته‌ايي گل سرخ در برابر تئاتر شهر قرار گذاشته). با شيطنت انديشيدم كه حالا دخترك چطور و با چه توجيهي مي‌خواهد چنين دسته گل چشم‌گيري را به خانه ببرد. تاكسي به ميدان امام حسين رسيد و مسافرين پياده شدند؛ من با فاصله دومتري پشت سر دختر بودم كه به اولين سطل آشغال بزرگي كه رسيد بدون هيچ ترديدي، دسته گل را توي سطل پرت كرد و با همان سرعت رد شد.

پیام نور

معمولا براي كمك به جوانكي كه در پياده‌رو ايستاده، تراكت‌هاي تبليغاتيي كه به سويم دراز مي‌شود را مي‌گيرم، توي كيفم مي‌گذارم و بعد در خانه دورشان مي‌ريزم. اما اين روزها آن‌قدر تبليغات دانشگاه آزاد زياد شده كه من مجبور شدم اين عادتم را كنار بگذارم. گويا بايد اين حرف را كه «دولت احمدي نژاد براي رقابت با دانشگاه آزاد، به دانشگاه پيام نور بال و پر مي‌دهد.» جدي گرفت. صدها هزار برگه تبليغاتي در سطح شهر و در كنار آن اجازه تاسيس رشته‌هاي جديد و انتقال اساتيد به دانشگاه پيام نور. اما متاسفانه اين افزايش تعداد ظرفيت‌هاي دانشگاهي فقط به بهاي كاهش كيفيت آموزش عالي به دست مي‌آيد كه الان هم چيز قابلي نيست. خدا آخر و عاقبت ما را بخير كند.

فهم اقتصادی

من به جز سه واحدی که به عنوان مبانی اقتصاد در دانشگاه گذراندم، مطالعات اقتصادی دیگری ندارم اما حتی با این فهم اندک اقتصادی می فهمم که این تبلیغ بانک پارسیان «در عرض 4 سال پول شما را حداقل دو برابر می کنیم» چرند است. چون باز هم کسی که پولش را سپرده گذاری کرده، ضرر می کند؛ ارزش پول سپرده گذاری شده در آغاز سال پنجم، با توجه به نرخ تورم سالانه بیشتر از 25 درصد، کمتراز ارزش واقعی آن در سال اول است.

رمان جنگی

هفته جنگ و مستندی از شبکه چهار در مورد ادبیات جنگ یادم انداخت که چند رمان ایرانی را که دوست دارم در این حوزه می گنجند: «گنجشک ها بهشت را می فهمند» از حسن بنی عامری، «دل دلدادگی» اثر شهریار مندنی پور و «در شعله های آب» اثر سید مرتضی مردیها.
خلاصه‌ داستان‌ «گنجشک ها بهشت را می فهمند»: عليجان‌، دوست‌ دوران‌ كودكي‌ دانيال‌ دلفام‌ (فيلمساز و خبرنگار) كه‌ در زمان‌ جنگ‌ يكي‌ از فرماندهان‌ جنگ‌ است‌، در يكي‌ از عمليات ها در اروند به‌ شهادت‌ مي‌رسد. جنازه‌ او پس‌ از سال ها، سالم‌ و دست‌ نخورده‌ در محل‌ شهادت‌ پيدا مي‌شود. شب‌ چهلم‌ او، شخصي ‌كه‌ خود را آعليجان‌ مي‌نامد با دانيال‌ دلفام‌ و ديگر دوستانش‌ تماس‌ مي‌گيرد. اين‌ معما سبب‌ مي‌شود كه‌ دانيال‌ دلفام‌ با استفاده‌ از عكس‌ها، مصاحبه‌ها و خاطراتي‌ كه‌ دارد، شخصيت ‌آعليجان‌ را بازسازي‌ و به‌ اين‌ بهانه‌ حوادث‌ جنگ‌ در كردستان‌ و اشغال‌ خرمشهر را بار ديگر مرور كند. در پايان‌ داستان‌، بني‌ عامري‌، نويسنده‌ كتاب‌، در جهان‌ داستان‌ حضور مي‌يابد و به‌ شيوه‌اي‌ مدرن‌، معماي‌ تماس‌ تلفني‌ آعليجان‌ را مي‌گشايد.
رمان‌ «گنجشكها...» تحسين‌ منتقدان‌ ادبي‌ را برانگيخت‌؛ خانم بلقیس ‌سليماني‌ در نقد اين‌ كتاب‌ مي‌نويسد: رمان‌ «گنجشكها...» از معدود آثار نويسندگان‌ دفاع‌ مقدس‌ است‌ كه‌ اهميت‌ شكل‌ و نحوه‌ بيان‌، ويژگي‌ ممتازي‌ به‌ آن‌ بخشيده‌ است‌؛ به‌ نحوي‌ كه‌ مي‌توان‌ آن‌ را نوعي‌ بيان‌ مدرن‌ و پيشرو ناميد جدا از شيوه‌ روايت‌ مدرن‌ اين‌ رمان‌، در مورد ديگر ويژگي هاي‌ آن‌ نيز مي‌توان‌ سخن‌ گفت‌: رمان‌«گنجشك ها...» رماني‌ است‌ كه‌ مخاطبان‌ عام‌ و خاص‌ را با هم‌ دارد. داستان‌، يك‌ ماجراي‌ پررمزو راز، سرگرم‌ كننده‌ و داراي‌ تعليق‌ است‌ كه‌ خواننده‌ عام‌ را تا آخر داستان‌ و گشوده‌ شدن‌ راز با خود همراه‌ مي‌كند و از سوي‌ ديگر نثر داستاني‌ روان‌ و پخته‌، قدرت‌ ابداع‌ و غناي‌ فكر وانديشه‌، خوانندگان‌ خاص‌ را جذب‌ مي‌كند. پايان‌ رمان‌ نيز از همين‌ جنبه‌ قابل‌ تأمل‌ است‌. رمان‌ از نوع‌ رمان هاي‌ پايان‌ خوش‌ نيست‌، اما بي‌ سرانجام‌ نيز پايان‌ نمي‌يابد. معماي‌ داستان‌ درپايان‌ گشوده‌ مي‌شود و خواننده‌ عام‌ مي‌تواند با روشن‌ شدن‌ تكليف‌ نهايي‌ ماجرا آن‌ را تمام‌ شده‌ بپندارد.
دل‌ دلدادگي‌ رماني‌ متفاوت‌ است‌. داستان درباره روجا، دختري‌ است‌ كه‌ در روستاهاي‌ كوهستاني‌ رودبار بزرگ‌ شده‌ است‌. كاكايي‌، جواني‌ شكارچي‌ است‌ که دل‌ به‌ او بسته‌ و براي‌ اثبات‌ شجاعت‌ خود به‌ جنگ ‌مي‌رود. در آنجا دنياي‌ متفاوتي‌ را تجربه‌ کرده و به‌ درك‌ معناي‌ زندگي‌ مي‌رسد و سرانجام‌‌ شهيد مي‌شود. روجا با داوود دبير يك‌ دبيرستان‌ که در پي‌ آن‌ است‌ تا در ميان ‌كتاب‌ها حقيقت‌ را بيابد، ازدواج‌ کرده و زندگي‌ پرفراز و نشيبي‌ را با او تجربه‌ مي‌كند. زندگيي‌ كه‌ زلزله ‌مهيب‌ رودبار آن‌ را ويران‌ مي‌كند. در پايان‌ روجا با درك‌ جديدي‌ از زندگي‌ بر ويرانه‌هاي ‌خانه‌اش‌ ايستاده‌ و عزم‌ آن‌ دارد كه‌ بار ديگر همه‌ چيز را از نو بسازد.
عناصر داستاني‌ و پرداخت‌ رمان در سطحي‌ است‌ كه‌ آن‌ را از ديگر آثار ادبي‌ جنگ‌ جدا مي‌سازد: نثر داستان ‌و تركيب‌ كلمات‌ به‌ نحوي‌ است‌ كه‌ گاهي‌ به‌ شعر پهلو مي‌زند. نويسنده‌ مي‌داند چگونه‌ از كلمات‌ استفاده‌ كند كه‌ با چند جمله‌ كوتاه‌، تصويري‌ كامل‌ بسازد.اما تعمد نويسنده‌ براي‌ آراسته‌ كردن‌ نثر و تصاوير شاعرانه‌ گاه‌ يك‌ دستي‌ داستان‌ را خدشه‌ دارمي‌سازد. با اين‌ حال‌، تصويرسازي‌ صحنه‌هاي‌ جنگ‌، توصيفهاي‌ متفاوت‌ و غني‌ در جاي‌جاي‌ داستان‌ ذهن‌ خواننده‌ را نوازش‌ مي‌دهد.
شخصيت‌پردازی نویسنده قوی است. نويسنده‌ آدم هاي‌ داستان‌ را بر اساس‌ عملكردشان‌ آنچنان‌ كامل ‌توصيف‌ مي‌كند كه‌ خواننده‌ نه‌ تنها آنها را باور مي‌كند بلكه‌ گمان‌ مي‌كند كه‌ اين‌ آدمها را مي‌شناسد. شخصيتها حتي‌ فرعي‌ترين‌ آدمها به‌ خوبي‌ توصيف‌ مي‌شوند. با همه‌ ترديدها، احساسات‌ و عكس‌ العمل هايشان‌. نويسنده‌ در توصيف‌ شخصيت‌ رزمندگان‌، تيپ‌ نمي‌سازد بلكه‌ آدمهايي‌ را توصيف‌ مي‌كند كه ‌به‌ اجبار نظام‌ وظيفه‌، جبهه‌ آمده‌اند يا براي‌ انتقام‌ گرفتن‌ مرگ‌ عزيزان‌شان‌ و دلبستگي‌ها وتعلقاتي‌ دارند كه‌ به‌ دليل‌ جنگ‌ كنار گذاشته‌اند و زخم‌ و درد را مانند هر انسان‌ ديگري‌ درك ‌مي‌كنند. سربازان‌ عراقي‌ نيز به‌ صورت‌ انساني‌ توصيف‌ مي‌شوند، آنها به‌ صورتي‌ ترحم‌انگيز به‌ وسيله‌ مرگ‌ غافل‌ گير شده‌اند و مانند هر انسان‌ ديگري‌ سزاوار ترحمند و تنها منطق‌ بي‌ رحم‌ جنگ‌ است‌ كه‌ كشتن‌ را مي‌پذيرد زيرا اگر تو نكشي‌، كشته‌ مي‌شوي‌.
البته شخصيت‌ اصلي‌ داستان‌ یک زن است و آدم‌هاي‌ ديگر در ارتباط‌ با او به‌ ما معرفي‌ مي‌شوند، كاكايي‌، داوود و حتي‌ يحيي‌ با عشقشان‌ به‌ روجا وارد جهان‌ داستان‌ مي‌شوند. هر كدام‌ از اين‌ آدمها در جستجوي‌ معناي‌ زندگي‌ هستند. كاكايي‌ و داوود در بحبوحه ‌نابودي‌ و ويراني‌ جنگ‌ و زلزله‌ معناي‌ آن‌ را درك‌ مي‌كنند و يحيي به‌ دليل‌ طينت‌ پليد خود از اين ‌آگاهي‌ محروم‌ مي‌ماند. با وجود اين‌ داستان‌ به‌ دو بخش‌ متفاوت‌ تقسيم‌ شده‌ است‌ زلزله‌ رودبار و ويراني‌ جهان‌ كه‌ سه‌ فصل‌ كتاب‌ را به‌ خود اختصاص‌ داده‌ است‌ و سالهاي‌ پرتلاطم‌ جنگ‌ و آنچه‌ در جبهه‌ مي‌گذرد در چهار فصل‌ بعدي‌ كتاب‌ گنجانده‌ شده‌ است‌. با اين‌ حال‌ اين‌ دو بخش‌ به‌ خوبي‌ با هم‌ جفت‌ نمي‌شوند و فصل‌ آخر به‌ دليل‌ طولاني‌ بودن‌، جذابيت‌ خود را از دست‌ مي‌دهد.
برخلاف این دو رمان که بخشی ازآن ها به جنگ می پردازد، رمان «در شعله های آب» تماما در جبهه می گذرد و اولین ماه های آغاز جنگ را روایت می کند. در اینجا نیز نویسنده در توصیف رزمندگان تصویری واقع گرایانه ارائه می دهد در میان رزمندگان آدم هایی را توصیف می کند که تنها برای ادای وظیفه یا احساسات وطن دوستانه یا انتقام مرگ عزیزانشان به جبهه آمده اند. نویسنده از شعارزدگی معمول دوری می کند.

شاید به دلیل همین تصویر واقع گرایانه است که این دو رمان اخیر از سوی متولیان دولتی ادبیات جنگ مورد اعتنا قرار نمی گیرند.

31 شهريور

عجيب من امروز را دوست دارم. از صبح تا حالا، لااقل سه دفعه به ساعت نگاه كرده‌ام و از جا پريده‌ام كه « اي واي دير شد» و هر بار با درك اين حقيقت كه هنوز يك ساعت وقت دارم پر از شادي شده‌ام.

ايران 1400

به بطالت دراز كشيده بودم واجازه مي‌دادم افكار پراكنده در ذهنم بالا و پايين بروند كه اين شعار تلويزيوني «ايران 1400» هم پيدايش شد و ناخواسته حساب كردم كه در آن سال، من به پايان ميانسالي رسيده‌ام و بعد ناگهان مثل يك مكاشفه در ذهنم جرقه زد كه در آن سال تمام كساني كه رهبران انقلاب اسلامي بودند يا زنده نيستند و يا از فرط پيري گوشه نشين شده‌اند و زمام در دست كساني است كه حتي سال‌هاي جنگ را به سختي به خاطر مي‌آورند و نيروي اصلي جامعه همين دهه شصتي‌هايي هستند كه در بند هيچ آرماني نيستند. هيچ توطئه اي در كار نيست. اين نتيجه طبيعي گذشت زمان و شكاف نسل‌هاست.
انديشه آرامش بخشي است اين‌كه «مانند همه سيل‌هاي ديگر كه روزي در دشتي آرام مي‌گيرند، سرانجام انقلاب اسلامي نيز در ايران 1400 به پايان محتوم خويش مي‌رسد.»

جذابيت مردانه

اتفاقي صبح چهارشنبه خانه بودم و تلويزيون را روشن كردم و بعد ناگهان ديدم كه قسمتي از سريال قديمي «در برابر باد» است و آخرين صحنه فيلم جايي است كه «جاناتان گرت» در برابر «مري مالوين» مي‌ايستد تا او را به مزرعه ببرد.
كلي سر ذوق آمدم و بعد ناگهان كشف كردم كه تا چه حد معيارهاي من در مورد جذابيت مردانه در سال‌هاي كودكي و براساس جزئيات چهره اين مرد ساخته شده؛ صورت كشيده، چشم‌هاي گود با رنگ روشن سبز خاكستري، بيني كشيده و موهاي موج‌دار.
يادم آمد ان وقت‌ها فكر مي‌كردم مري آن‌قدرها هم قشنگ نيست. البته حالا نظرم فرق كرده و نمي توانم پيش خودم اعتراف كنم كه شايد قضاوت من در مورد زيبايي مري از سر حسادت بود.

کلید اسرار

سريال «کليد اسرار» نقطه اوج برداشت سطحي و عوامانه از دين در دوران احمدي‌نژاد است.

خوشنامی

مشغول همكاري با پروژه‌ايي هستم كه حوادث سال‌هاي اول پس از پيروزي انقلاب اسلامي را به مناسبت سي‌مين سالگرد پيروزي انقلاب مرور مي‌كنند. در اين دو ماه آن‌قدر جزئيات كتاب‌هاي خاطرات، روزنامه‌ها و نوشته‌هاي آن روزها را زير و رو كرده‌ام كه حتي شب‌ها خواب‌هاي انقلابي مي‌بينم. اولين حاصل اين كندوكاو تاريخي براي من اين بود كه ذهنيتي كه در مورد بعضي از شخصيت‌هاي سياسي آن روزها داشتم، عوض شده است.
حالا براي شخصيت بازرگان، صداقتش و اعتدالش آن‌چنان احترامي قائلم كه برايم سنگ محكي براي ديگر مدعيان شده. شهيد بهشتي برايم قابل احترام‌تر شده و كساني مانند عسگر اولادي ولاجوردي تنها خشم و نفرتم را برمي‌انگيزند و به همان اندازه بازخواني ادعاها و نوشته‌هاي كساني چون حجازي يا حتي موسوي گرمارودي فقط باعث خنده و تفريح است. بگذريم از سخنراني‌هاي آتشين و انقلابي مقامات سياسي كه جاي خود دارد.
گذشت زمان معيار فوق‌العاده‌ايي است، حالا كه آن شور و ديوانگي گذشته و گرد و خاك‌ها فرو نشسته، مي‌شود ديد كه چه تعداد اندكي روسفيد ماندند.

بعضی وقت ها

بعضی وقت ها دیر می رسی و او رفته، همین.

اعتماد به نفس

هر وقت در كوچه و خيابان راه مي‌رفتم و ياكريمي را مي ديدم كه يك متر جلوتر از من راه مي‌رفت و تا به دو قدمي‌اش نمي‌رسيدم، نمي‌پريد؛ فكر مي‌كردم كه ياكريم خنگ‌ترين يا لااقل تنبل‌ترين پرنده است. اما حالا پس از ناكامي در تلاش براي گرفتن بچه ياكريمي كه زير مبل گوشه پذيرايي گير افتاده بود و توانست از يك روزنه 10 سانتي ميان بازوي من و كفي مبل فرار كند، مطمئن شده‌ام كه اين پرنده كوچك و خاكستري فقط به قدرت مانورش مغرور است، همين.

انساني كردن

يك اصطلاح انگليسي است به معناي انساني كردن؛ يعني نسبت دادن رفتارها و احساسات انساني به جانوران يا اشياء. فكر مي كنم دچار بيماري رواني شدم كه در آن همه موجودات برايم خصلت انساني دارند.
هيچ موجودي چندش آورتر و ناراحت كننده‌تر از سوسك نيست و من در زندگيم از هيچ چيز به اندازه سوسك‌هاي بالدار قرمز نمي‌ترسم؛ ناخودآگاه حضورشان را حس مي‌كنم. چند شب پيش كه توي خانه نشسته بودم ناگهان سرم را بالا آوردم و سوسكي را ديدم كه از در سرويس بهداشتي بيرون آمده بود و به طرف پذيرايي مي‌دويد. در يك آن، مثل فيلم‌هاي انيميشن روي دور كُند، من حشره خوشحالي را ديدم كه با اشتياق به سوي من مي‌دويد مثل اين كه يك دوست قديمي را پس از مدت‌ها پيدا كرده اما به طرز رقت انگيزي پاهايش روي سراميك تميز سُر مي‌خورد.
ديروز هنگام عبور از كوچه، بچه گربه‌ كوچكي به طرفم آمد. به من نگاه نمي‌كرد همه حواسش به نايلوني خاك باغبانيي توي دستم بود. لاغرترين گربه‌اي بود كه ديده‌ام با اين حال محكم راه مي‌رفت و سرش را بالا گرفته بود. صلابت راه رفتنش و سينه سپر كردنش برايم عجيب بود. نگاهم به پنجه پايش افتاد كه تا زانو زخم و خونين بود، نگاهم بالا آمد تا ببينم آيا بيني‌اش هم زخم است كه نگاهم خورد به پيشاني‌اش. يك تكه بزرگ از گوشت كنده شده و جاي آن، لايه‌ايي سله نشسته بود. حالا كه اين‌ها را مي‌نويسم تصوير گربه هنوز جلوي چشمم است. دلخراش‌ترين صحنه‌ايي بود كه تا به حال ديده‌ام. از همه بدتر نگاهش بود. حالت نوجوان‌هاي رنج كشيده‌ايي را داشت كه با غرور زخم‌هاي كودكي سخت‌شان را پنهان مي‌كنند و در نگاه‌شان حالت نااميد آدم‌هاي پيري است كه مي‌دانند دنيا جاي رنج است و انتظار هيچ چيز تازه‌ايي را ندارد.

از ليلي گفتن

حقيقتش اگر بخواهم بر اساس رمان‌هاي فارسي كه در اين چند ساله جايزه ادبي برده‌اند، قضاوت كنم؛ بضاعت ادبيات فارسي واقعا ناچيز است. دارم كم كم پشيمان مي‌شوم كه اصلا وقتم را براي چنين آثاري بگذارم. نشسته‌ام و رمان «انگار گفته بودي ليلي» سپيده شاملو را خوانده‌ام. با آن‌كه اصلا از مجموعه داستان «دستكش قرمز»ش خوشم نيامد اما نخواستم كتابي را كه جايزه ادبي گلشيري را به دست آورده، نخوانده بگذارم.
داستان از زبان دو زن روايت مي‌شود كه هر كدام از منظر خود سرگذشت‌شان و از هم پاشيدن خانواده را روايت مي‌كنند. نويسنده از اين تكنيك تنها براي پوشش ماجراها استفاده كرده (كه كامل نيست و هنوز سوالاتي باقي مي‌ماند از جمله در مورد دختر چشم سياه) و فقط در يكي دو موقعيت كوچك، اين دوگانگي راويان، به معناي تفاوت ديدگاه به كار مي‌آيد. بدتر از همه يك جور سمبوليسم توي كار هست كه توي ذوق مي‌زند مثل تاكيد بر جنون مادرعلي يا انفعال پدرعلي يا قدرت محمود. شايد تنها قسمت جالب داستان همين فرقه محمود و مريدانش است كه آن هم بيشتربه دليل موضوع بكر آن است تا قدرت داستان‌پردازي نويسنده.
كلي ارفاق لازم است تا بشود ارزش ادبي اين رمان را متوسط برآورد كرد.

زنان در قرن هشتم هجري

سفرنامه ابن بطوطه گوشه‌هايي از نحوه زندگي و جايگاه زنان را در جهان اسلام در قرن هشتم هجري آشكار مي‌كند. بنا بر نظر دكتر موحد، تعليم دختران و فرستادن آنان به مكتب اگرچه از نظر شرعي مجاز و حتي مستحسن بود اما جامعه محافظه كار و فروبسته آن زمان نمي‌توانست مخاطراتي را كه در سر راه زنان بود، ناديده بگيرد. تعليم زنان مستلزم مقداري آزادي براي او بود و اصولا آزادي براي زنان خطرناك شمرده مي‌شد. بنابراين روش محتاطانه‌اي كه براي توده مردم توصيه مي‌شد اين بود كه آموزش دختران را به آنچه براي نماز و عبادت ضروري باشد محدود سازند و از تعليم خط و شعر و غيره حذر كنند. حتي رفتن زن به مسجد براي اقامه نماز را دوست نداشتند. ابن عبدون در رساله حسبه خود مي‌گويد:« زنان را نبايد اجازه داد كه تابستان‌ها در برابر چشم مردم كنار آب بنشينند، اختلاط زن و مرد در معاملات روا نيست و زن و مرد نبايد در ايام عيد با هم و در يك مسير به گشت و گذار بپردازند.» برداشت سنتي آن روزگار آزادي زن در خارج از حصار خانه را برنمي‌تافت. اما اين تصوير كلي دو استثناء داشت يكي در ميان روحانيان كه بسياري از دختران آنان، خود راوي حديث بودند و ديگر در ميان خاندان‌هاي وابسته به طبقه فرمانروا كه ترك بودند.
تركان خود اهل فضل و سواد نبودند ليكن محدوديت‌هايي را كه در عالم اسلام براي زنان قائل بودند نداشتند و چون اسلام پذيرفتند باز آن بيقيدي درباره رفتار زن و مرد را كه لازمه مشاركت فعالانه آنان در زندگي صحرايي مبتني بر كوچ و چرا بود از دست ندادند. زنان ترك روي از مردان نمي‌پوشيدند و از حشر و نشر با مردان ملاحظه‌اي نداشتند. ابن بطوطه چندين جا به اين نكته تصريح مي‌كند كه مقام زن پيش ترك‌ها و مغول‌ها خيلي بلند و محترم است. چنان‌كه بالاي فرامين شاهي مي‌نويسند:«به فرمان سلطان و خواتين». هر يك از خاتون‌ها شهرها و ولايت‌ها با عوايد فراوان در دست دارد و در مسافرت‌ها كه با سلطان مي‌كنند، اردوي هر خاتون جداست. ابن‌ بطوطه از شيوه رفتار محترمانه سلطان محمد اوزبك پادشاه آلتين اردو (منطقه روسيه امروزي) با همسرانش شگفت‌زده مي‌گويد «همه اين مراسم و احترامات بي‌هيچ‌گونه پرده‌پوشي در برابر چشم مردم انجام مي‌گيرد.» با اين مقدمات غريب نمي‌نمايد كه خاندان‌هاي حاكم ترك دختران خود را از امتياز خواندن و نوشتن برخوردار كرده باشند و زنان آنان استعداد خود را در زمينه فضل و هنر، دست‌كم در كشورهايي چون ايران كه محيط اجتماعي تا اندازه‌اي پذيراي آن بود، نشان دهند. از نمونه‌هايي كه نامي از آن‌ها در كتاب‌هاي آن عصر به جا مانده مي‌توان از تَركان خاتون مادر اتابك محمدبن‌سعدبن‌ابي‌بكر و جهان ملك خاتون برادرزاده شاه شيخ ابواسحاق فرمانرواي شيراز و قُتلُغ خاتون در سلسله قراختاييان كرمان نام برد.
اما نبايد گمان كرد اين به معناي آزادي زنان از قيدهاي مردسالاري بود چون به تعبير مورخان «آيين مغول آن است كه هر كجاي دختري خوبروي باشد، از آن امرا،‌ به خدمت خان برند تا اگر خواهد تصرف كند يا به خدمت گمارد و اگر چشم خان به زني افتد و او را پسند كند، شوهر زن مكلف است كه او را تقديم خان كند.»
از آن جالب‌تر كشورهاي تازه مسلمان هستند كه به سنت‌هاي گذشته خود عمل مي‌كنند هر چند گاه با اسلام در تناقض است. دو نمونه جالب آن پوشش زنان مالديو و شيوه مادرتباري در ميان مسوفي‌هاست.
ابن بطوطه در توصيف مردم جزاير مالديو ( نزديك شبه جزيره هند) مي‌گويد كه «زنان اين جزاير سر خود را نمي‌پوشانند ملكه‌اشان نيز همين‌طور است. اين زنان گيسوان خود را شانه زده آن را به يك‌سو جمع مي‌كنند و اكثرا جز لنگي كه از ناف تا پايين تنه آنان را مي‌پوشاند، جامه‌اي بر تن ندارند. باقي بدن آنان عريان است و به همين وضع در بازارها و ساير جاها راه مي‌روند. چون من متصدي قضا گشتم خيلي كوشيدم كه اين عادت را از ميان آنان براندازم اما كاري از پيش نبردم.» البته اين شيوه پوشش ربطي به آزادي يا منزلت زنان نداشت چون به گفته ابن بطوطه زن مالديوي در حضور شوهر خود غذا نمي‌خورد بلكه چون خدمتكار در برابر شوي مي‌نشيند و منتظر مي‌ماند تا او غذاي خود را بخورد آن‌گاه دست‌هاي شوهر را مي‌شويد و غذا را برمي‌چيند.
مسوفي‌ها در امپراطوري مالي در آفريقاي غربي نيز از نظر ابن بطوطه عجيب و غريبند:«مردهاي‌شان غيرت ندارند. در ميان آنان انتساب به پدر مورد اعتبار نيست بلكه نسبت آنان به دايي است. ارث هم به خواهرزاده‌ها مي‌رسد نه اولاد و اين چيزي است كه من در همه دنيا نديدم مگر در نزد كفار مالابار از هندوان. ولي نكته اينجاست كه مسوفي‌ها مسلمانند و نماز مي‌گذارند و فقه مي‌خوانند و حافظ قرآن مي‌باشند!» به روايت ابن‌بطوطه زنان مسوفي روي خويش نمي‌پوشانند و با مردان اختلاط مي‌كنند و دوستي و صحبت زن و مرد ميان آنان چيزي عادي است.(البته از راه درست و آن‌گونه كه به هيچ وجه مايه تهمت نيست)
منبع: ابن بطوطه، محمد علي موحد، تهران: انتشارات طرح نو، 1376.

مشاهدات چيتگري

اين دوچرخه‌هاي دونفره هم چيز رمانتيكي است.

de juvo

(هشدار: اين نوشته برخي از جزئيات داستان فيلم را افشا مي‌كند.)
يك سالي بود كه من اين فيلم را داشتم اما گذاشته بودمش براي روز بينوايي. مثل بچگي‌ها كه خوراكي‌هاي خوبم را مي‌گذاشتم كنار تا سر فرصت بخورم و همان فكر داشتن و تخيل براي مزه خوراكي، برايم لذت اصلي بود. با كلي مقدمه چيني و مناسك مخصوص آمدم سراغ فيلم. همان پنج دقيقه اول كه مسافران خوشحال كشتي را نشان مي‌داد حدس زدم قرار است كشتي منفجر شود و كلي كيف مي‌كردم كه تصاوير اين‌قدر كار شده و تميزند، بعد كه كارآگاه وارد شد و در چند دقيقه فهميد انفجار كشتي، خرابكاري بوده و بعد معماي قتل دختر جوان (حظ بردم از اين كه چشم‌هاي جسد باز بود و آن طور نگاه مي‌كرد)؛ دقيقا همان كليشه‌ داستان‌هاي پليسي بود كه مي‌پسندم. توي ذوق نمي‌زد، چون دقيقا همان طعمي بود كه انتظارش را داشتم.
داستان كه رسيد به امكانات تصاوير ماهواره‌اي و اين‌كه بتواني چهار روز قبل زندگي كسي را ببيني كه مي‌داني حالا مرده، كلي ته دلم غنج رفت و با همه وجود داشتم تصاوير كامپيوتري را مزه مزه مي‌كردم. آن ژست رمانتيك گرفتن كارآگاه و مشكوك شدنش به كل جريان، ديگر نهايت لذت بود. اما بعد كه رسيديم به توضيح امكان ديدن گذشته و پل زدن در زمان، يك گوشه دلم شور افتاد. حتي تعقيب و گريز در بزرگراه در حالي كه يك چشم كارآگاه دارد شب چهار روز پيش را مي‌بيند، حالم را جا نياورد. حق هم داشتم. همه فيلم‌ها بخصوص داستان‌هاي بازگشت به زمان گذشته در معرض اين خطر قرار دارند كه قانوني را كه خودشان گذاشته‌اند و داستان را بر بنيان آن چيده‌اند نقض كنند و در نتيجه از چشم من بيفتند.(به خاطر همين فيلم حس ششم را دوست ندارم)
خب اين فيلم هم همين كار را كرد. قوانين را نقض مي‌كند آنچنان آشكار كه ديگر نمي‌داني چه بگويي. كارآگاه يادداشتي به گذشته مي‌فرستد تا بتواند جلوي خرابكاري را بگيرد. همكارش به جاي او يادداشت را مي‌بيند و با خرابكار روبرو و كشته مي‌شود و چون در اين درگيري ماشين خرابكار آسيب ديده، او به سراغ دختر جوان مي‌رود و پس از دزديدن ماشينش او را به طرز فجيعي به قتل مي‌رساند. اينجاست كه من حرص مي‌خورم و مي‌خواهم يقه فيلمنامه‌نويس را بگيرم و بپرسم: خب همكار كارآگاه در چهار روز پيش هم مرده بود و همين‌طور دختر جوان، پس يعني چهار روز پيش هم يادداشتي روي ميز بوده؟؟؟
بقيه داستان بر اساس كليشه رايج معلوم است؛ كارآگاه شخصا به زمان گذشته برمي‌گردد و با پرتاب ماشين حاوي بمب به رودخانه، جلوي فاجعه را مي‌گيرد و چون منطقا نمي‌شود در زمان حال دو كارآگاه وجود داشته باشند، كارآگاه برگشته به گذشته در انفجار بمب مي‌ميرد.
اينجاست كه من ديگر با فيلمنامه نويس حتي بحث نمي‌كنم.

تابستان رنگي

به لطف سردار رادان كه گفته در طرح برخورد با بدحجابي،‌ رنگ لباس مورد اشكال نيست؛‌ بازار پر شده از مانتوهاي تك رنگ از زرد روشن، نارنجي، قرمز، آبي، بنفش و همه طيف‌هاي سبز از جنس ريون با كلي چين اضافه گرفته تا مانتوهايي با طرح‌هاي شلوغ رنگي، چهارخانه‌هاي ساده تابستاني و سارافون‌هاي پنبه‌اي دورنگ تين‌ايجري. كنار آن هم روسري‌هاي ساتن و كيف‌هاي بزرگ و كفش‌هاي براق با رنگ‌بندي‌اي كه فقط در جعبه مداد رنگي پيدا مي‌شود. مدل‌ها و برش‌ها جوري است كه مي‌شود هم در خيابان به عنوان مانتو پوشيد و هم در مجلس مهماني به عنوان لباسي ساده و شيك.
هميشه دوست داشتم مانتوهاي رنگي متداول شود اما حقيقتش اين رنگ‌ها و مدل‌ها قشنگ نيستند (پانزده سال پيش رسما دهاتي محسوب مي‌شدند) ديروز فروشگاه‌هاي ميدان هفت تير را گشتم و چند تايي مانتو هم پرو كردم اما سرآخر نتوانستم خودم را راضي كنم كه حتي يك مانتو بنفش سير بخرم.

مركانتیلیسم كره‌اي

اين سريال امپراطور دريا هم بد چيزي نيست. گذشته از آن مثلث عاشقانه هيجان‌انگيز، جالب است كه آدم تصويري از ساختار سياسي، اقتصادي و اجتماعي شرق دور در قرن شانزدهم ببيند و اگر با تحليل جامعه شناسي تاريخي نگاه كنيد نشان مي‌دهد كه چطور ثروت حاصل از تجارت (شيوه انباشت ثروت در مركانتیلیسم عصر رنسانس) به دليل ساختار اجتماعي شديدا طبقاتي و مطلق بودن قدرت سياسي، برخلاف تجربه اروپا، به ايجاد بورژوازي و سرمايه‌داري نمي‌انجامد.
اين قسمت‌هاي پاياني سريال را از دست ندهيد.(سه شنبه‌ها ساعت 9 شبكه سه) هر چه باشد بهتر از سريال «مرگ تدريجي يك رويا» ساخته فريدون جيراني است كه همان ساعت از شبكه دو پخش مي‌شود و نه تنها شعارهاي ايدئولوژيكش حوصله آدم را سر مي‌برد، در شخصيت جيراني (هماني كه قرمز و شام آخر را ساخت) هم شك مي‌كني.

اندر حكايت نظافت خانه

گفتم كه آخر هفته كمي به خانه برسم، فرش را ببرند بشویند؛ پرده‌ها را توي ماشين لباسشويي بیاندازم، پنجره‌ها را پاك كنند و بالكن و حمام را بشویند. از روي آگهي‌هاي همشهري به يكي از اين شركت‌هاي خدمات نظافت كه شماره ثبت داشت، روز قبل زنگ زدم و يك كارگر مرد براي كاري 4 ساعته خواستم. با كلي دردسر و تماس‌هاي مكرر توانست آدرس را پيدا كند و سر ظهر پيدايش شد. جوانك 19 ساله‌ی لاغر و بي‌دست و پايي بود كه معلوم شد به عمرش حتي در كار خانه-تكاني عيد، به مادرش كمك نكرده است. بلد نبود پرده‌ها را باز كند، توي حمام جوهر نمك را روي پودر شوينده ريخت و نزديك بود خفه شود.
بعد از چهار ساعت حرص خوردن از نابلدي و كثيف كاريش -شيشه‌ها را نصفه نيمه پاك كرده، پنجره‌هاي كشويي را اشتباهي جا زده و حمام را هم نشُسته ول كرده بود- برگه‌ی رضايت و گرفتن اشتراك را به دستم داد تا امضا كنم. اينجا بود كه ديگر دود از كله‌ام بلند شد؛ شركت نظافت با صراحت نوشته بود كه مشتري گرامي لطفا به نكات ذيل توجه كنيد: كارگري كه براي شما فرستاده شده (اسمي نداشت) فقط براي امروز به شما معرفي شده و به محض ورود، شما حكم كارفرماي او را داريد و ما در مورد حوادثي كه در محل كار براي او رخ مي‌دهد يا رفتارهاي ناشايست و غيراخلاقي او هيچ مسئوليتي نداريم.
مانده بودم كه چه بگويم. به كارگرشان آموزشي نداده‌اند، در برابر حوادث هم بيمه نمي‌كنند، تضميني هم براي صلاحيت اخلاقي او ندارند، آن وقت يك‌سوم حقوقش را هم مي‌گيرند. اين هم يك شيوه بهره‌كشي و سوء‌استفاده ديگر. از طرفي اگر مردم دنبال آدم مطمئن نباشند مگر مريض هستند كه به اين شركت‌ها زنگ بزنند؟ اتفاقا اينجاست كه نيروي انتظامي بايد در طرح امنيت اجتماعي بر كار اين‌جور شركت‌ها نظارت كند. به جاي گير دادن به نحوه پوشش خانم‌ها در محل كار، ببينند كه اين شركت‌هاي خدماتي چطور نيرو استخدام مي‌كنند و هر كسي را كه از راه رسيد روانه خانه مردم!

دن براون قصه گو

همين‌طوري هوس كردم كه دوباره كتاب «رمز داوينچي» دن براون را بخوانم. داستان لو رفته بود و البته كل رمز داوينچي و فرزند داشتن عيسي و واگذاري كليسا به مريم مجدليه مضحك بود. بيشتر علاقمند بودم مباحث مربوط به نمادهاي مادينه در اديان پگاني و مسيحيت و پاورقي‌هاي كامل مترجمان كتاب (حسين شهرابي، سميه گنجي) در مورد مصاديق آن در ايران باستان را دوباره مرور كنم. مي‌دانم در اين مورد كارهاي متفرقه‌اي منتشر شده، از همه بهتر كتاب «بانوي هفت قلعه» است كه در آن، باستاني پاريزي نشانه‌هاي به جا مانده از تقديس آناهيتا در فرهنگ‌هاي محلي را پي‌گرفته. اما اي كاش يك نفر مي‌نشست و كتابي كامل و جامع در مورد حضور اين نمادها در اسلام مي‌نوشت. منظورم فقط چيزهايي در حد محراب را نماد زنانگي و مناره را نماد مردانگي دانستن نيست. چيزهايي عميق‌تر مثل تقدس حضرت فاطمه و آب را مهريه او دانستن (مثل پيوند آناهيتا با آب) و يا باقيمانده‌‌هاي ميتراپرستي در مذهب امروز (نقاره زدن و دف و شب يلدا).
بگذريم، كنجكاو شدم كه كتاب ديگر دن براون، «فرشتگان و شياطين» را هم بخوانم، آن كتاب هم به يك گروه مخفي مخالف با كليسا در قرون وسطي به نام اشراقيون مي‌پردازد كه عجيب من را ياد اخوان‌الصفا در تمدن اسلامي انداخت.(هر چند آن‌ها بيشتر فيلسوف بودند) البته اينجا ديگر مترجم به خودش زحمت اشاره به اين اطلاعات جانبي را نداده بود و از آن بدتر كتاب واقعا ارزش ديگري نداشت. جايي خوانده بودم كه اگر اطلاعات تاريخي را از كارهاي «براون» برداريم، چيزي بيشتر از داستان‌هاي معمايي در سطح «سيدني شلدون» نيست شايد كمي هم بدتر. با خواندن كتاب اخير و تجربه قبلي كتاب‌هاي سيدني شلدون اين نكته تاييد مي‌شود. فريب نخوريد و وقتتان را براي كتاب‌هاي دن براون هدر ندهيد. فيلم‌هايش كفايت مي‌كند.

بچه ها در پمپ بنزين

نمي‌دانم كجا خواندم كه بنزين بدون سرب هم خطرناك است. استنشاق بخار آن وقتي در پمپ بنزين روي زمين مي‌‌ريزد،‌ به شدت سرطان‌زاست. حالا هر وقت مي‌بينم كنار پنجره باز ماشيني در پمپ بنزين يك بچه كوچك نشسته به شدت عصبي مي‌شوم. كسي در مورد اين مساله اطلاعات علمي دارد؟

تعرض در دانشگاه

دانشجويان دانشگاه زنجان به دليل قصد تعرض معاونت دانشجويي به يكي از دانشجويان دختر، تحصن كرده‌اند. گويا اين مسئول كه از اعضاي كميته انضباطي است، دانشجو را تحت فشار قرار داده كه براي بايگاني شدن پرونده‌اش در كميته انضباطي، روابط جسماني را بپذيرد و البته دفتر كار خود را به عنوان محل مناسب انتخاب كرده. دانشجوي دختر نيز براي گير انداختن او با چند دانشجوي ديگر هماهنگ مي‌كند و آن‌ها وارد اتاق مي‌شوند و فيلم مي‌گيرند. فيلم منتشر شده (در يوتيوب) چيزي را نشان نمي‌دهد جز بدون مقنعه بودن خانوم و دستپاچگي معاونت محترم( مطالب مرتبط را در خبرنامه اميركبير بخوانيد).
دفعه اولي نيست كه چنين مشكلاتي پيش مي‌آيد، در همه دانشگاه‌ها اساتيدي هستند كه سر و گوش‌شان مي‌جنبد و كاملا آماده‌اند تا از توجه و تحسين دانشجويان دخترشان در راستاي مطامع‌شان استفاده كنند و در برابر اين رفتار دور از شان حداكثر فقط تذكر ملايمي دريافت مي‌كنند چون قربانيان در صورت عدم رضايت،‌ از ترس آبرو شكايتي نمي‌كنند و اگر هم شكايتي كنند، راهي براي اثبات جرم ندارند. حالا شهامت اين دختر كه سعي كرده حتي به قيمت سرزبان افتادن اسمش، فرد خطاكار را رسوا كند، قابل تحسين است.
چند نفري اين وسط نظر داده‌اند كه انتشار فيلم، غيراخلاقي بوده و يا تشنج در جو دانشگاه در راستاي اهداف انجمن اسلامي بوده و ... به اين دوستان يادآوري مي‌كنم مگر در همين يكساله كه خبر هتك حرمت مسئولين حراست دانشگاه سهند و كرمانشاه منتشر شد، كدام برخورد جدي با متخلفين صورت گرفت؟ اگر انتشار فيلم و تحصن دانشجويان نبود آيا اميدي براي مجازات متخلف وجود داشت؟ حتم دارم از نظر اين حضرات و همفكرانشان، جرمي رخ نداده؛ مسئول محترم قصد داشته از راه شرعي و اجراي صيغه ازدواج موقت وارد شود و خانوم مي‌توانست قبول نكند. از نظر آن‌ها، مبحث عدم رعايت اخلاق حرفه‌اي از سوي اساتيد و مصاديق آزار جنسي در محيط كار، محلي از اعراب ندارد.
تا آنجا كه مي‌دانم لااقل در كشور آمريكا كه روابط جنسي بين افراد بزرگسال و در شرايط رضايت طرفين، تجاوز محسوب نمي‌شود، اخلاق حرفه‌اي روابط شخصي بين اساتيد و دانشجويان را نمي‌پذيرد و چنان‌چه روابط يك استاد با دانشجويش آشكار شود، سوءاستفاده از قدرت تعبير شده و باعث اخراج استاد از دانشگاه مي‌شود.
كل اين قضيه (حالا حقيقت هرچه هست) حاصل چند مشكل اساسي در كشور ماست:
- دستورالعمل‌ها و آيين‌نامه‌هاي مشخصي به عنوان شيوه مناسب رفتار اساتيد و دانشجويان وجود ندارد. از يك طرف عده‌اي به بهانه پوشش نامناسب و روابط بين دانشجويان پسر و دختر آن‌ها را به كميته انضباطي مي‌كشند و دست‌شان براي اعمال قدرت باز است و همزمان سوءاستفاده اساتيد از تحقيقات دانشجويي و يا تقلب و عدم رعايت حقوق مالكيت فكري از سوي دانشجويان حتي مورد توجه قرار نمي‌گيرد.
- انتخاب مسئولين براساس معيارهاي سياسي يا ظاهرالصلاح بودن، فضايي ايجاد مي‌كند تا آدم‌هاي ناشايست در مناصب مهم قرار گيرند. اين باور اشتباه كه فرد بايد اول متعهد باشد بعد متخصص؛ توجيه‌گر حضور افراد غير متخصص در مصدر امور و عدم نظارت بر كار آن‌ها شده.
-سيستم‌هاي نظارتي و بازرسي يا وجود ندارند يا به بهانه حفظ آبروي نظام و نريختن آب به آسياب دشمن، كاري نمي‌كنند(در آخرين مورد، سردار زارع با وثيقه آزاد شده) حداكثر فرد متخلف را به جاي ديگري مي‌فرستند. اين رويه غلط در بين مديران بلند پايه و بخصوص وابستگان احزاب سياسي تبديل به عرف شده. هزينه كردن آبروي نظام براي افراد بي‌لياقت حاصلي ندارد جز اين‌كه هر روز اعتقاد مردم به عدالت قضايي كمرنگ‌تر مي‌شود.
تنها راه شكستن اين عرف غلط، وجود مطبوعات آزاد و فعالان اجتماعي آگاه است تا فساد را آشكار كنند اما دولت كه مبارزه با فساد را شعار خود قرار داده، علاقه‌اي به الزاماتش ندارد و افشاگري و افترا به شيوه پاليزدار را مي‌پسندد. نمي‌دانم دولت تا كي ‌مي‌خواهد آزموده‌ها را دوباره بيازمايد؟

آوازخوان غمگین

من تقريبا هر فيلمي كه به دستم برسد را مي‌بينم اما فيلم‌هاي موزيكال در اين بين جايي نداشتند. البته آواي موسيقي (اشك‌ها و لبخندها)، مري پاپينز و آواز در باران را چون ديگر جزء كلاسيك‌ها بودند، از سر كنجكاوي تماشا كردم اما كلا علاقه‌اي به اين ژانر نداشتم (شايد چون خيال مي‌كردم فيلم‌هاي موزيكال، داستان محكمي ندارند) تازگي‌ها دو فيلم ديدم كه نظرم را عوض كردند: دختران رويايي و به رنگ گل سرخ.
دختران رويايي، داستان سه دوست نوجوان است كه در آرزوي شهرت گروه موسيقي كوچك‌شان هستند. آن‌ها مورد توجه يك مدير بلند پرواز قرار مي‌گيرند، درگير دنياي موسيقي مي‌شوند و شهرت، عشق، رنج و تلخكامي را تجربه مي‌كنند. سال‌ها بعد، زندگي و روياي آن‌ها عوض شده. فيلم شسته رفته و تميز است و آوازها خوب اجرا شده‌اند؛ لباس‌ها، دكور و نمايش‌ها باشكوهند. شخصيت‌پردازي و بازي بيشتر هنرپيشه‌ها عالي است (هر دو بازيگر اصلي زن واقعا خواننده‌اند). در كل فيلم، تصوير خوبي است از صنعت موسيقي و زد و بندهاي پشت پرده اين تجارت. حتي اگر ميانه چنداني با موسيقي غربي و شوهايش نداريد، اين فيلم سرگرم‌تان مي‌كند.
به رنگ گل سرخ هم داستان زندگي اديت پياف خواننده فرانسوي است كه بعد از جنگ جهاني دوم به شهرت رسيد و در جواني از دنيا رفت. روايت غيرخطي زندگي قهرمان اصلي، بازسازي دقيق حال و هواي آن دوران، بازي عالي كوتيار در نقش جواني و ميانسالي پياف و اجراي خوب آوازها، فيلم را به ياد ماندني مي‌كند.

مژده به علاقمندان

فصل مگنولياي سفيد در بلوار كشاورز آغاز شد.

تب براتيگان

چند ماه گذشته در وبلاگ‌ها و اخبار ادبي زياد به نام ريچارد براتيگان برمي‌خوردم، گويا كشف جديدي بود كه بايد خوانده مي‌شد. از سر اتفاق، مجموعه داستان «اتوبوس پير» او دم دستم آمد و از سر كنجكاوي خواندمش. جالب بود. چند داستان خوب داشت مثل انتقام چمن، تلويزيون و اتوبوس پير و بعضي از تعبيراتش به شعر پهلو مي‌زدند اما در كل كمتر از آني بود كه انتظار داشتم. داستان‌هاي او چيزي بيشتر از رئاليسم جادويي به سبك آمريكايي نيستند.
به مقدمه كتاب كه مراجعه كردم و زندگي‌نامه‌اش را خواندم بيشتر از همه از تاريخ مرگش شگفت‌زده شدم؛ در سال 1984 با تفنگ شكاري خودكشي كرده. يعني باز جبر جغرافيايي وابستگي خوانندگان فارسي به سليقه مترجمان. نويسنده‌اي سال‌ها بعد از مرگش، ناگهان توسط مترجمي كشف مي‌شود و بعد تبديل مي‌شود به مد. همه مي‌خواهند آثارش را ترجمه كنند يا بخوانند و نقد كنند. آن هم در شرايطي كه اسامي تعدادي از شاهكارهاي ادبي جهان حتي به گوشمان نمي‌خورد. از فهرست صد رمان برتر قرن بيستم فقط حدود 30 كتاب به فارسي ترجمه شده، آن وقت ما بايد در تب نويسندگاني باشيم كه اين روزها در كشورشان به فراموشي سپرده شده‌اند.

تاوان

فیلم تاوان درباره براینی، دختر نوجوان و نویسنده‌ای است که به طور تصادفی مغازله خواهر بزرگترش سیسیلیا با رابی ترنر، ‏فرزند تحصیل کرده یکی از خدمتکارانشان را مي‌بیند و برداشت‌ غلط و کودکانه او از این رابطه باعث مي‌شود تا پس از آزار جنسی یکی از بستگان خانواده، نزد پلیس شهادت ‌دهد که رابی ترنر این کار را کرده. ‏رابی دستگیر و زندانی می‌شود. چهار سال بعد، وقتی جنگ دوم جهانی آغاز مي‌شود، رابی برای جنگ عازم جبهه شده و ‏سیسیلیا نیز که همچنان عاشق اوست، خانه را ترک و در لندن ساکن مي‌شود و براینی مي‌خواهد به هر نحوی، اشتباه خود را جبران كند.
این خلاصه، محتوای فیلم را نشان مي‌دهد، داستانی در مورد عشق میان پسری فقیر و دختری ثروتمند در زمینه جنگ جهانی، اما ارزش فیلم در این است كه این داستان تكراری را به شیوه جدیدی روایت مي‌كند، قاب‌های زیبا و نماهای پرشكوه (بخصوص نمایی از ارتش در حال عقب نشینی در ساحل دانكرك)، روایت دوباره یك سكانس از نگاه یكی دیگر از شخصیت‌ها، روایتی دقیق از دلهره‌ها و سوء‌تفاهم میان عشاق، موسیقی بدیع و پایانی تكان دهنده كه نقطه قوت فیلم است؛ آن‌قدر كه تازه عمق فاجعه را درك مي‌كنید و هیچ چیز مانع جاری شدن اشك‌ها نیست.
اما برای من براینی شخصیتی بود كه ناخواسته با او همدردی كردم و به طرز رقت‌انگیزی به یاد سیزده سالگی خودم افتادم. سنی كه فكر مي‌كردیم همه چیز را مي‌دانیم و باید كاری بكنیم. یكی از ترحم برانگیزترین دیالوگ‌های براینی آنجاست كه با دخترعمویش (كه در همان زمان مورد آزار جنسي قرار گرفته ولي آن را پنهان مي‌كند) در مورد كشف خود حرف مي‌زند و مي‌گوید «اگر من به موقع به كتابخانه نرسیده بودم، معلوم نبود رابی چه بلایی سر خواهرم مي‌آورد.» او تصوری از توام بودن عشق با كشش جسمانی ندارد. او رابی را بیمار جنسی تصور مي‌كند و و دروغ مي‌گوید تا او را از خانواده و خواهرش دور كند و عواقب كاری كه مي‌كند بدتر از آن است كه حتی قادر باشد تصور كند. سیزده سالگی سن وحشتناكی است.

قول

(هشدار؛ این متن، مقداری از داستان را لو مي‌دهد).
قول یكی از مشهورترین رمان‌های پلیسی دورنمات است. او داستان كارآگاهی را روایت مي‌كند كه در موقعیتی بغرنج ناچار مي‌شود به مادر دختر كوچكی كه به قتل رسیده قول دهد كه قاتل را پیدا خواهد كرد و براساس نقاشیی كه از دخترك به جا مانده به دنبال قاتل مي‌گردد و برای او دام مي‌گذارد اما در آخرین لحظه سر و كله قاتل پیدا نمي‌شود و كارآگاه كه همه زندگی خود را بر سر این كار گذاشته، به جنون مي‌رسد.
این رمان را فاتحه‌ای بر رمان پلیسی خوانده‌اند چون دورنمات در این رمان، آگاهانه پیش‌فرض اصلی رمان‌های پلیسی را نقض مي‌كند. منتقدان در تحلیل رمان پلیسی بر این نكته تاكید مي‌كنند كه رمان پلیسی ملهم از جهان‌بینی بورژوایی است كه در آن علیت نقش اصلی را ایفا مي‌كند و فرض بر این است كه اگر كارآگاه باهوشی سرنخ‌ها را دنبال كند، مي‌تواند معمای جنایت را كشف و قاتل را پیدا كند، اما دورنمات بر روی عامل تصادف انگشت مي‌گذارد. قاتل او در یك حادثه مرده است و به صحنه آخرین جنایت خود نرسیده.(متاسفانه منبع این تحلیل یادم نیست)
در نگاه اول، مي‌شود به دورنمات حق داد كه اتكای جرم‌شناسی به منطقی دانستن امور را به سخره بگیرد اما حالا كه برای بار دوم رمان را خواندم به فكرم رسید كه اتفاقا مشكل اصلی در كم بودن عقلانیت است نه زیادی آن. وگرنه وقتی سر و كله قاتل پیدا نشد و سال‌های بعد هم خبری از او نشد باید به این فكر مي‌افتادند كه شاید به دلیلی مرده یا از كشور رفته است و در این جستجو مي‌توانستند به راحتی متوجه تصادف ماشین سیاه قاتل در روز موعود شوند. اصلا اگر اطلاعات مانند امروز در دسترس بود چقدر طول مي‌كشید كه مشخصات ماشین‌های سیاه با شماره آن ایالت خاص و مظنونین را بررسی كنند. قبول همیشه جنایت‌هایی رخ مي‌دهد كه حل نمي‌شوند اما این به دلیل ناقص بودن ابزارهاست نه عقلانیت بیجای پشت جرم‌شناسی.

نسبیت تلخی فضا

شماره 47 هفته نامه شهروند امروز، به تاریخ 29 اردیبهشت مصاحبه‌ای با رضا امیرخانی (نویسنده رمان‌های ارمیا و من او) دارد. او در مورد سفرش به خارج از كشور مي‌گوید:« اوج دوره دوم خرداد بود. حرف زیاد بود و كار كم. به گمانم ایران در آن زمان خیلی جای ماندن نبود. تجربه تازه‌ای به آدم منتقل نمي‌شد. شرایط سخت و فضای تلخی داشتیم. به سرم زده بود كه از ایران خارج شوم و چند سالی دور باشم» خواندن این مطلب، ناخواسته باعث لبخند تلخی شد، چون با این قیاس، این روزهای احمدی نژادی برای آقای امیرخانی و دیگر همالانشان، گل و بلبل است و این دیگران هستند كه شرایط سخت و فضای تلخی دارند و به فكر رفتن هستند.
داستان پرسپولیس مرجانه ساتراپی هم چنین حكایتی است. سال‌های پس از پیروزی انقلاب، برای عده‌ای روزگار سختی بود كه آن‌ها را به مهاجرت واداشت. دوره دوم خرداد، فضا برای عده‌ای غیرقابل تحمل شد و حالا هم كه برای ماندن باید مرتب كار فكری كرد و دلیل و توجیه آورد. اما باید انصاف داد، تجربه مرجانه ساتراپی، تا چه حد تجربه عامی بود؛ مگر چند نفر در خانواده‌اشان كمونیست داشتند یا نسبت به مذهب، از دیدگاه سنتی پیروی نمي‌كردند؟ چند درصد از جمعیت ایران مانند او و خانواده‌اش زندگی مي‌كردند؟
دوره دوم خرداد برای چند درصد جامعه ایران غیرقابل تحمل شد و حالا برای چند درصد جمعیت ایران، روزگاری است مطابق با ارزش‌های انقلاب و آنی كه باید باشد؟

بايگاني باز

كساني كه رمان‌هاي جان گريشام را خوانده باشند با انبوهي از اطلاعات جانبي روبرو مي‌شوند كه در مورد نحوه رسيدگي به پرونده‌ها و جرايم در سيستم قضايي آمريكاست. البته نويسنده در طي داستان‌هاي پر هيجان و معمايي كه به نوعي با سيستم قضايي سرو كار دارند، (شركت حقوقي، شكايت از بيمه، عضويت در هيات منصفه، وكالت و ...) اشكالات اين سيستم را هم بيان مي‌كند، به لطف اين داستان‌ها، اطلاعات من در مورد روند رسيدگي به پرونده‌هاي قضايي در آمريكا بيشتر از سيستم قضايي كشور خودمان است. يكي از بزرگ‌ترين حسرت‌هاي من اين است كه در ايالات متحده سيستم‌هاي بايگاني پرونده‌هاي دادگاه، باز است و هر شهروندي مي‌تواند، پرونده‌هاي پايان يافته را مطالعه كند. تصور چنين سيستمي در كشور ما كه حتي كتابخانه‌ها با سيستم باز در آن به تعداد انگشتان دست نيست، به ناممكني پرواز فيل‌هاست.

ساعت‌ها

رمان ساعت‌ها تحت تاثير و برگرفته از رمان خانم دالووي ويرجينيا وولف نوشته شده است. در اين کتاب، مايکل کانينگهام همچون کتاب خانم دالووي، زندگي هر يک از سه زن داستانش را در يک روز از ماه ژوئن بازگو مي‌کند. زندگيي كه هر كدام به نوعي با رمان خانم دالووي پيوند دارد. وولف يک روز صبح از خواب بيدار مي‌شود، او خوابي ديده که به زودي تبديل به رمان خانم دالووي خواهد شد. او تمام روز در مورد قهرمانش و عشق و مرگ او فكر مي‌كند.
دومين زن داستان، لورا براون، زني حامله در لوس آنجلس در سال 1949، تمام تلاشش را مي‌کند تا جشن تولد شوهرش را خوب برگزار كند، اما نمي‌تواند از خواندن کتاب ويرجينيا وولف دست بکشد. او با همه تعلقش به شوهر و پسرش و حتي فرزندي که در راه دارد، بازهم در تلاش يافتن هويتي است که آن را گم کرده است.
زن سوم، کلاريسا ووگان در ابتداي قرن بيست و يک زندگي مي‌كند. او ناشري است كه مي‌خواهد براي عشق قديمي‌اش، شاعري دچار ايدز به مناسبت جايزه ادبي، مهماني بگيرد. داستان به گونه‌اي است که به نظر مي‌رسد ويرجينيا وولف در کتاب "خانم دالووي" او را به تصوير کشيده است. حتي ريچارد (شاعر عاشق زن كه پسر لوراست) او را به اين نام مي‌خواند.
تم‌هاي رمان ساعت‌ها متنوع است: حساسيت بيش از حد در برابر زندگي، وسوسه مرگ، اضطراب، تنهايي، ناكامي، جنسيت و عشق (نيمي از شخصيت‌ها، همجنس‌گرا يا همجنس‌خواهند). اما فكر مي‌كنم بيشتر از هر چيز رمان در ستايش زندگي و درك تماميت لحظه حال است. در مجموع حتي اگر از رمان‌هاي توصيفي خوشتان هم نمي‌آيد، نثر خوش ساخت و فصل‌هاي درهم تنيده کتاب كه پر از ارجاعات به ديگر شخصيت‌هاست، شما را سر ذوق مي‌آورد. حتي اگر فيلم ساعت‌ها را ديده‌ايد، كتاب را از دست ندهيد.

در گل‌فروشي

يك شاخه گل صد تومني، هزار تومن.

عكاسي متفاوت

با چندتايي از خانم‌ها در مورد عادات حرص دربيار مردها حرف مي‌زديم، صحبت رسيد به شيوه عكاسي آقايان. يكي از دوستان مي‌گفت دارد كم كم به دختر كوچكش حسودي مي‌كند چون شوهرش از دختر 9 ماهه‌اشان بيش از 6 هزار عكس (ديجيتالي) گرفته و دلش هم نمي‌خواهد از ميان آن‌ها انتخاب و بقيه را حذف كند.
جدا از اين، در همه خانواده‌ها، انگار دوربين بايد فقط دست مرد خانواده باشد و خب او هم از آنچه كه دلش مي‌خواهد عكس مي‌گيرد. بدتر از همه در مسافرت‌ها و وقتي است كه به يك محوطه تاريخي يا منظره طبيعي زيبا مي‌رسند، آقايان يك لحظه دوربين را زمين نمي‌گذارند و تمام مدت از در و ديوار و درخت عكس مي‌گيرند اما براي يك عكس خانوادگي بايد ازشان خواهش كرد. بگذریم از این که آنچه برای ثبت در عکس مهم است برای خانم‌ها و آقایان فرق می کند. خانم‌ها به کادر اهمیت می‌دهند و زاویه و ترتیب چیزهایی که باید از آن‌ها عکس گرفته شود و آقایان حواسشان به نورپردازی و زوم و استفاده از برنامه‌های تکنیکی است.
توضيح تفاوت زنان و مردان در شيوه عكاسي، بايد ساده باشد يعني مانند بسياري از مسائل ديگر به تفاوت در شيوه ادراك بازمي‌گردد. فكر مي‌كنم اكثر زن‌ها وقتي به يك محوطه تاريخي يا منظره زيبا مي‌رسند، تمام مجموعه را مي‌بينند و مي‌خواهند به حسي از فضا برسند. چيزها را سرسري نگاه مي‌كنند. قدم مي‌زنند، زواياي جديدي مي‌بينند، از منطقه آفتابي به سايه مي‌روند، يك گوشه مي‌نشينند، مي‌شنوند، بو مي‌كنند و حسي را كه از همه اين‌ها دارند، به عنوان خاطره ثبت مي‌كنند. وقت عکس گرفتن هم، فقط کادر منظره‌اي که انتخاب کردند و بودن چيزهاي دلپذير برايشان مهم است.اما اكثر مردها در چنين موقعيتي همان ابتدا درك مبهم خوشايندي از زيبايي يا تناسب به دست مي‌آورند و فوري سعي مي‌كنند آن حس را ثبت كنند. ثبت كردن تصوير با عكس و فيلم براي آن‌ها نوعي تملك آن حس است. به جاي آن‌كه خود را در محيط و حس آن رها كنند مي‌خواهند آن حس را ثبت و كنترل كنند و صد البته که از کارهاي تکنيکي آن هم لذت مي‌برند.
خب، من از وقتي كه رفتار عكاسي آقايان را درك كرده‌ام در اين جور مواقع براي خودم قدم مي‌زنم و به جاي حرص خوردن، مي‌گذارم كاري را كه دوست دارد انجام دهد، گاه كادري را پيشنهاد مي‌دهم، بعضي وقت‌ها هم خودم دوربين را برمي‌دارم و چيزهايي را كه دوست دارم ثبت مي‌كنم. اگر دوست داشتيد فتوبلاگ را ببينيد.

احساس امنيت زنان

سردار رادان، فرمانده نيروي انتظامي تهران بزرگ از محورهاي جديد طرح امنيت اجتماعي گفته‌اند. اين بار در كنار برخورد با طرز پوشش خانم‌ها، قرار است احساس امنيت هم براي آن‌ها ايجاد و با مزاحمين نواميس در خيابان و محل كار برخورد ‌شود.
خب من نمي‌خواهم قدرنشناس يا بدبين به نظر برسم اما حتي يك لحظه هم كل اين نمايش را جدي نمي‌گيرم. به چند دليل ساده:
1- روش شناسايي و شكار دزدان ناموس از طريق طعمه قرار دادن پليس زن، فقط براي نمايش خوب است و نه قرار است و نه امكانش هست كه اجرا شود و نه اگر اجرا شود به جايي مي‌رسد.
2- گيرم كه مردان متجاوز دستگير شدند؛ شاكي كيست؟ آيا جرم عمومي است و دادستان اقامه دعوا مي‌كند؟
3- گيريم كه مرداني به عنوان مزاحم ناموس به دادگاه معرفي شدند و دادستان هم بر عليه آن‌ها اقامه دعوا كرد و مدارك محكمه‌پسند بود نهايت مجازات تعيين شده در قانون چقدر است؟ اخذ تعهد، سه ماه زندان يا جريمه نقدي يا ...؟
كافي است كه نگاهي به صفحه حوادث روزنامه بندازيد تا ببينيد مشكل بزرگ‌تر از اين بازي‌هاست.
اولين مشكل اين است كه قربانيان مايل به شكايت نيستند. چون معمولا از سوي خانواده حمايت نمي‌شوند و معمولا ديگران به نحوي با آن‌ها برخورد مي‌كنند كه گويا خودشان هم در وقوع حادثه مقصر بوده‌اند. من دختري را مي‌شناسم كه ربوده و مورد تعرض قرار مي‌گيرد اما بعد از فرار از دست آدم‌ربايان، با سرزنش خانواده و طلاق شوهرش روبرو مي‌شود. به همين دليل است كه در روزنامه خوانديم كه پس از شكايت زني جوان از تعرض يك دندانپزشك مشخص مي‌شود، بيش از 60 قرباني ديگر هم بوده‌اند كه هيچ كدام از ترس آبرو شكايت نكرده بودند و مواردي مثل اين كم نيستند.
مشكل بعدي اين است كه قرباني براي شكايت و تنظيم پرونده با مشكلات زيادي روبروست. حضور در كلانتري، تنظيم شكايت و شرح جزئيات براي يك افسر جوان و در يك محيط مردانه در حالي كه ديگران پوزخند بر لب دارند، در طاقت هركسي نيست و البته هنوز بدترين بخش ماجرا باقي است كه به اثبات ادعا در دادگاه برمي‌گردد(اگر مجرم دستگير شود). قاضي‌ها همه مردند و اين ديدگاه كه قربانيان خود به دليل طرز رفتار يا نوع پوشش مقصرند وجود دارد. معمولا شاكي با سوالاتي مثل اين‌كه چرا آن‌جوري لباس پوشيده بودي يا آن وقت شب آن‌جا چه مي‌كردي مواجه مي‌شود و ادله به سختي براي محكوميت مجرم، كافي دانسته مي‌شود. حتي در پرونده‌هاي زناي با محارم، در صورت اثبات ادعا (كه تقريبا غيرممكن است) زنان مجازات سنگين‌تري خواهند داشت زيرا ادعاي اكراه داشتن آنان به ندرت ممكن است از سوي قاضي پذيرفته شود.
خب، با چنين فرهنگ مردسالارانه و ساختار قضايي كه هيچ حمايتي از طرح شكايت يا احقاق حق زنان بزه‌ديده نمي‌شود، انتظار داريد اجراي يك شوي تلويزيوني عوام‌پسند، نشانه تغيير به حساب بيايد؟

شبح اپرا

رمان شبح اپرا اثر گاستون لورو، داستان شبحي ترسناکي است که در سردابه‌هاي اپراي پاريس مسکن گزيده و به خواننده زيبا و جواني دل مي‌بازد. نويسنده در نقش گزارشگري دقيق نشانه‌هاي وجود شبح و ارتباط آن با گم شدن خواننده زيبا و مرگ‌هاي ناگهاني را پي مي‌گيرد و هر چه جلوتر مي‌رود عناصر جادويي را کنار مي‌زند تا روايت عقلاني ماجرا را آشکار کند. اما در حقيقت آنچه وهم‌انگيز و جادويي باقي مي‌ماند، خود خانه اپراست. هيجان‌انگيزترين بخش کتاب، توصيف واقعي اين ساختمان است:
خانه اپرا در پاريس که در نيمه دوم قرن نوزدهم ساخته شده، بزرگترين خانه اپرا در دنيا و ساختماني معروف و زيباست. پلکان‌هاي غول‌آسا و راهروهاي تالار مانند، گچ‌بري‌هاي عظيم، آيينه‌هاي بسيار بزرگ، مرمر، ساتن و ... چشم را خيره مي‌کند. اگر حدود يک ساعت پيش از آغاز نمايش، در برابر نگهبان بنشينيد، تصور مناسبي در مورد وضع اپرا به دست خواهيد آورد. نخست نجاران صحنه ظاهر مي‌شوند که‌ هميشه هفتاد نفر هستند و گاهي که قرار است، اپراي «آفريقايي» با صحنه کشتي‌راني‌اش نمايش داده شود، تعداد آن‌ها به صد و ده نفر مي‌رسد. سپس تزئين‌کنندگان صحنه مي‌‌آيند، که تنها وظيفه آن‌ها پهن کردن فرش، آويختن پرده و ...است و بعد ماموران چراغ گاز، آرايشگران، بازيگران کمکي و هنرمندان خواهند آمد، تعداد بازيگران کمکي حدود صد نفر است، تعداد همسرايان صد نفر و تعداد نوازندگان هشتاد نفر است. سپس ميرآخورها را مي‌بينيم که اسب‌هايشان توسط يک آسانسور به روي صحنه مي‌آيند و بعد برقکاران را که باتري‌هاي توليدکننده نور را زير نظر دارند و همچنين متخصصان هيدروليک را که آب‌گرداني باله‌هايي مانند «چشمه» را انجام مي‌دهند و صنعتگراني که صحنه‌هاي آتش‌سوزي «پيامبر» را آماده مي‌کنند؛ گل‌کارهايي که باغ مارگريت را تزئين مي‌کنند و چندين کارمند جزء را خواهيم ديد.
ساختمان اپرا با هفده طبقه روي زمين و پنج طبقه زيرزمين براي چنين جمعيتي از بازيگران و دستياران فضاي کافي دارد. ساختمان هشتاد اتاق رختکن براي هنرمندان، يک سالن براي شصت مرد و سالني ديگر براي پنجاه خانم همسرا و سالن سومي براي سي و چهار مرد رقصنده، چهار سالن براي بيست خانم رقصنده در سطوح گوناگون و سالني براي يکصد و نوزده بازيگر کمکي دارد. نوازندگان سرسرايي با صد انبارخانه براي نگهداري از آلات موسيقي خود در اختيار دارند. در اين ساختمان بيش از 2500 درب، 7500 کليد، 14 کوره، 9 مخزن آب، کارگاه‌هاي خياطي، کفاشي، نجاري، اصطبل و.. وجود دارد.
به نقل از: شبح اپرا، گاستون لورو، ترجمه: آرش حجازي, مهدي حريري، انتشارات كاروان، 1386

شيوه جديد خانه‌سازي

سر كوچه ما، خانه سه طبقه و متروكي بود كه آخرهاي پاييز به جانش افتادند و خرابش كردند و حالا هم اسكلت فلزي را علم كرده‌اند و هر روز تكه جديدي را مي‌سازند. هر روز از كنارش عبور مي‌كنم و با علاقه تغييراتش را تماشا مي‌كنم. مدتي پيش ديدم كه يك كاميون كنار ساختمان ايستاده است و در حال خالي كردن بارش است اما بار آن، شن يا آجر نبود بلكه قطعات بزرگ و ضخيم يونوليت بود. مانده بودم كه اين ديگر براي چيست؟
حالا جوب سوالم را مي‌بينم؛ يونوليت را به جاي آجر براي سقف به كار مي‌برند. اول كف هر طبقه را با خطوط موازي تير آهن‌هاي نازك با فاصله نيم‌متري از هم پوشاندند بعد قطعات يونوليت را در اين فاصله‌هاي نيم متري قرار دادند. شبكه‌ايي از ميل‌گردهاي جوش خورده (با خانه‌هاي سي سانتي) روي اين مجموعه را پوشاند و سر آخر همه چيز با لايه پنج سانتي بتون فرش شد.
ايده شگفت‌انگيزي است، اين‌طوري وزن ساختمان سبك‌تر مي‌شود و خب در صورت زلزله هم آجر توي سرمان نمي‌خورد (اگر بشود به جوشكاري خطوط تيرآهن نازك اعتماد كرد) اما بيشتر كنجكاوم بدانم اين روش چند سال است در سطح جهان استفاده مي‌شود و احتمالا چه خطراتي دارد؟ اين‌قدر به عقلم مي‌رسد كه كه در تخريب ساختمان‌هاي قديمي ساخته شده به اين روش، خرده‌هاي يونوليت، غيرقابل بازيافت و به شدت آلوده كننده محيط زيست‌اند؛ نكند باز هم ما داريم روشي را استفاده مي‌كنيم كه در سطح جهاني امتحانش را پس داده؟ اصلا مي‌شود يكي به من بگويد در ژاپن چطور خانه مي‌سازند؟

دزدي ايده

يكي از نشريات دانشگاهي را ورق مي‌زدم كه به مقاله‌اي در مبحث جامعه شناسي ادبيات رسيدم. عنوانش برايم حسابي جالب بود، نگاه مختصري به مقاله انداختم و از كارشان خوشم آمد. داشتم به خودم مي‌گفتم، اينها هم از همين روش استفاده كردند من كه به دكتر فلاني گفتم كه اين روش بهترين شيوه جمع آوري داده‌هاست و بعد ناگهان در ذهنم جرقه‌اي زده شد: نويسنده مقاله دوست نزديك دكتر فلاني است و شكي نيست كه جناب دكتر بعد از شنيدن ايده من كه براي پايان‌ نامه توي آب نمك گذاشته بودم (هر چند بعدا منصرف شدم) و شيوه متفاوت جمع‌آوري داده‌ها، آن را به دوستشان گفته‌اند و خب، ايشان هم طرح را به خوبي اجرا كرده‌اند.
يك جورهايي دلخور شدم كه بدون اجازه من، طرح خوبم را كه ارزش اصلي‌اش به بديع بودنش بود، اجرا كرده‌اند. درست است كه من علاقه‌اي به كار در حوزه جامعه شناسي ادبيات ندارم و در كشور عزيز ما هيچ قانون و تضميني براي رعايت حقوق مالكيت معنوي نيست و تعدادي از دانشجويان و اساتيد محترم بدون وجدان درد، كار ديگران را به نام خود منتشر مي‌كنند، حرف زدن از دزدي ايده، مضحك است اما من هنوز دلخورم.
اما كل اين ماجرا باعث شد تصميمي بگيرم؛ از اين به بعد هر ايده‌اي داشتم كه نمي‌خواستم رويش كار كنم، اين‌جا منتشر مي‌كنم تا هر كس كه مايل بود، انجامش دهد و البته پس از پايان كار نتيجه‌اش را به من هم خبر دهد.

سه خواهر

از نظر منتقدين، نمايشنامه سه خواهر، بهترين كار چخوف است. اما وقتي نمايشنامه را مي‌خواندم بيشتر برايم جالب بود كه مشكلات قشر تحصيل‌كرده و بالاي روسيه در قرن نوزدهم هنوز هم در جامعه ما مساله روز است. سه خواهر و يك برادر تحت نظارت پدري سخت‌گير، چندين زبان آموخته‌اند، و حالا با مرگ پدر خود را زنداني ملال شهرستاني كوچك و مردمي عامي مي‌يابند. آن‌ها به دنبال شور و كاري براي انجامند اما در جامعه‌اي كه اشراف و خانواده‌هاي سطح بالا، كار نكردن را فضيلت مي‌دانند و زني فرهيخته بودن به معناي تنهايي يا تحمل شوهري كم‌هوش است، زندگي آن‌ها نوعي تراژدي است.

برخورد نامنتظره

با عجله در پياده‌روي شلوغ ميدان انقلاب راه مي‌روي. كيفت سنگين است و خسته و تشنه‌اي. نگاهت بي‌اعتنا عابراني را مي‌بيند كه از روبرو مي‌آيند و آن‌ها هم خسته و عجولند و بعد ناگهان چهره‌اي آشنا؛ دوستي كه سا‌‌ل‌هاست نديدي.
حس خوشايندي است ايستادن، بارها را بر زمين گذاشتن و پرسيدن همان سوال‌هاي هميشگي: كجا كار مي‌كني، ازدواج كردي، بچه داري، از فلاني چه خبر؟ و تند تند از آشناهاي مشترك خبر گرفتن: رقيه را يادت هست برگشت شهرستان. حالا يك پسر دارد، روابط عمومي كار مي‌كند. مريم بود كه سال آخر ازدواج كرد، آره، همون، از شوهرش طلاق گرفته، انگار پسره معتاد شد. نه، يكسال هست از افسانه خبر ندارم، هيچ‌كس نمي‌داند كجاست.
شماره تلفنت را مي‌دهي و شماره‌اش را مي‌گيري. شايد چند ماه ديگر همديگر را ديديد يا تلفني حرف زديد، شايد شماره‌ات را گم كند يا تو خانه‌ات را عوض كني. تا كجا باز در پياده‌روي شلوغ آشنايي را بببيني.

پرستاران ایرانی

اگر جمعه بعد از ظهر آن‌قدر بدشانس باشيد كه نه مهماني رفته باشيد نه برنامه ديگر شما را به خودش مشغول كرده باشد، اين خطر هست كه كسي تلويزيون روشن كند و فيلم‌هاي تلويزيوني شبكه اول سيما به عرصه آرامش بعدازظهر روز جمعه‌ هجوم بياورند. اين جمعه فيلم تلويزيوني «جان شيفته» ساخته عباس رافعي و با بازي فاطمه گودرزي، ستاره اسكندري و علي دهكردي، شديدا اعصاب من را خرد كرد. فيلم در مورد دادگاهي بود كه اتهام تقصير پرستاري را در مرگ يك بيمار بررسي مي‌كرد و داستان از خلال فلاش‌بك‌ها روايت مي‌شد ولي مشكل اين بود كه زاويه روايت داستان مغشوش، بازي‌ها افتضاح، ديالوگ‌ها مصنوعي و فضاسازي مضحك بود.
شخصا نتوانستم بيشتر از نيم ساعت از فيلم را تحمل كنم. در تمام مشاهده فيلم، نمي‌توانستم آن را با سريال خوش ساخت پرستاران مقايسه نكنم و از آن بدتر غيرواقعي بودن داستان فيلم در برابر وضعيت فجيع بيمارستان‌ها در ايران بخصوص رسيدگي به اشتباهات پزشكي در معالجه بيماران و مرگ آن‌ها، هر لحظه توي ذوق نزند.
يكي از ناراحت‌كننده‌ترين مشخصه‌هاي ساختار بهداشت و درمان در ايران عدم مسئوليت‌پذيري پرستاران و كادر بيمارستان در وقوع اشتباهات پزشكي و نبودن نهاد نظارتي و قضايي رسيدگي كننده به شكايت بيماران در اين مورد است. دو نمونه‌اش را در اطرافيان شنيده‌ام:
يكي پسر 4 ساله‌اي كه فابيسم داشت و بعد از خوردن كمي باقالي به بيمارستان منتقل شد اما در حين تعويض خون به دليل تزريق گروه خون اشتباهي مرد و شكايت والدينش از بيمارستان به جايي نرسيد. مورد ديگر نوزاد زودرسي كه در دستگاه قرار گرفته بود اما به دليل عدم حضور پرستار در حين خوردن شير دچار خفگي موقت و آسيب مغزي شد و البته بيمارستان هيچ مسئوليتي را نپذيرفت.

مصلي كتاب

آخر به بهانه نمايشگاه كتاب، از حاصل سال‌ها ساخت و ساز در محوطه مصلي ديدن كرديم. البته خداييش فضاي شبستان اصلي بزرگ بود و جز ناهماهنگي و كوچك بودن غرفه چند ناشر، مشكلي نداشت. بهترين قسمت مصلي البته خرمن‌هاي گل ياس بود كه حياط پشتي شبستان را احاطه كرده بود و وقتي باران نم نم باريد؛ كلي خوش به حالمان شد.
البته آقاي همسر از وضعيت درهاي خروجي شبستان خوششان نيامد. ايشان به پشتوانه عقل سليم به اين نتيجه رسيدند كه در صورت بروز حادثه‌اي كه باعث هيجان و فرار جمعيت شود (مانند آتش سوزي يا انفجار)، كساني كه در طبقه دوم (بخش ناشران خارجي) هستند شانس كمي براي نجات دارند چون بايد مسير طولانيي براي خروج از تنها راه‌ پله غير مسدود طي كنند و اگر راه خروج آ‌‌‌‌ن‌ها در پايين پله‌ها به دليلي سد شود، ديگر چاره‌اي جز پرت كردن خود در حياط ندارند. قابل توجه برگزار كنندگان نمايشگاه كتاب در سال‌هاي آينده.

آزمون دكتراي جامعه شناسي سياسي

روزهاي پنج شنبه و جمعه، 19 و 20 ارديبهشت، آزمون دكتراي دانشگاه علامه در دانشكده ادبيات برگزار شد. سوالات آزمون جامعه شناسي سياسي اين‌ها بودند:

نظريه‌ها
1.ديدگاه‌هاي هابرماس و فوكو را در مورد مدرنيسم و پست مدرنيسم توضيح داده و واگرايي، همگرايي و امكان تلفيق نظريات آن‌ها را بررسي كنيد.
2.مفروضات اصلي سه پارادايم اصلي جامعه شناسي كلاسيك را بيان و جهت تحولشان را نشان دهيد.
3.مهمترين مساله اجتماعي امروز جامعه ايران را چه مي‌دانيد، توضيح دهيد.
4.ديدگاه‌ پارسونز، بورديو و گيدنز در مورد كنش اجتماعي را بيان كنيد و بگوييد كدام يك در اين زمينه، سهم مهمتري دارد و چرا؟

حوزه‌ها
1.تفاوت‌ها و شباهت‌هاي جامعه شناسي سياسي كلاسيك و مدرن را بيان كنيد.
2.عوامل و موانع توسعه سياسي در ايران كدامند؟
3.فرهنگ سياسي چيست و چه ارتباطي با توسعه سياسي دارد؟ فرهنگ سياسي در ايران چه ويژگي‌هايي دارد؟
4.ديدگاه‌هاي نخبه‌گرايي و كثرت گرايي را در توزيع قدرت توضيح داده و مشابهت و تفاوت‌هاي آن‌ها را بيان كرده و نظرشان را در مورد پيدايش دولت و رابطه با گروه‌هاي قدرت بيان كنيد.
5.ديدگاه محروميت نسبي را توضيح داده و عوامل خشونت در انقلاب از نظر اين ديدگاه را توضيح داده و براساس آن، ميزان خشونت در انقلاب ايران را برآورد كنيد.
6.نقش نهادهاي نظامي و امنيتي را در جريان انقلاب از نظر جانسون، تيلي و فوران بيان كرده و ديدگاه‌هاي آن‌ها را مقايسه كنيد.
7.وبر شهر را مفهومي چند بعدي- آيده‌آل تايپ مي‌ديد؛ اين نكته را توضيح دهيد. وبر چه محورهايي را در شهر مورد توجه قرار داد و چه اهدافي را در تحليل شهر دنبال مي‌كرد؟
8.عاملان شناخت در جوامع سنتي و مدرن كدامند؟ تحول آن‌ها را توضيح دهيد.

روش تحقيق
1.مفهوم «كنترل» را در روش علمي توضيح دهيد. براي كنترل در روش‌هاي آزمايشي و پيمايشي از چه شيوه‌هايي استفاده مي‌شود.
2.پايايي و روايي را از هم متمايز كنيد و روش‌هاي سنجش پايايي را نام ببريد و نحوه كاربرد يكي از آن‌ها را در ساختن طيف گاتمن توضيح دهيد.
3.پوپر چه انتقاداتي بر روش استقراء وارد كرد؟ با يك مثال از علوم طبيعي يا علوم انساني درستي انتقاد او و با يك مثال نادستي انتقادش را نشان دهيد.
4.فرمول‌هاي لازم براي سنجش مدل زير را بنويسيد. با توجه به ميزان P،‌تاثير مستقيم X1 بر X3 را بگوييد و فرمول‌هاي r را بنويسيد.

زبان تخصصي
چهار سوال آورده بودند كه براي پاسخ به آن‌ها بايد چهار متن انگليسي را مي‌خوانديد. موضوعاتش شامل رابطه فرهنگ و اجتماع، زبان و ... بود. مزيتش اين بود كه ترجمه دقيق پاراگراف‌ها را نمي‌خواست. سوال پنجم، 10 اصطلاح انگليسي آورده و خواسته بود در مورد معناي هر كدام، حداكثر 2 خط به فارسي بنويسيم.

تكميلي: بهاره آروين سوالات آزمون دانشگاه تهران و تربيت مدرس در سال گذشته را اين‌جا نوشته و در مورد مصاحبه هم به نكات مفيدي اشاره كرده؛ حتما بخوانيد.

سوالات آزمون دكتراي مسائل اجتماعي

دانشگاه تهران 12 ارديبهشت امتحان آزمون دكتراي رشته‌هاي علوم اجتماعي را برگزار كرد. سوالات آزمون دكتراي مسائل اجتماعي از اين قرار بود:
نظريه‌ها
1- دوركيم جوامع مدرن را واجد چه ويژگي‌هايي مي‌داند؟ اين ويژگي‌ها چه ربطي به تقسيم‌بندي او از جوامع دارد؟ او علت‌ تغيير اين جوامع را چه مي‌داند؟ دوركيم مسائل اجتماعي را چه مي‌داند؟ آيا اين علت‌ها با نظريه او در مورد تقسيم‌بندي جوامع سازگار است؟ وضعيت ايران پس از انقلاب اسلامي را با توجه به نظريه دوركيم در مورد مسائل اجتماعي تحليل كنيد؟
2- با استفاده از يكي از رويكردهاي هفت‌گانه در مسائل اجتماعي مساله اعتماد اجتماعي در ايران را تحليل كنيد. تعريف مساله؟ زمينه پيدايش؟ عوامل؟ پيامدها؟ راه‌حل؟

حوزه‌ها
1- نظريه وبر در مورد شرايط ظهور، تداوم و افول جنبش كاريزمايي را توضيح دهيد. آيا وبر به نظريه پاندولي در تاريخ اعتقاد داشت؟
2- تفاوت بررسي‌هاي مربوط به قدرت سياسي در نظريه‌هاي سياسي متعارف (از ليپسيت تا باتامور) را با نظريه‌هاي سياسي متاخر مقايسه كنيد.
3- نظريه ساخت‌يابي طبقاتي گيدنز را توضيح دهيد؟
4- در جامعه شناسي شهري مفهوم de terroirezition با Re terroirezition چه تفاوتي دارد؟ مثالي بياوريد كه در سطح جهاني اولي به دومي تبديل شده باشد.
5- مشكل تراكم ترافيك در تهران را با هر رويكردي مسائل اجتماعي كه مايليد، تحليل كنيد و بگوييد چرا اين مشكل لاينحل است.
6- دو مفهوم اليناسيون و آنومي را توضيح دهيد و آن‌ها را با هم مقايسه كنيد و بگوييد چه راهكارهايي براي رفع هر كدام از اين مشكلات ارائه شده و چه نقدي بر اين راهكارها وارد است؟
7- مساله فحشاء را با استفاده از مفاهيم هويت، جنسيت و نابرابري در قدرت تحليل كنيد سپس نقدهاي جامعه‌شناختي وارد بر اين تحليل‌ها را بيان كرده و در پايان مدل نظري خود را ارائه دهيد.
8- مكتب التقاطي در روانشناسي اجتماعي را توضيح دهيد و براي آن مثالي بياوريد و اثبات كنيد كه مثال شما در اين مكتب مي‌گنجد؟

روش تحقيق
1- فراتحليل و تحليل ثانويه را توضيح دهيد و شباهت‌ها و اختلاف‌هاي آن‌ها را بيان كنيد.
2- گراند تئوري رلا تعريف كنيد و رويه عقلاني كه زيرساخت آن است را توضيح دهيد.
3- جداول زير مربوط به تحليل عامل است. چند عامل مورد تحليل قرار گرفته‌اند؟ KMO چيست و درجه تعيين آن چه معنايي دارد؟ متغيرهاي ويژه كدامند چرا عوامل را دوران مي‌دهيم؟ با چه متدي اين كار انجام شده است؟ جدول عوامل دوران يافته با دوران نيافته چه تفاوتي دارد؟ واريانس چه تغييري كرده؟ مقدار آن كدام است؟ جدول نهايي را تفسير كنيد؟ روش تحليل عامل در علوم اجتماعي چه كاربردي دارد؟

توضيح ضروري اين‌كه براي زبان تخصصي دو پاراگراف براي ترجمه داده‌ بودند. هر سال نسبت به سال گذشته سوالات متفاوت طرح مي‌شوند. براي اين‌كه حال و هوا دستتان بيايد چند تايي از سوالات سال گذشته را اینجا می آورم:

نظريه‌ها
1- نظريه كالينز را توضيح دهيد؟
2- گيدنز در مورد مسائل اجتماعي چه نظري دارد؟

حوزه‌ها
1- ديدگاه‌هاي ساختاري و فردي را در زمينه مسائل اجتماعي مقايسه كنيد؟
2- رويكرد تضاد ارزشي چگونه از مفهوم طبقه در تبيين مسائل اجتماعي استفاده مي‌كند؟
3- ديدگاه تراكم را در زمينه شهر توضيح دهيد؟
4- مشخصات جنبش‌هاي اجتماعي چيست؟

روش تحقيق
1- شيوه‌هاي كنترل متغيير را توضيح دهيد؟
2- روش تحقيق كيفي چه ويژگي‌هايي دارد؟
3- .معادلات تحليل مسير و رگرسيون را در مدل داده شده مشخص كنيد

تاریخ بی رنگ و بو

فرناند برودل در کتاب «سرمايه‌داري و حيات مادي» با جزئيات شرح مي‌دهد که زندگي در دوران گذشته کمتر از آنچه در ذهن ماست باشکوه بوده. کاخ‌هاي قرون وسطي وسيع و بلند بودند و همان‌قدر سرد، تاريک و بدبو. شومينه‌هاي ناقص آن دوره نمي‌توانستند تالارها را گرم کنند و کف تالارها معمولا پوشيده از کاه و گاه آلوده به ادرار شواليه‌ها (توالت وجود نداشته) و نور مشعل‌ها کم و بو و دود آن‌ها ناراحت کننده بوده.
محمد قائد هم به همين روال به کساني که آرزو مي‌کردند در دوران گذشته به موسيقي آن زمان گوش دهند، هشدار مي‌دهد که سازهاي آن دوران ابتدايي و ناقص بودند و حتي ارکسترهاي باشکوه آن دوره شباهت اندکي به غناي موسيقي و صدا در اجراهاي جديد دارند.
با همه اين حرف‌ها در مورد نبودن آب و سرويس بهداشتي و نور و گرما در شب‌هاي آن دوران حتي باشکوه‌ترينشان مثل بغداد عصر هارون الرشيد و قصه‌هاي هزار و يک‌شب يا اصفهان عصر شاه عباس، من به اندک بودن طعم‌ها و مزه‌ها فکر مي‌کنم. فکر کنيد خوان غذا در قصر گسترده است اما سر سفره تنها انواع گوشت‌هاي كبابي را مي‌بينيد و احتمالا كمي برنج و دوغ. سالاد وجود ندارد و تنها ميوه‌هاي محدود فصلي در دسترس‌اند. سيب‌زميني، گوجه فرنگي يا ذرت چيزهاي ناشناخته‌اي هستند و از همه بدتر از چاي خبري نيست.
توضيح: اين خوراکی‌ها در عصر قاجار به ايران آورده شدند.

ارزش زندگی

تست روانشناسيي را پر کردم؛ از همين تست‌هاي معمولي که همان چيزهايي را مي‌گويد که خودت مي‌دانستي. يکي از سوالاتش حسابي فکرم را مشغول کرد. پرسيده بود بين زندگي خودتان يا ده نفر که به طور تصادفي از ديگر نقاط مختلف جهان انتخاب شده‌اند، کدام را انتخاب مي‌کنيد؟ سريع جواب دادم زندگي آن‌ها را.
برايم قابل تصور نبود که در برابر زندگي من، ده نفر ديگر بميرند، مادري با فرزندان کوچک يا مردي که نان‌آور خانواده پرجمعيتش است يا بچه‌ کوچکي که از دنيا، فقط دايره کوچک عشق اطرافيانش را مي‌شناسد. آدم‌هايي که خانواده دارند و مرگشان براي ديگران، فقدان وحشتناکي است.
اما بعد فکر کردم چرا اين انتخاب را کردم؟ من مسئول زندگي يا مرگ آن آدم‌ها نيستم. من فقط مسئول زندگي خودم هستم، تنها و مهمترين چيزي که در اين دنيا دارم. چرا به همين راحتي بايد ناديده بگيرمش. از کجا که زندگي آن‌ها به ارزشمندي زندگي من باشد يا اين‌طوري باشد که تصور مي‌کنم؟ شايد آدم‌هاي ساده‌اي بودند، شايد افسرده بودند يا خانواده‌ايي نداشتند يا مرگشان براي خانواده‌اشان ناراحت کننده نبوده. لحظه اول به نظر مي‌رسد انتخاب زندگي خود، غيراخلاقي و خودخواهانه است: نه، شايد فقط صرفا غريزه صيانت نفس است. شايد نابود کردن زندگي خود در برابر زندگي ديگران، چیزی شبیه خودکشی و غير اخلاقي باشد.
نمي‌دانم جواب درست يا اخلاقي کدام است. روزگاري فکر مي‌کردم مي‌توانم براي نجات زندگي آدم‌هاي ديگر بميرم اما اين روزها ترديد دارم که اين کار به همين سادگي است. انتخاب سختي است.

بیداری

حالا که سريال بيداري تمام شده، درک مي‌کنم که جدا از فضاسازي و بازي‌ها، از نظر تصويري که از زنان نشان داده، سريال خوبي بوده، متفاوت از ساير سريال‌هاي مسخره تلويزيون که در آن زن‌ها موجودات احمق و بي‌دست و پايي هستند که فکر و ذکري جز ازدواج و جلب محبت مردان ندارند. زن‌هاي داستان، احمق نيستند حتي دختران کارگري که براي گذران زندگي کار مي‌کنند و ازدواج تنها راه نجاتشان از تنگناي فقر و کار زياد است، از ميان گزينه‌هاي موجود بهترين انتخاب را مي‌کنند، هر چند تلخ.
سارا که هميشه در رفاه زيسته هم احمق نيست. متوجه خيانت شوهرش مي‌شود اما عزت نفسش بالاتر از آن است که او را به هر قيمتي بخواهد. شادي هم همينطور،‌ وقتي شوهر سارا به سوي او مي‌آيد برعكس تمام زن‌هاي سريال‌هاي ايراني از او استقبال نمي‌كند؛ كاملا منطقي مي‌گويد كه نمي‌خواهد مرد حالا كه از سوي همسرش (سارا) طرد شده به سوي او بيايد.آمدن مرد وقتي ارزش داشت كه انتخاب بود نه از سر ناچاري و مي‌رود. خانم عرفان نيز زن با اراده و خودساخته‌اي است. ترنگ هم با همه چشم و گوش‌بستگي روستاييش، احمق نيست و با وجود همه ترديدهايش، سر آخر مي‌فهمد که چه مي‌خواهد و آنچه را مي‌خواهد (پسرش را) به دست مي‌آورد. هر چند براي مدتي کوتاه، چون قانون به او اجازه نمي‌دهد براي هميشه حضانت فرزندش را داشته باشد.

بهار ناکامل

بهار خوبي است، چغاله هست، گوجه سبز هست، ريواس هست، ياس هست. اما بهار کاملي نيست چون باران نيست و از همه بدتر، نخل‌هاي سوخته از سرما که اينجا و آنجا ميان درختان سبز، خشک مانده‌اند و گرماي هيچ آفتابي بيدارشان نمي‌کند.

پراكنده‌گويي‌هاي فيلمي

1- سال‌ها پيش خواندم كه منتقدين در مورد فيلم «افسانه‌هاي پاييزي» زوييك گفته‌اند مشكل اين فيلم اين است كه صحنه‌هاي فيلم بيشتر از آن‌كه محتواي فيلم مي‌طلبد، باشكوه هستند و اين عدم توازن، آزاردهنده است. اما حالا كه نگاه مي‌كنم مي‌بينم اين روزها، به سختي مي‌شود فيلمي را پيدا كرد كه صحنه‌هاي باشكوه نداشته باشد. فيلم «آلاتريس» با آن‌همه صحنه‌پردازي، آدم را سحر مي‌كند يا صحنه نزديك شدن قطار و حركت نور روي تنه درختان جنگلي در شب، در فيلم «قتل جسي جيمز» را تنها با صفت تكان‌دهنده مي‌شود توصيف كرد.
2- هميشه با فيلم‌هاي بيشتر از دو ساعت مشكل دارم. جز پدرخوانده و ارباب حلقه‌ها تا به حال نشده كه به اين جور فيلم‌ها روي خوش نشان بدهم. حالا اين روزها، كارگردان‌ها براي طولاني كردن زمان فيلم مسابقه گذاشتند؛ «خون به پا خواهد شد» و «قتل جسي جيمز» بيشتر از 150 دقيقه‌اند. از طرفي عده‌اي هم به فيلم‌هاي كوتاه‌تر روي آورده‌اند؛ «جونو» زير 90 دقيقه است. كارگردانان محترم، حالا نمي‌شود به جاي اين افراط و تفريط‌ها به همان زمان طلايي 100 دقيقه بازگرديد؟
3- تازگي‌ها دچار بيماري عجيبي شده‌ام: شبيه پيدا كردن براي هنرپيشه‌هاي ايراني از بين هنرپيشه‌هاي خارجي. قبل از عيد، شبكه پنج سريالي مي‌داد به نام «سلطان كوهستان» كه روايت زندگي يك قهرمان دوچرخه سواري ايتاليا بود و تنها دليلي كه من اين سريال را تماشا مي‌كردم اين بود كه بازيگر نقش اول زن، نسخه ايتاليايي «هانيه توسلي» بود البته با لبخندي نازتر. حالا هم مانده‌ام كه بازيگر زن نقش اول فيلم «جونو» چرا اين قدر شبيه خانوم شريفي‌نيا در سريال « ساعت شني» است!
4- يكي از مصاديق جبر جغرافيايي، تحمل غلط‌هاي زيرنويس در فيلم‌هاست. اين دوستان اگر فقط يك بار برگردند و متني را كه سرهم كرده‌اند بخوانند و دست كم، غلط‌هاي تايپي را اصلاح كنند ما را بيشتر رهين منت خود خواهند كرد.

نسب شناسي

هفته نامه شهروند مطلبي را چاپ كرده است كه گزارشي است از يك موسسه نسب شناسي در نيوانگلند كه روابط خويشاوندي دور نامزدهاي رياست جمهوري آمريكا را بررسي كرده‌اند و تا جد مشترك اوباما و بوش در قرن هفدهم ميلادي رسيده‌اند. البته از آنجا كه كشور آمريكا، از مهاجران ساخته شده و تاريخ طولاني هم ندارد، كارشان راحت‌تر از ساير كشورها بوده است
اما خداييش در مورد شخصيت‌هاي برجسته ايراني تا چند نسل مي‌توان اين كار را انجام داد؟ با كدام اسناد ثبت ازدواج يا تولد؟ تا قبل از دوره رضاخان و تشكيل اداره ثبت، به جز تعدادي از افراد سرشناس (اشراف يا روحانيون برجسته)، مردم، نام خانوادگي نداشتند و جز تعدادي از سادات، بعيد مي‌دانم بتوان شجره نامه خانوادگي كسي را درآورد. حالا بيا و بخواه يك تحقيق تاريخي انجام بده.

آرزوهاي محال

به عنوان بازي جديد وبلاگستان، فرموده‌اند آرزوهاي محال‌مان را فهرست كنيم. از آنجا كه تصور محال، محال نيست و آرزو بر جوان عيب محسوب نمي‌شود؛ اين است انشاي من:
آرزوي محال من اين است كه يك روز صبح بيدار شوم و ببينم همه چيزهايي كه از آن‌ها متنفرم ديگر وجود ندارند. كسي فقير نيست. حماقت‌هاي بشري ناپديد شده‌اند. جنگ، مواد مخدر و يا كودكان آزار ديده، كلمات بي‌معنايي هستند و دنيا جاي خوبي براي زندگي است.
البته آرزوي چندان محالي نيست، آن روز صبح، يا امام زمان ظهور كرده يا من نيمه شب به دست يك قاتل رواني در خواب به قتل رسيده‌ام و در بهشت بيدار شده‌ام؛ خدا را چه ديدي.

تعطيلات عيد

1- خب، از نظر تئوري، تعطيلات عيد فرصت خوبي است براي كتاب خواندن. اما عملا امكان كمي داريم چون موج ديد و بازديدها، تمركز را به هم مي‌زند و اگر اهل تلويزيون ديدن هم باشيد كه ديگر از صبح تا شب، فيلم و سريال هست.
2- صدا و سيما امسال ديگر با نمايش فيلم‌هاي 2007 هاليوود خودش را خفه كرده. «جايي براي پيرمردها نيست»، «خون به پا خواهد شد»، « مايكل كلايتون»، «در دره اله»، «گانگستر آمريكايي»، «قتل جسي جيمز»، «1408» و «فهرست آرزوها» كه به جز دو تاي آخر، بقيه نامزد اسكار بودند.
3- آرتور سي كلارك در 97 سالگي مرحوم شد. حتي نمي‌دانستم كه هنوز زنده است. اما عجيب زندگيي داشته. خدمت در جنگ جهاني دوم، تجربه رفتن انسان به ماه و عصر اينترنت و قرن بيست و يكم.از كتابهايش « پايان طفوليت» و چهارگانه «راما» را خيلي دوست دارم.
4- مطابق تمام پيش‌بيني‌هاي اهل غيرفن از جمله خودم، از آنجا كه زمستان سردي داشتيم، تابستان، به معناي كامل كلمه، گرمي هم خواهيم داشت. نشان به نشان ياس‌هاي كبود كه تا اول ارديبهشت باز نمي‌شدند، اما امسال، هفته اول فروردين، همه جا را پر كرده‌اند.
5- از آنجايي كه امسال حدود بيست روز مملكت نيمه تعطيل است، دوباره اين بحث شيرين «كاهش تعطيلات نوروزي» راه خواهد افتاد. شايد هم دولت پوپوليست احمدي نژاد حوصله رنجاندن مردم را ندارد و همين كه مجبور شدند با مصوبه مجلس،‌ ساعت‌ها را تغيير بدهند به حد كافي حالشان را گرفته؟

آخر سالي

1- خب با اين نتايج انتخابات مجلس و قدرت گرفتن اصول طلبان، خبر لغو امتياز نه نشريه (از جمله دنياي تصوير و هفت) هنوز از نتايج سحر است. اميدوارم كساني كه روز جمعه نرفتند به اصلاح طلبان راي بدهند، كمي عذاب وجدان احساس كنند.
2- هر وقت كسي حرف خانه تكاني را مي‌زد من فورا موضع مي‌گرفتم كه آخر اين رسم ديگر معنايي ندارد. در قديم كه در زمستان همه درها و پنجره‌ها را مي‌پوشاندند و براي گرم شدن زير كرسي زغالي مي‌رفتند، خانه تكاني يعني برچيدن بساط كرسي و شستن پرده‌ها و ملافه‌هاي پر از گرد زغال، باز كردن در و پنجره و تازه كردن همه چيز. اما حالا كه به لطف بخاري و شوفاژ نه بساطي هست نه گرد زغالي؛ چه حاجت به كن فيكون كردن خانه و زندگي. البته فهميدم كه اشتباه مي‌كردم چون اگر گرد ذغال نيست، دود تهران هست و فقط كافي است روي ديوار، دستمال نمناك بكشيم تا بفهميم يك سال گذشته چقدر دود وارد خانه (و البته ريه‌هايمان) شده. در نتيجه برخلاف هر سال ويروس تميز كردن خانه من را هم مبتلا كرده. البته بيماري خفيفي است و به مرحله تكان دادن خانه نرسيده.(اين محلول رافونه چند منظوره هم چيز عجيبي است. هيجان‌انگيز است كه محلولي با ph خنثي (نه اسيد است نه قليا)، مي‌تواند سطوح را تميز كند. وسوسه شدم اسم وبلاگم را از جوهرنمك به رافونه تغيير بدهم).
3- از آنجا كه در محله ما، يك ماه است كه به پيشواز چهارشنبه سوري رفته‌اند و قدرت انفجار و توليد صداي انواع بمب‌ها و نارنجك‌هاي دست‌ساز را امتحان كرده‌اند (يك فقره‌اش شيشه‌ها را لرزاند و مرا وادار به خوردن آب قند كرد)، من از امروز بعد از ظهر تا پنج شنبه صبح در خانه، سنگر خواهم گرفت.
4- آخر سال شده و همه دچار مسابقه تمام كردن كارهاي نيمه تمام هستند. خب من هيچ وقت در اين مسابقه شركت نكردم، چون به نظرم تفاوت 25 اسفند با 5 فروردين فقط در ذهن ماست؛ پس مي‌شود بدون دغدغه نشست و كارهاي انجام دادني را سر صبر تمام كرد. قرار است تعطيلات را در خانه بشينم و فيلم ببينم و كتاب بخوانم. اميدوارم شما هم تعطيلات خوبي داشته باشيد و سالي بهتر.

فلاسفه و نابرابري

تازگي‌ها كتابي در مورد قشربندي اجتماعي را ورق مي‌زدم كه ديدم نويسنده در مبحث آراء فلاسفه يوناني در مورد نابرابري به انديشه‌هاي افلاطون و ارسطو اشاره كرده. يادم آمد در دبيرستان و سال‌هاي اول دانشگاه كه مجبور بوديم تاريخ انديشه بخوانيم؛ ساده‌ترين بخش، انديشه‌هاي افلاطون و ارسطو بود. چون هر چه افلاطون مي‌گفت، عقيده شاگردش ارسطو، 180 درجه برعكس آن بود. افلاطون از عالم مثل و مجردات حرف مي‌زند و ارسطو از عالم مادي و اين جهاني. افلاطون به شهود و احساس ارج مي‌گذاشته و ارسطو به عقل.
در مورد نابرابري هم افلاطون عقيده داشته از آن‌جا كه ريشه اختلاف ميان انسان‌ها، مال و جاه و بستگان است، در «آرمان‌شهر» در حد ممكن، همه با هم برابرند. ديگر مالكيت خصوصي و خانواده وجود نخواهد داشت و شهروندان مدينه فاضله بنابر استعدادها و توانايي‌شان در سه رسته كارگران (كشاورزان و پيشه‌وران)، جنگاوران و دبيران تحت رهبري فيلسوف پادشاه زندگي‌ مي‌كنند. سقراط برخلاف استادش، مالكيت خصوصي را ريشه نابرابري ميان انسان نمي‌دانسته و عقيده داشته در جامعه بايد شرايطي وجود داشته باشد كه هر كس بتواند در كمال آزادي فعاليت كند و بنابر استعدادهاي خود به آن‌چه استحقاقش را دارد، برسد.
وقتي انديشه‌هاي اين دو نفر را اين‌قدر ساده كنيم تازه محور بحث مشخص مي‌شود كه همان اختلاف ماركسيسم و ليبراليسم است. كمي مضحك است كه سه‌هزار سال گذشته هنوز سوال اصلي اين است كه برابري مهم‌تر است يا آزادي.

زبان تند و تيز

تازه درك كرده‌ام دليل بدگويي آدم‌ها از ديگران چه مي‌تواند باشد: غرور و حسد.

سرما

امسال مراسم روز جهاني زن بي‌رونق‌تر از هر سال بود. گرفت و گيرها و تنگ كردن عرصه بر فعالان جنبش زنان همچنان ادامه دارد. سايت مدرسه فمينيستي را هم كه فيلتر كردند. با اين اوضاع، چاره‌اي نيست جز صبر كردن و روزشماري پايان دوران رياست جمهوري آقاي احمدي نژاد و ساير اصول‌گراياني كه هنوز در خيال حكومت اسلامي روز و شب مي‌گذرانند.
مدت‌ها پيش جلايي‌پور در كتاب «جنبش‌هاي اجتماعي» در تحليل جنبش زنان گفته بود كه هنوز در ايران جنبش اجتماعي زنان متحقق نشده چون با وجود شكاف اجتماعي تبعيض جنسيتي، گفتمان مشخصي براي طرح مطالبات زنان وجود ندارد و سازمان‌هاي غيردولتي و فعالان اجتماعي در يك شبكه همكاري متقابل، اهدافشان را پيگيري نمي‌كنند. حالا كه چند سالي از زمان انتشار آن كتاب گذشته، بايد نبودن فضاي باز سياسي براي مطرح كردن خواست‌هاي زنان را نيز به اين فهرست اضافه كرد.
شك ندارم كه جنبش زنان جدا از جنبش مردم سالاري نيست و كوشش براي تحقق جامعه مدني، بهترين راه كم كردن نابرابري جنسيتي در اين كشور است. تا آن روز، قدردان همه كساني هستيم كه در اين سرما با هزينه كردن از وقت، سلامتي و آزاديشان از نهال جنبش زنان محافظت مي‌كنند.

سنتوري

فرصتي شد كه به لطف شبكه تكثير غيرمجاز فيلم، «سنتوري» آخرين ساخته مهرجويي را بدون سانسور ببينيم. البته چون حوصله وجدان درد نداريم، وجهي را كه گفته‌اند به حساب واريز مي‌كنيم هر چند شخصا لجم گرفت كه آقاي مهرجويي در حالي براي حقوق مادي و معنوي فيلمشان جنجال مي‌كنند (كه البته حق دارند) كه در تيتراژ فيلمشان هيچ اشاره‌اي نكرده‌اند كه فيلم، اقتباس آزادي است از «عقايد يك دلقك» هانريش بل.
منظور من اقتباس آزاد است که به معناي الهام گرفتن از كليت يک اثر ادبي است به جاي اقتباس وفادارانه به متن که معمولا تنها شخصيت‌ها يا داستان‌هاي فرعي را حذف مي‌کنند. اما در مورد فيلم سنتوري و اثر هانريش بل، مي‌توانيد بيشتر تكه‌هاي داستان «عقايد يک دلقک» را در فيلم سنتوري پيدا كنيد: مرد جوان هنرمندي كه از طرف خانواده پولدار و خسيسش مورد بي‌اعتنايي قرار مي‌گيرد و معشوقش سرانجام او را ترک مي‌كند و ديالوگ ذهني؛ «چطور مي‌توني با اون همون كارهايي رو بكني كه با من كردي» يکي از نکات کليدي رمان است که از جنبه‌هاي گوناگون بر آن تاکيد مي‌شود (در فيلم، به شکل هنرمندانه‌اي اين ديالوگ ذهني علي خطاب به همسرش، بر روي صحنه‌هايي از هتل، حمام و... بيان مي‌شود)، ملاقات با پدر (تاجري اهل سياست) پس از مدتي طولاني (در رمان، دلقک با گريم مخصوص خود است و در فيلم، در هيجان قبل از تزريق، که البته به تکان‌دهنده‌ترين سکانس فيلم تبديل شده)، مادر و جمعيت خيريه‌اش (که در فيلم به مجلس زنانه روضه خواني تبديل شده)، برادر منفعل و شكمباره (در رمان برادر، راهب است اما در فيلم، يک پير پسر ناراضي)، در به در به دنبال پول بودن در جامعه‌اي كه قدر هنر را نمي‌داند و اشاره‌هاي چندباره به خشك مقدسي.
در حقيقت مهرجويي، چارچوب کلي اقتباس را خوب طراحي کرده و به درستي مرد دلقک را به يک نوازنده و خواننده تبديل کرده که سرانجام معتاد مي‌شود، و بزرگترين مشکل اقتباس نيز به اين ترتيب، حل مي‌شود چون دليل اصلي زن براي ترک همسرش، اعتياد اوست نه مانند رمان، امتناع دلقک از ازدواج رسمي با زن که کاتوليکي معتقد است و اصلا کل اثر هانريش بل در نقد مقدس‌مآبي کاتوليکي در مورد روابط جنسي است که در فيلم هوشمندانه به نقد حرام دانستن موسيقي در نزد متدينين تغيير جهت داده. اما مشکل اصلي داستان و فيلمنامه سنتوري در بد درآمدن جزئيات است. در اول و آخر فيلم، روايت از زاويه ذهن علي بيان مي‌شود اما در ميانه فيلم، در سکانس بحث لفظي هانيه با مادرش يا قدم زدن با همکارش در خيابان، راوي داناي کل است.
شخصيت‌ها باورپذير نيستند و با وجود همه ادا و اصول‌ها و ديوانه بازي‌هاي گلشيفته فراهاني و بهرام رادان، اين رابطه عاشقانه، يك‌جورهايي در نمي‌آيد. شعاري بودن بعضي از ديالوگ‌ها و سكانس‌ها (مثل مراسم عقد يا برخورد هانيه با علي در ميان زباله‌ها) هم توي ذوق مي‌زند. آخر فيلم‌ هم كه زيادي كش مي‌آيد.
مهرجويي در اقتباس آزاد از آثار ادبي موفق عمل مي‌كند، فيلم‌هاي «پري» و «سارا» آثار قابل تحسيني هستند اما اين يكي را اصلا دوست ندارم؛ دقيقا به اين دليل که يک اثر ادبي خوب به فيلمي متوسط تبديل شده.
پي نوشت: نقد بهار را دوست داشتم. سوال‌هاي خوبي پرسيده. از نظر بهاره آروين هم سنتوري، فيلم خوبي نيست اما ايده اقتباس را بي‌ربط مي‌داند. مي‌توانيد مجادله لفظي ما را اينجا بخوانيد.

فداكاري

نه، من اين كار را نمي‌كنم. چون حسرت نخوردن چيزي كه دوست دارم بيشتر از حس خوشايند دادن آن به كسي است كه دوستش دارم.

سربازي و اتلاف منابع

علف هرزه در مورد ناسودمندي خدمت سربازي نوشته. موضوعي كه بارها گفته شده و همه در ميان اعضاي خانواده يا بستگان خود ديده‌اند. از يك طرف اكثريت جوانان حتي فارغ‌التحصيلان فوق ليسانس و دكترا، دو سال از بهترين سال‌هاي جواني را كه در اوج شكوفايي فكري هستند به بطالت مي‌گذرانند و جز تجربه حضور در يك جمع كاملا مردانه با محروميت‌هاي مختلف (دوري از خانواده، تغذيه نامناسب، محروميت جنسي، امكان آشنايي با تجربه مواد مخدر و...) سودي نمي‌برند و از طرف ديگر ارتش جمهوري اسلامي ايران و نيروي انتظامي، به دليل سپردن امور به دست افراد بي‌تجربه و غير متخصص، هرگز امكان حرفه‌اي شدن و تبديل به يك نهاد تخصصي را نمي‌يابند. تجربه نشان داده كه حضور سربازان وظيفه براي كنترل آشوب‌هاي شهري يا حتي حفظ نظم در ورزشگاه‌‌ها، بيشتر موجب دردسر و آشفتگي است و گاه به فاجعه ختم مي‌شود. در كنار آن، همه داستان‌هاي مختلفي از حيف و ميل اموال ارتش به دست سربازان شنيده‌اند كه قابل درك است چون به نوعي انتقام گرفتن آن‌ها از اتلاف زندگي‌شان در خدمت سربازي است.
متعجبم چرا وقتي همه بر بي‌فايدگي اين مساله اذعان دارند، كاري براي كم‌كردن مدت سربازي نمي‌كنند. فقط محاسبه كنيد كه چقدر از منابع انساني و مالي كشور اين‌طور تلف مي‌شود؟
اگر من مرد بودم تمام توانم را مي‌گذاشتم تا در قالب يك سازمان غيردولتي براي تغيير قوانين و وضعيت سربازخانه‌ها بر نهادهاي سياستگذار و قانون‌گذار اعمال فشار كنم. يعني در اين مملكت حتي مردها نمي‌توانند براي بهبود وضعيتشان، از طريق نهادهاي مدني كاري بكنند؟

قرنطينه

تمام كساني را كه مي‌شناسم، وسواس كيانوش عياري در باور پذيركردن شخصيت‌ها را تحسين مي‌كنند؛ اما ديشب در سريال «روزگار قريب»، داستان به سمتي رفت كه اين تصوير را در ذهن من خدشه‌دار كرد: در سفر محمد قريب و والدينش به كربلا، كاروان با دسته‌اي سوار قزاق روبرو مي‌شود كه به جستجوي روستايياني هستند كه از قرنطينه تيفوس فرار كرده‌اند، كاروان در ادامه راهش با اين مردان روبرو مي‌شود و هنوز پرسش و پاسخ طبيب كاروان با آن‌ها تمام نشده كه قزاق‌ها سر مي‌رسند و روستاييان را به ظن اين كه بيمارند، مي‌كشند. يكي از بيماران براي دفاع از خود با سوار قزاق گلاويز مي‌شود اما سردسته، بنا بر دستور (نابودي همه كساني كه به بيمار تيفوسي دست زده‌اند)، حتي سرباز خود را مي‌كشد و البته اجساد را در ميان بيابان رها مي‌كنند. ماجرا پر از جزئيات است و از تلاش طبيب كاروان براي اين‌كه به سردسته بفهماند كه اين آدم‌ها بيمار نيستند و بيماري اين طور منتقل نمي‌شود، تا سرآسيمگي كاروانيان و به خاك سپردن اجساد و ... را دربرمي‌گيرد.
مساله ناراحت كننده اين نكته آزاردهنده نيست كه كودك روستايي كه مدتي است با ديگران در بيابان سرگردان است، با موهاي تميز و پوست آفتاب نخورده، تصوير مي‌شود يا سردسته قزاق‌ها نمي‌داند رباط كريم كجاست، بلكه اعتبار تاريخي كل ماجراست.
بنا بر اسناد تاريخي، تاريخچه بهداشت عمومي نوين در ايران، با افتتاح دارالفنون در دوره قاجاريه توسط اميركبير آغاز شد. دكتر تولوزان فرانسوي كه هم طبيب ناصرالدين شاه و هم استاد دارالفنون بود، به دنبال قحطي‌هاي مكرر و اپيدمي‌هاي وبا، پيشنهاد كرد سازماني به نام «مجلس حفظ الصحه» تشكيل شود كه سازمان قرنطينه نيز زير مجموعه آن قرار داشت. در سال 1300 نام «مجلس حفظ الصحه» به «شوراي عالي صحيه» تبديل شد و بعدا اداره صحيه عمومي در وزارت فوائد عامه تاسيس شد و بالاخره در سال 1320 وزارت بهداري تاسيس گرديد. (براي اطلاعات بيشتر اين‌جا را بخوانيد)
در دوره تاريخي كه داستان كودكي محمد قريب مي‌گذرد (پس از جنگ جهاني اول و قبل از به قدرت رسيدن رضاخان)، وبا و تيفوس شايع شدند و قربانيان زيادي گرفتند اما دليل انتشار سريع بيماري، به جز سوء تغذيه عمومي، نبودن آب بهداشتي و امكانات پزشكي، اتفاقا عدم رعايت مقررات قرنطينه بود كه هيچ كس به آن اهميتي نمي‌داد و به دليل عدم قدرت دولت مركزي و شورش‌هاي محلي، امكاني براي اجراي آن نبود.
از آن‌جا كه ورق زدن كتاب‌هاي تاريخ، يكي از علايق من است، كنجكاوم كه آقاي عياري با استناد به چه منابعي، چنين داستاني از خشونت و بي‌رحمي قزاق‌ها در اعمال مقررات قرنطينه را روايت كرده‌اند؟

خداحافظي طولاني

رمان‌هاي كارآگاهي خوب اين حسن را دارند كه دقيقا انتظارت را برآورده مي‌كنند. مثل يك غذاي خوب در يك رستوران خوب كه هر بار، همان طعم مطلوب و خاطره‌انگيز را دارد. من هر بار كه هوس يك رمان كارآگاهي خوب را مي‌كنم، به سراغ كتاب‌هاي ريموند چندلر مي‌روم. رمان‌هاي او همه عناصر ژانر كارآگاهي را با خود دارند؛ جنايت، معما، زن اغواگر و البته كارآگاه خصوصي (مارلو) كه تنها با اين دنياي پر از فساد روبرو مي‌شود و و از ميان دروغ‌ها و روابط پنهان و درهم پيچيده‌اي از عشق و خيانت، حقيقت را آشكار مي‌كند. من كارآگاه مارلو را بيشتر از بقيه كارآگاهان دوست دارم («مگره» ژرژ سيمنون، پليس است و كارآگاه حساب نمي‌شود). نگاه تيز بين، حاضر جوابي و كنايه‌هاي تند و تيزش و اين‌كه در مورد احساساتش هيچ چيزي نمي‌گويد، حسابي مرا سر ذوق مي‌آورد.
در اولين رماني كه از چندلر خواندم، «بانوي درياچه» با مارلو آشنا شدم و حالا بعد از مدت‌ها ديدار دوباره او در «خداحافظي طولاني» حسابي مزه داد. داستان چند لايه و خوش‌پرداختي است با شخصيت‌هاي جالب و معمايي پيچيده كه ناچارم كرد تا صبح بيدار بمانم. هر چند در پايان كتاب‌، اين تلخي باقي مي‌ماند كه اميد و تلاش مارلو براي اين‌كه دنيا جاي بهتري شده باشد، در برابر عمق تباهي انسان‌ها، حاصل چنداني نداشته است.
با اين حال، بار ديگر كه به سراغ كتاب‌هاي كارآگاهي رفتيد، «خداحافظي طولاني» را در انتخاب‌هاي اول قرار دهيد، ضرر نمي‌كنيد.
پي نوشت: تازه فهميده‌ام كه منتقدين اين رمان را جزو 1001 كتابي كه بايد پيش از مرگ خواند، آورده‌اند و رابرت آلتمن در 1973 فيلمي از اين داستان ساخته است .

اعدام در ملا عام

به عنوان كسي كه از مراسم اعدام بيزار است و هميشه فورا به تاثير سوء آن در ببينندگان بخصوص كودكان فكر مي‌كند بايد از بخشنامه جديد قوه قضاييه درباره ممنوعيت اعدام در ملا عام خشنود باشم.
اما دلم صاف نيست. اول به خاطر اين‌كه بخشنامه از نظر قانوني و اجرايي، اعتبار اندكي دارد و براي قاضي الزام‌آور نيست و مهمتر اين‌كه مرور تاريخ مجازات در غرب نشان مي‌دهد كه ممنوعيت مجازات در ملاعام، آغاز رويكرد جديد به مجازات و تغيير آن از گفتمان عبرت آموز بودن مجازات به گفتمان اصلاح مجرم است.
ببخشيد اما نمي‌توانم باور كنم چنين تغيير رويكردي در قوه قضاييه جمهوري اسلامي ايران رخ داده.

قاب جادويي

همه كساني كه هري پاتر را خوانده‌اند، با اين نكته كوچك جادويي آشنا هستند كه در دنياي جادوگران، عكس‌ها مثل يك فيلم كوتاه حركت مي‌كنند. حالا چند طراح باذوق به فكر افتاده‌اند و قاب‌هاي ديجيتال ساخته‌اند كه مي‌توانيد مثل يك قاب عكس معمولي روي ديوار نصب كنيد و مهمانانتان را شگفت‌زده كنيد چون عكس‌هاي درون قاب عوض مي‌شوند. البته هنوز به مرحله فيلم كوتاه نرسيده‌اند اما آن هم كه زياد دور نيست. فقط حيف كه قيمت‌شان آن‌قدر گران است (150هزار تومان) كه نمي‌شود چند تايي خريد و به ديگران عيدي داد. البته كه تا چند سال ديگر قيمتش تا آن حد ارزان خواهد شد اما آن وقت ما ديگر چشممان دنبال چيز ديگري است.

راتاتوي

به همه كساني كه خسته و افسرده‌اند، پيشنهاد مي‌كنم «راتاتوي» را ببينند. اين فيلم تمام آن چيزهايي را كه از يك انيميشن كامپيوتري تماشايي انتظار داريد، در خودش دارد. قصه جذاب، فضاسازي خوب، شخصيت‌هاي بانمك و دوست‌داشتني، رنگ و صحنه‌پردازي‌هاي تماشايي و البته كمدي. براد برد (كارگردان غول آهني و شگفت انگيزان) اين بار داستان موشي را تعريف مي‌كند که به همراه ديگر موش‌ها در زير شيرواني خانه‌اي در حومه پاريس زندگي مي‌کند. او داراي شامه‌اي بسيار قوي است و برخلاف ديگر موش‌ها علاقه‌اي به خوردن آشغال ندارد. او بعد از ديدن برنامه تلويزيوني گوستو، معروف‌ترين سر آشپز پاريسي و خواندن کتاب او (هر كسي مي‌تواند آشپزي كند) به لذت آشپزي و غذاي سالم پي برده است. تا اين که شبي در پي حادثه‌اي، صاحبخانه به وجود موش‌ها پي مي‌برد و قصد جان آن‌ها را مي‌کند. در ميانه راه فرار قبيله، رمي از بقيه جدا مي‌افتد و خود را در برابر رستوران گوستو –که به تازگي فوت کرده- مي‌بيند. ورود رمي به آشپزخانه با آمدن جوانکي همزمان مي‌شود كه به کار نياز دارد، اما سر رشته چنداني از آشپزي ندارد. حادثه‌اي اين دو را سر راه هم قرار مي‌دهد و اين دو با هم متحد مي‌شوند تا شغلي در آشپزخانه گوستو داشته باشند، در حالي‌كه بايد راز خود را از اسکينر (سر آشپز فعلي که مي‌خواهد ميراث گوستو را تصاحب کند) و ديگران (از جمله مامور بهداشت و منتقد غذا)، پنهان كنند.
داستان به اين سر راستي نيست و فراز و فرود بيشتري دارد. اين فيلم از يك طرف داستان پيچيده‌اي است در مورد موشي كه حرف مي‌زند، عاشق غذاهاي خوب است و بدتر از همه، مي‌خواهد سرآشپز يكي از بزرگترين رستوران‌هاي شهر پاريس شود با تاملاتي در مورد كوشش براي تحقق روياي شخصي، وفاداري به خانواده، متفاوت بودن ديدگاه‌ها و جايگاه نقد و رسانه‌هاي جمعي و نسبت‌شان با حقيقت و از سوي ديگر کيفيت عالي تصاوير كه انگار در مورد يك جهان واقعي است؛ نماهايي که از شهر پاريس در فيلم مي‌‌بينيم بسيار حيرت انگيز است. آبي که مي‌بينيم درست مانند آب واقعي است، تصاوير غذاها آن‌قدر واقعي به نظر مي رسند که احساس گرسنگي كنيم. موش‌هاي داستان هم گرچه به قدر کافي کارتوني هستند که بچه را نترسانند اما وقتي آن‌ها را در قبيله‌شان مي‌بينيد، ممکن است چندشتان شود. اين فيلم را از دست ندهيد و اگر مثل من هوس پختن راتاتوي (يتيمچه به سبك فرانسوي) را كرديد، دستور غذا را از اين‌جا برداريد.

گيدنز

از سال 1373 كه اولين چاپ كتاب «جامعه شناسي» آنتوني گيدنز با ترجمه منوچهر صبوري به بازار آمد، تا به حال، هيچ كتاب جامعه شناسي با چنين استقبال گسترده‌ علاقمندان روبرو نشده. جدا از جامع بودن كتاب، داشتن ديدگاه تاريخي و اشاره به تحقيقات مختلف در هر حوزه، نثر روان و شسته رفته نويسنده، تصوير كاملي از جامعه شناسي و موضوعات مورد مطالعه آن ارائه مي‌دهد. من هميشه به كساني كه براي انتخاب رشته تحصيلي، مي‌خواهند در مورد جامعه شناسي بدانند، توصيه كرده‌ام اين كتاب را بخوانند و اگر از آن خوششان آمد؛ از جامعه شناسي هم خوششان خواهد آمد.
شنيدم كه گيدنز به تازگي ويرايش پنجم كتاب را منتشر كرده و به صورت آن‌لاين در سايت خود قرار داده، اي كاش دوستان نشر ني و دكتر صبوري، از سر لطف، به جاي تجديد چاپ چند باره كتاب، آخرين ويرايش را ترجمه مي‌كردند. نبايد كار چندان مشكلي باشد. شخصا حاضرم در اين كار مشاركت كنم.
پي‌نوشت: اي كاش چيز بهتري از خدا خواسته بودم؛ كتاب جامعه شناسي گيدنز (ويراست چهارم) با ترجمه حسن چاووشيان توسط نشر مركز به بازار آمد.( معرفي دكتر سعيدي در مورد مشخصات اين ويرايش را اينجا بخوانيد و البته متن ويرايش پنجم، اينجا در دسترس است).

داگويل

«داگويل» از آن فيلم‌هايي بود كه به وقتش (سال 2004) نديدم و ديدنش را مرتب به تعويق انداختم تا آخر خودم را مجبور به ديدنش كردم. داستان را مي‌دانستم (دختر جواني به يك شهر كوچك با جمعيت 22 نفره پناهنده مي‌شود و براي ماندن در آن‌جا هر چيزي را تحمل مي‌كند و اهالي هر روز بيشتر او را تحقير مي‌كنند تا آن‌جا كه با او مانند يك برده رفتار مي‌كنند). از سبك ابداعي تئاترگونه‌اش هم خبر داشتم (خط‌هاي نقاشي شده روي زمين به جاي ديوارها، دكور مختصر و دوربيني كه بيشتر اوقات از بالا نگاه مي‌كند). با اين اوصاف، انتظار خاصي نداشتم؛ اما غافلگير شدم؛ هم از بازي فوق‌العاده نيكول كيدمن و هم از بدبيني ساديسمي كارگردان كه اين طور، نيكي را در ذات بشر زير سوال مي‌برد. همه مي‌دانند كه نيكي آموختني است و انسان‌ها در شرايطي كه امكانش باشد، ترديد اندكي در سوء استفاده از ديگران دارند و حضور در جمع به معناي همرنگ شدن با آن‌ها و آمادگي براي رفتارهاي ناپذيرفتني و ناديده گرفتن مسئوليت اخلاقي است و در نهايت هيچ چيز بيشتر از فيلسوفان جوان و ترسو، آدم را به حد جنون نمي‌رساند.
اما فون تريه، همه اين عناصر را با لحن ادبي يك راوي و خونسردي كامل، در زماني 3 ساعته به خورد ما مي‌دهد و در آخر انگار همه اين‌ها كافي نيست، ده‌ها عكس از فقر و فلاكت انساني را در تيتراژ پاياني رديف مي‌كند تا هيچ چيزي از اعصاب ما باقي نمانده باشد. (براي من كه نماند).
خب كه چي؟ تامل در مورد نيكي در ذات بشر؟ جهنم زندگي با ديگران؟ روز جزا و مجازات اعمال؟ يا حد داشتن بخشش و تواضع در زندگي؟ (آن‌طور كه گريس، سرانجام مي‌پذيرد).
همه اين‌ها هست اما مي‌شد اين طور روايت نكرد. دلم نمي‌خواهد بار ديگر فيلمي با اين سبك و سياق ببينم و شخصا آن را به كساني كه اعصاب ضعيف دارند يا زيادي محو فيلم مي‌شوند توصيه نمي‌كنم مگر اين‌كه از خوش‌بيني مفرط نسبت به بشريت رنج مي‌برند و دنبال علاج سينمايي آن هستند.

آهنگ ناخوشايند

يكي از آزاردهنده‌ترين جنبه‌هاي حضور موسيقي در زندگي روزمره، شنيدن صداي مداحي عزاداري به عنوان زنگ موبايل است.

بايكوت

پخش چند باره فيلم «بايكوت» از صدا و سيما، لطفي ندارد، اصرار كارگردان در نمايش اين ايده كه يك كمونيست در برابر مرگ، بدون ايمان به جهان آخرت، دچار چه كابوسي مي‌شود، هيچ علاقه‌اي برنمي‌انگيزد، تنها نكته جالب اين فيلم برايم اين است كه آيا كارگردان تعمدا بي‌حاصلي مبارزه براي آرماني دور در كنار مسكنت خانواده مبارز را در فيلم گنجانده؟ آيا انتخاب ميان مبارزه براي يك آرمان و رفاه خانواده، شامل مبارزان مسلمان نمي‌شده؟ يا اين كه كارگردان آگاهانه، بر اين لايه داستان مانور مي‌دهد و مسئولان صدا و سيما آن قدر شيفته ايده اولي هستند كه دومي را ناديده مي‌گيرند. شايد هم اين نكته از چشمشان دور نمانده و ترجيح مي‌دهند بينندگان تلويزيون، هم فداكاري مبارزان عليه طاغوت را در فدا كردن جان و مال و خانواده قدر بشناسند و هم، آيينه عبرتي را براي آينده، پيش چشم داشته باشند.

پايان ناخواسته

آخرين اميد زنان در حوزه رسانه به باد رفت و ماهنامه « زنان» لغو امتياز شد.
به روايت ایسنا، يك مقام مسوول گفت كه در جلسه روز دوشنبه هيات نظارت بر مطبوعات، ماهنامه‌ي زنان به مديرمسوولي «شهلا شركت» به ‌دليل آن‌چه كه به خطر انداختن سلامت روحي، فكري و رواني مخاطب، القاي نبود امنيت در جامعه، سياه‌نمايي وضعيت زنان در جمهوري اسلامي، اخلال در حقوق عمومي و تضعيف نهادهاي نظامي و انقلابي و سلب امنيت رواني جامعه با درج اخبار و برخي مطالب خوانده شده، بنا به رأي اعضاي اين هيات، لغو مجوز شد.
حامد قدوسي مطلبي در اين مورد نوشته.

سال خوب

با شنيده‌هاي اين طرف و آن طرف مشتاق شدم تا فيلم «سال خوب» ريدلي اسكات را ببينم. فيلم سرخوشانه‌اي بود، همان چيزي كه از يك فيلم فرانسوي انتظار مي‌رود و البته از داستاني كه دوروبر شراب‌هاي پرووانس و هكتارها تاكستان مي‌گذرد همين انتظار هم مي‌رود. فلاش بك به خاطرات شيرين كودكي، چند پري‌رو و عشق رمانتيك هم فيلم را جذاب‌تر كردند. هر چند پايان قابل انتظارش كه مرد موفق بورس و زندگي شبانه لندن، زندگي ساده روستايي را ترجيح مي‌دهد؛ توي ذوق مي‌زند. حقيقتش من همان نيمه اول فيلم را بيشتر پسنديدم.

تكنولوژي و ژن

سريال ساعت شني اين ايده را به ذهنم آورد كه تكنولوژي تا آن‌جا پيش رفته كه حالا به ما امكان مي‌دهد نه تنها بر قهر طبيعت و شرايط نامساعد جوي كه حتي بر محدوديت‌‌هاي ژنتيك خود نيز غلبه كنيم. بنا بر اصل زيستي انتخاب اصلح، افرادي كه نمي‌توانند به دلايلي توليد مثل كنند، شانس انتقال ژن خود را (كه با اين حساب از نظر طبيعت، معيوب يا ضعيف بوده) از دست مي‌دهند. زناني كه به دليلي نمي‌توانند نوزاد را در رحم خود نگهدارند، به طور طبيعي شانس انتقال ژن را ندارند، (زناني كه به دليل خصوصيات جسماني خود، هنگام زايمان مي‌مردند نيز شانس اندكي براي انتقال ژن داشتند)، اما حالا پيشرفت علم و تكنولوژي «رحم اجاره‌اي» به اين افراد اجازه مي‌دهد بر اين محدوديت جسماني هم غلبه كنند. شايد اين يكي از تظاهرات ژن خودخواه است كه مي‌خواهد به هر نحوي خود را منتقل كند. اما گذشته از بحث‌هاي اخلاقي كه آيا انجام كاري بر خلاف طبيعت، درست يا مجاز است، من همين جنبه مدرنيته را ستايش مي‌كنم كه به ما اجازه مي‌دهد فراتر از طبيعت، قوميت، نژاد، جنسيت و حتي محدوديت‌هاي جسماني‌مان، عمل كنيم.

صداي پا

آخرين قسمت سريال «لبه تاريكي» با تصوير محوي آغاز مي‌شود. نمايي از كفش‌هاي پاشنه‌دار سياه زنانه كه نزديك مي‌شود و صدايشان در كريدور بيمارستان مي‌پيچد. روح «اما كريون» به تخت پدرش نزديك مي‌شود و در ليوان روي ميز كنار تخت، گل سياه كوچكي مي‌گذارد. در برابر فرياد پدر كه «همشون مرده‌اند»؛ آرام مي‌گويد : مي دونم. من اون‌جا بودم.
كمال تبريزي نيز در «شيدا»، اين ايده را به كار برده. پارسا پيروزفر با چشمان مجروح و قلبي عاشق روي تخت بيمارستان صحرايي دراز كشيده است و به صداي پاشنه كفش‌هايي زنانه گوش مي‌دهد كه نويد آمدن محبوبش (پرستارش) را مي‌دهند.
سال‌ها بعد كه در يك روز تابستاني، دانشكده قديميم را به نامزدم نشان مي‌دادم، در يك لحظه كشف كردم كه در راهروهاي خالي دانشكده فقط صداي پاشنه كفش‌هاي من است كه مي‌پيچد. مني كه مغرور از اين‌كه دوستم دارند، در جايي كه دوستش داشتم، مي‌خراميدم. حالا من آن كفش‌ها را به يادگار نگه داشته‌ام اما ديگر در حال و هواي عشقي نوجوانانه نيستم تا بپوشمشان.
با اين تاريخچه، حالا مانده‌ام با اين صداي كفش‌هاي همكارم چه كنم. مردي نادان و غير قابل تحمل كه با غرور در راهرو قدم‌رو مي‌كند.
.

مضرات خواندن جامعه شناسي

اين حقيقت تاريخي كه مراسم عزاداري امام حسين در عصر صفوي و با الگو گرفتن از مناسك مسيحي به شكل فعلي درآمد، حالا جزؤ اطلاعات عمومي قشر تحصيل‌كرده است (فكر كنم دكتر شريعتي در كتاب «شيعه علوي، شيعه صفوي» با تفصيل در اين مورد بحث كرده). در حقيقت در قرن چهاردهم ميلادي، فرقه‌هاي اصلاح طلبي ظهور كردند كه خواستار بازگشت به دين خالص شدند و مراسم زنجير زني (و مجروح كردن بدن با تيغ) نيز بخشي از مناسك توبه در تعدادي از آن‌ها بود. در قرون وسطي، اين مناسك در ايتاليا و اسپانيا اجرا مي‌شد و هنوز در بخش‌هايي از كشورهاي امريكاي لاتين در مناسبت‌هاي خاص مذهبي ديده مي‌شود.
نمي‌تواني جامعه شناسي خوانده باشي و ساعت‌ها تماشاگر خيل عزاداران باشي اما سابقه تاريخي موضوع و تمام آن تحليل‌هاي جامعه‌شناسي دين از نظريات دوركيم در مورد نقش همبستگي‌ساز مناسك تا نظريه وبر در مورد معنا بخشي دين به فكرت نيايد. در چنين شرايطي هماهنگ شدن با حسي كه در فضاست واقعا مشكل است.

مردان زن نما

سيمين دانشور در سووشون به مراسم تعزيه مانندي در سوگ سياوش اشاره مي‌كند. نمي‌دانم مراسم تعزيه تا چه حد برگرفته از سنت‌هاي كهن ايراني است اما نكته‌اي كه توجهم را جلب كرده، اين مساله است كه نه در اين نوع نمايش مذهبي ايراني و نه در نمايش‌هاي سنتي ژاپني و چيني، نشاني از بازيگران زن نيست و مردها با پوشيدن لباس زنانه و ماسك، نقش‌هاي زنانه را اجرا مي‌كنند. آيا جمع مردانه بازيگران، نگران عواقب و حاشيه‌هاي حضور زنان بودند يا حضور صدا و اندام زنانه، جديت نمايش را در نظر تماشاگران، خدشه‌دار مي‌كرده است؟

كتاب‌هاي ناتمام

بازي جديد وبلاگي، فهرست كردن كتاب‌هايي است كه ناتمام مانده‌اند. البته من تا همين اواخر بچه خوبي بودم و به خودم مي‌گفتم هر كتابي ارزش يك بار خواندن را دارد و وقتي كتاب دستم مي‌گرفتم از اول تا آخرش را يك نفس مي‌خواندم.(چند ركورد خوب هم دارم مثل ده جلد «كليدر» دولت آبادي در ده روز، يا «خانه قانون‌زده ديكنز» در 11 ساعت).
وقتي اساتيد تعدادي از فصول كتاب‌هاي درسي را حذف مي‌كردند و مي‌گفتند خواندنشان لازم نيست، باز نمي‌توانستم نخوانده بگذارمشان. حتي وقتي كتاب‌ها كسل كننده بودند به خودم دلداري مي‌دادم كه وقتي كسي توانسته اين‌ها را بنويسيد تو هم مي‌تواني بخوانيشان. بعدا كه با كتاب‌هاي شكوفايي خويشتن، رازهاي درون و ... آشنا شدم، فهميدم هر كتابي ارزش خواندن ندارد. تازه بعد از فارغ‌التحصيلي و گرفتاري كار و نداشتن وقت بود كه ياد گرفتم گزيده بخوانم و بخصوص براي فيش ‌برداري كار تحقيقاتي، كتاب را ورق بزنم و بروم سر لب مطلب چون وقتي نداشتم كه براي حواشي و مكررات هدر بدهم. در مورد كتاب‌هايي كه بايد تمام خواني مي‌شدند (ادبيات و تاريخ) هم ياد گرفتم كه لازم نيست كتاب‌ها را در يك وعده ببلعم، اتفاقا بايد بعضي از كتاب‌ها را آرام آرام خواند و مزمزه كرد.
با اين اوصاف دو كتاب را هرگز تمام نكردم يكي داستان شهر احمد محمود كه از بس سياه بود؛ صفحه 67 بريدم(البته فهميدم جلد دوم يك سه‌گانه بوده) و جلد دوم ابله داستايوسكي كه تا مد‌ت‌ها نمي‌دانستم، جلد دومي هم هست و حالا ديگر در آن حال و هوا نيستم كه سراغش بروم.

بينوايان

در اين سرما و تجربه قطع گاز و سختي رفت و آمد، از همه بينواتر حيواناتي هستند كه گرسنه و سرمازده راه به جايي ندارند. امروز روزنامه اعتماد خبري چاپ كرده بود در مورد مرگ پرندگان در پارك ساعي. اين چند سال مد شده كه در شهرهاي مختلف در پارك مركزي، تور بزرگي را علم كنند و به اسم قفس پرندگان، هر چه به دستشان مي‌رسد از مرغ خانگي تا كبوتر و مرغ عشق و چند تايي پرنده شكاري را در غرفه‌هاي تنگ و كوچكشان جا بدهند. يكي از خاطرات تلخ من از قم دقيقا همين قفس پرندگانشان بود كه چند عقاب و يك لاشخور بزرگ را در چنان قفس كوچكي گذاشته بودند كه پرنده بيچاره حتي نمي‌توانست بال‌هايش را كاملا باز كند چه برسد به پرواز. نمي‌دانم در اين سر سياه زمستان زنده مانده‌اند يا نه؟
محيط زيست خيالش را راحت كرده كه نگهداري از اين پرندگان به عهده معاونت پارك‌ها و فضاي سبز شهرداري است، فقط اگر حيوان كميابي مرد به ما اطلاع دهيد. حالا لاشخور حيوان كميابي هست؟

كارگروهي

يكي از بدترين خصلت‌هاي ايراني من، اين است كه توانايي كارگروهي ندارم. انصاف بايد داد بخش اصلي اين مشكل به ديگران برمي‌گردد. از ميان آدم‌هاي زيادي كه با آن‌ها كار كرده‌ام تنها سه نفربودند كه منظور هم را از ساختار كار و جزئيات فهميديم و توانستم با اعتماد به توانايي‌اشان با خيال آسوده بخشي از كار را به آن‌ها بسپارم و كار همان شد كه بايد.
آدم‌هاي زيادي را ديدم كه با وجود ادعاي بسيار، شناخت دقيقي از حدود كار يا توانايي خودشان نداشتند و بدبختي اين‌كه به شدت هم به رفتار محترمانه و تعارف پايبندند و هر نوع انتقاد صريح از كارشان را توهين آميزو برخوردي از سر غرور و خودخواهي تلقي مي‌كنند.
آخرين برخوردي كه با اين آدم‌ها داشتم همين ديروز بود. كسي كه در اين حوزه تازه‌وارد بود، تقاضا كرد گزارشم را براي اظهارنظر به او بدهم و در برابر تعجب و بعد عصبانيت من كه آخر شما كه هنوز مباني را هم نمي‌دانيد؛ چطور مي‌خواهيد كار من را نقد و اصلاح كنيد، با لحني آرام و گلايه آميز گفت: چه اشكالي دارد من كار شما را بخوانم و نظر بدهم؟ خب من هم مي‌خواهم كار ياد بگيرم، مگر شما خودتان با تجربه كردن ياد نگرفتيد؟!

گور ابريشمي

دخترك با شادي گنجينه‌اش را به من نشان مي‌دهد. از ميان يادگاري‌هايش، چيزي را بيرون مي‌كشد و توي دستم مي‌گذارد: حجمي بيضوي و سفيد رنگ است با تارهاي ظريف. از دستم برمي‌دارد و تكانش مي‌دهد: ببين چقدر نازه، كرمش مرده. صدايي به ظرافت يك ناقوس چيني كوچك شنيده مي‌شود.
مي‌مانم چه بگويم درباره موجود بيچاره‌اي كه تمام زندگيش كار كرده است و حاصلش دهها متر نخ ابريشمي است اما به جاي آن‌كه پروانه شود با ضربه تقدير در ميان همه تارهايي كه خود ساخته، مرده است. شايد اين سرنوشت بيشتر ما آدم‌هاست كه روزي مرگ ما را مي‌يابد كه ميان چيزهايي كه ساخته‌ايم گير افتاده‌ايم و پرواز رويايي تباه شده است

سيمون دوبوار

امروز صدمين سالروز تولد سيمون دوبوار است، زني كه بيش از ديگران در مورد زنان نوشت و كتاب «جنس دوم» او، نگرش نسبت به زنان و زنانگي را تغيير داد. يادم آمد كه پال جانسون در كتاب «روشنفكران»، در مورد زندگي و روابط او با ژان پل سارتر تصويري متفاوت ارائه كرده اما اين از ارزش كار دوبوار و كتابهايش، چيزي كم نمي‌كند. منصوره اشرفي مطلب خوبي در اين مورد نوشته است، بخوانيد.

چهره مادربزرگ

با يكي از دوستان حرف مي‌زدم و از مادربزرگش گفت كه محبوب نوه‌ها بود و مخصوصا پسردايي (نوه اول) عاشق مادربزرگ بوده تا آنجا كه حالا، سال‌ها پس از مرگ مادربزرگ، همه يادگاري‌هايش را نگه داشته اما اين عاشق مادربزرگ هيچ‌گاه از ستم‌هايي كه مادرش از مادرشوهر كشيده ‌آگاه نشده و هرگز آن جنبه شخصيتش مادربزرگ را نديده. داستان جالبي بود. با آن كه منطقا روابط مادربزرگ - نوه هيچ ربطي به روابط مادر شوهر - عروس ندارد و هر كسي مي‌تواند در هر كدام از اين روابط، احساسات و رفتارهاي كاملا متفاوتي داشته باشد؛ بيشتر از همه از اين نكته خوشم آمد كه مادر از خاطرات گذشته با پسر چيزي نگفته و تصوير مادربزرگ را مخدوش نكرده. اي كاش تا آخر همين‌طور بماند.

برف

من سرما را دوست ندارم و در نوع خودم آفتاب‌پرست محسوب مي‌شوم اما روزهاي برفي چنان مرا از شور و سبكي پر مي‌كند كه هيچ چيز نمي‌تواند ناراحتم كند. انگار اين روزها به معناي كامل كلمه، عاشقم.

يك روز قشنگ باراني

بعد از كوندرا حالا مشتاقم تا تمام ترجمه‌هاي موجود از آثار اريك امانوئل اشميت را بخوانم. ذهن خلاق او را به شدت مي‌پسندم. بعد از نمايشنامه «خرده جنايت‌هاي زن و شوهري» و مجموعه داستان «گل‌هاي معرفت» بخصوص داستان «ابراهيم آقا و گل‌هاي قرآن» حالا مجموعه داستان «يك روز قشنگ باراني» را خواندم و چيز قشنگي بود. داستان‌هايي از زندگي زنان (عاشق، محقق، انقلابي ، سرگشته و ...) كه سعي مي‌كنند به زندگيشان معنا دهند.. .

تلويزيون عامه پسند

اين‌كه آدمي از بر و بچه‌هاي كيهان با ذهن بيمار بنشيند و در مورد ساعت شني مطلبي بنويسد مبني بر اين‌كه اين سريال اشاعه فحشاست، چيز غريبي نيست. اين‌كه تعدادي از خطبا و وعاظ هم مدام در مورد لاله‌زاري بودن برنامه‌هاي صدا و سيما و اين‌كه چنين برنامه‌هايي در شان نظام جمهوري اسلامي نيست، داد سخن بدهند هم سخن تازه‌اي نيست. از طرف ديگر هم مردم از مسخره‌بازي‌هايي مثل نشان ندادن آلات موسيقي يا سانسورهاي بي‌سر و ته فيلم‌هاي سينمايي كه حتي گريبان فيلم‌هاي ايراني (كه همه پروانه نمايش از وزارت ارشاد را دارند) را گرفته، به تنگ آمده‌اند. با اين اوصاف پيشنهادي دارم كه اگر عقلاي قوم به آن توجه كنند، همه مخاطبان تلويزيون راضي و خشنود خواهند بود و آن هم درجه‌بندي شبكه‌هاي مختلف تلويزيوني بر حسب ميزان سانسور و اسلامي بودن برنامه‌هاست. شبكه اول، حتي موسيقي هم پخش نكند فقط قرآن و سخنراني مذهبي اساتيد حوزه علميه يا سريال‌هاي تاريخي و مذهبي. همه مجريان خانوم چادر بپوشند، بدون آرايش و .... مركز صدا و سيماي قم هم تامين كننده اصلي برنامه‌ها باشد.
شبكه دو مي‌تواند همين روال فعلي را داشته باشد. شبكه سه كه براي جوانان است با موسيقي و ورزش و ... راحت‌تر باشند، فيلم‌هاي ايراني را ديگر سانسور نكنندو در كل كمي از خط قرمزهاي فعلي رد شوند، به همين منوال شبكه چهار موسيقي كلاسيك را پخش كند (لطفا تمام برنامه‌هاي كانال متزو) و دگرانديشان مرتبا برنامه ميزگرد داشته باشند و فيلم‌هاي سينماي كلاسيك را بدون سانسور نمايش دهند و ....تا شبكه 5 كه البته كمترين پوشش را در سطح كشور دارد و مخاطبان اصلي‌اش تهراني‌ها هستند مي‌تواند كمترين سانسور را هم داشته باشد از پخش ورزش بانوان تا فستيوال موسيقي زيرزميني و البته فيلم‌هاي سينمايي كه مسئولان كانال mbc2 سانسورش كرده‌اند. همه بينندگان هم راضي و خشنود خواهند بود به جز كساني كه هنوز باور نكرده‌اند كه دخالت در امور خصوصي مردم به جايي نمي‌رسد كه البته تا چند سال ديگر كسي به نظر آن‌ها اهميت نمي‌دهد.