مدرسه رفتن در میانه جنگ شهرها

اواخر پاییز 65 بود، بمباران شهرها آغاز شده بود. سالها بود خانه ما به دیوار مدرسه چسبیده بود؛ مایه حسرت بچه‌هایی که از راه‌های دورتر می‌آمدند. آن روز، یکی از روزهای معمولی وسط هفته بود. وقت ظهر مادر، بچه‌های کوچکتر را به من سپرده بود و در صف نانوایی معطل شده بود. مردی به در خانه ما آمد. سراغ یکی از دوستان پدر را می‌گرفت که همان نزدیکی مغازه داشت. در ده سالگی احساس وظیفه کردم که مغازه را نشانش بدهم. همین که به کوچه آمدیم، صدای آژیر قرمز بلند شد. متحیر وسط کوچه ماندم. همان لحظه زنگ آخر شیفت پسرانه مدرسه به صدا درآمد. بچه‌های کلاس اول را تعطیل کردند و به خیابان فرستادند اما چند هواپیما در آسمان بالای مدرسه ظاهر شد. بقیه کلاس‌ها را نگه داشتند. بعد صدای هولناکی آمد(دیوار صوتی را شکسته بودند). مرد همراهم یا علی گفت و کف جدول خیابان خوابید. من از هول پریدم توی حیاط مدرسه. ناگهان تمام شیشه‌ پنجره های مدرسه سه طبقه شکست و خرده شیشه ها آوار شد روی معلمی که خمیده در حال دویدن به سمت ورودی ساختمان مدرسه بود. آنچنان ترسیدم که به خیابان برگشتم. همه مردم مشغول فریاد زدن و دویدن بودند. پسر جوانی فریاد زد: «بمب‌هاش رو ریخت، می‌خواد مدرسه رو بزنه». بالای سرم را نگاه کردم. از یکی از هواپیماهای کوچک و بی‌آزار، دو شی کله قند مانند جدا شدند. محو تماشای آن‌ها ماندم که درست بالای سرم بودند، می‌دانستم بمب اند و ما را خواهند کشت. فرار نکردم؛ جایی برای پناه گرفتن نبود. همین طور نگاهشان می‌کردم که آرام آرام پایین می‌آمدند و میانه راه، به طرزغریبی در خطی منحنی دور شدند و دو کیلومتر آن طرف‌تر منفجر شدند. از صدای انفجار به خودم آمدم و به خانه دویدم. خواهرهای دوقلوی یکساله‌ام کنار شیشه‌ خرده‌ها نشسته بودند و من تازه به عقلم رسید که اگر بچه‌ها زخمی شده بودند، جواب مامان را چی می‌دادم؟ فردایش خرابه‌های بمباران را دیدم. خانه یکی از بچه‌های سال بالایی خراب شده بود و خودش و مادرش کشته شده بودند. بچه‌های کلاس پچ پچ می کردند که بدنشان تکه تکه شده بود و مغزش را لای آجرها دیده اند. چند هفته بعد از آن خانه رفتیم؛ چند ماه باقی مانده سال تحصیلی، راه من و خواهر کوچکترم از همه دورتر بود. سال بعد مدرسه را هم عوض کردیم.

واقعیت میان سالی

1- جمعی از دوستان پلاس در مورد برهان علیت و اثبات وجود خدا بحث می کنند. مدتهاست چنین بحثهایی را ندیده بودم، از سر کنجکاوی بحث ها را می خوانم، ولی علاقمند نیستم و دنبالش نمی کنم. یک لحظه به خودم می آیم و جدی می پرسم : چرا علاقمند نیستی؟ جوابش سخت تر است : به دلیل میانسالی! پاسخ عجیبی است. اما واقعیت دارد. این از محاسن میانسالی است که تکلیفت با خیلی چیزها روشن شده. برای من دیگر وجود خدا یا معاد سوال نیست. فهمیده ام که اثبات عقلی بی چون و چرایی وجود ندارد. تو باید انتخاب کنی که ایمان داری یا نه؟ و من انتخابم را کرده ام و برایم اهمیتی ندارد که بخواهم درستی انتخابم را به کسی ثابت کنم. 2- اصلا همین بی اهمیت بودن نظر دیگران خودش یکی دیگر از مزایای میانسالی است. فهمیدی که قرار نیست چیزی را به دیگران ثابت کنی و در نهایت نظر آنها مهم نیست. هر کس سلیقه و انتخابی دارد. دوست داری این طور لباس بپوشی، این طور زندگی کنی. زندگیت مال خودت است و قرار نیست مرتب به بقیه جواب پس بدهی. حتی اگر اشتباه کنی مهم نیست. هر کسی حق دارد اشتباه کند. ترس از اشتباه کردن، ترس از کامل نبودن، ترس از احمق به نظر رسیدن و ... همه بیهوده است. فهمیدی نمی توانی آدمها را عوض کنی. فقط می توانی تصمیم بگیری کسانی که رفتار و کردارشان آزارت می دهد را با حفظ احترام کنار بگذاری. همین! 3- میانسالی یعنی دیگر جوان نیستی، نیرویت کم شده. دیگر نمی توانی دو روز کامل بیدار باشی یا کتابی هزار صفحه ای را یک نفس بخوانی یا راحت وسایل خانه را این طرف و آن طرف بکشی و دو ساعته تغییر دکوراسیون بدهی. اما حالا یاد گرفتی با بدنت در صلح باشی، مثل اسب و سوارش . این بدن توست نه باعث شرمندگی که پنهان و انکارش کنی ، نه زینتی که به رخ بکشی و مباهات کنی.همانور که هست بپذیریش، دوستش داشته باشی و به اندازه توقع داشته باشی. خستگی اش را بفهمی، تیمارش کنی. 4- جوانی یعنی دوره شور و عشق. آدمهایی که سر راهت قرار می گیرند، جذابیتشان آرزومندت می کند، شوق شناختن و دست یافتن. دغدغه مرور کردن لحظاتی که با هم داشتید. منظورش از آن حرف چه بود؟ اضطراب اینکه آیا او هم دوستم دارد؟ تپش قلب، لرزش دست وقتی اولین بار صمیمانه لمسش می کنی و... میانسالی یعنی سرانجام درسهایت را یاد گرفتی. حالا می دانی عشق هم تجربه ای است که باید در سن و سال مشخصی بگذرانی. مرحله ای از زندگی است برای کشف شور و اشتیاق و تجربه لذت و ساختن صمیمیت با آدمی که شریک بقیه زندگیت شود. شوری که با شناختنش تمام می شود و سعادتی است اگر جایش صمیمیت و انس بماند. تجربه عشقی جدید به معنای تجربه همان شور و اشتیاق نیست. چون حالا کمتر رویاپردازی . زودتر آدم ها را می شناسی و جذابیتشان کمتر می شود. یاد گرفته ای عشق از صمیمیت می آید و تو مسئول احساسات دیگران در برابر تخیلی که از تو دارند؛ نیستی. سرانجام می فهمی ازدواج تو را در برابر جذابیت آدمهای دیگر بیمه نمی کند و در نهایت وفاداری و تعهد انتخاب است. و بعد والد شدن، پذیرفتن مسئولیت زندگی آدمی دیگر و هماهنگ کردن زندگی با خواسته ها و نیازهایش. 5- در نهایت میانسالی یعنی دیگر درک درستی از علایق و توانایی هایت داری. می دانی شغل مورد علاقه ات چیست، در چه زمینه هایی استعداد داری، چه کارهایی را با علاقه انجام می دهی و چه چیزهایی شادت می کند و در کدام کارها خوب نیستی که نباید وقت و انرژی محدودت را حرامشان کنی. می دانی از خودت و زندگیت چه می خواهی. مسئولیت هایی داری و مثل دوران جوانی سبکبال و آسوده نیستی، اما دیگر آن تردیدها، التهابها و ... تمام شده. پس تا دوران پیری نرسیده کاری کن. پی نوشت: اگر به میانسالی رسیدید و درسهایتان را یاد نگرفتید، خیلی مهم نیست، روزگار آنقدر درسهایش را تکرار می کند تا سرانجام بیاموزیم.

مردان در خانه؛ زنان در بیرون

در جوامع سنتی که شیوه تولیدی کشاورزی و دامداری است و قدرت بدنی برای کار و جنگاوری مزیت مهمی بوده زنان همواره جایگاه فرودست تری داشتند؛ آنها به خاطر قدرت بدنی کمتر، خشونت و ناامنی فضای عمومی و اسارتشان در سالها بارداری، شیردهی و بزرگ کردن بین شش تا ده فرزندکه نیمی از آنها در کودکی می مردند امکان اندکی برای اشتغال و استقلال مالی داشتند و کاملا به مردان وابسته بودند. براساس همین ساختار اقتصادی- اجتماعی است که فضاها به زنانه- مردانه تقسیم می شدند. زن در خانه می نشست، ساعتها وقتش را برای آماده کردن مواد غذایی و پختن غذا و شیرینی می گذراند، ظرفها و لباس ها را می شست، اتاق ها را می روفت و در وقت فراغت لباس می دوخت و گلدوزی می کرد. و دو سه سال یکبار هم کودکی می زایید و بزرگ می کرد. معمولا پنج شش بچه قد و نیم قد وقت فراغتی نمی گذاشت؛ سرگرمیش هم حضور در محافل زنانه بود و روزش را می گذراند تا شب شوهرش به خانه بیاید. مسئولیت اداره خانواده و تامین معاش با مرد بود و چون همه مسئولیتهای خارج از خانه برعهده مرد بود، حق تصمیمگیری نیز با او بود و در برابر خدا و مردم فعال مایشاء محسوب می شد. در جامعه مدرن (که ما هنوز در حال گذار به آنیم) شیوه تولید صنعتی و خدماتی است و قدرت بدنی امتیازی ناچیز محسوب می شود. فضاها براساس نوع فعالیت (و نه جنسیت) تقسیم می شوند. زنها دیرتر ازدواج می کنند و به لطف امکانات جلوگیری از بارداری، به یکی دو بچه اکتفا می کنند. کار خانگی به لطف تکنولوژی خیلی سبکتر شده، موادغذایی آماده و در دسترسند، لباسها دوخته و آماده، و به جای هفت هشت تا بچه قد و نیم قد، یکی دو تا بچه بیشتر نیستند که بعد از رسیدن به سن مدرسه مراقبت کمتری می خواهند و زن می تواند به بازار کار بپیوندد. زمانی که زن و مرد هر دو شاغل باشند معنا ندارد که کار خانه هم تنها به عهده زن باشد. گرم کردن غذا در مایکروویو، گذاشتن ظرفها در دیش واشر، لباس ریختن توی ماشین لباسشویی یا روشن کردن جاروبرقی زن و مرد ندارد. ساختار اقتصادی – اجتماعی مدرن شایسته ترین افراد را در بازار کار خود می خواهد و فرقی بین مرد و زن نمی گذارد. اما در کشور ما همین جاست که محل مناقشه است. دینداران و سنت گرایان، رفاه حاصل از تکنولوژی را می پذیرند اما کار مردان در خانه را نشانه زن ذلیلی می داند و حضور زنان در فضای عمومی را اشاعه فساد. سالهاست چانه زنی بر سر این است که کدام بخش مدرنیته را بپذیریم و کدام قسمت را نه. تا کی بفهمند که چانه زدنی بی حاصل است.