داگويل

«داگويل» از آن فيلم‌هايي بود كه به وقتش (سال 2004) نديدم و ديدنش را مرتب به تعويق انداختم تا آخر خودم را مجبور به ديدنش كردم. داستان را مي‌دانستم (دختر جواني به يك شهر كوچك با جمعيت 22 نفره پناهنده مي‌شود و براي ماندن در آن‌جا هر چيزي را تحمل مي‌كند و اهالي هر روز بيشتر او را تحقير مي‌كنند تا آن‌جا كه با او مانند يك برده رفتار مي‌كنند). از سبك ابداعي تئاترگونه‌اش هم خبر داشتم (خط‌هاي نقاشي شده روي زمين به جاي ديوارها، دكور مختصر و دوربيني كه بيشتر اوقات از بالا نگاه مي‌كند). با اين اوصاف، انتظار خاصي نداشتم؛ اما غافلگير شدم؛ هم از بازي فوق‌العاده نيكول كيدمن و هم از بدبيني ساديسمي كارگردان كه اين طور، نيكي را در ذات بشر زير سوال مي‌برد. همه مي‌دانند كه نيكي آموختني است و انسان‌ها در شرايطي كه امكانش باشد، ترديد اندكي در سوء استفاده از ديگران دارند و حضور در جمع به معناي همرنگ شدن با آن‌ها و آمادگي براي رفتارهاي ناپذيرفتني و ناديده گرفتن مسئوليت اخلاقي است و در نهايت هيچ چيز بيشتر از فيلسوفان جوان و ترسو، آدم را به حد جنون نمي‌رساند.
اما فون تريه، همه اين عناصر را با لحن ادبي يك راوي و خونسردي كامل، در زماني 3 ساعته به خورد ما مي‌دهد و در آخر انگار همه اين‌ها كافي نيست، ده‌ها عكس از فقر و فلاكت انساني را در تيتراژ پاياني رديف مي‌كند تا هيچ چيزي از اعصاب ما باقي نمانده باشد. (براي من كه نماند).
خب كه چي؟ تامل در مورد نيكي در ذات بشر؟ جهنم زندگي با ديگران؟ روز جزا و مجازات اعمال؟ يا حد داشتن بخشش و تواضع در زندگي؟ (آن‌طور كه گريس، سرانجام مي‌پذيرد).
همه اين‌ها هست اما مي‌شد اين طور روايت نكرد. دلم نمي‌خواهد بار ديگر فيلمي با اين سبك و سياق ببينم و شخصا آن را به كساني كه اعصاب ضعيف دارند يا زيادي محو فيلم مي‌شوند توصيه نمي‌كنم مگر اين‌كه از خوش‌بيني مفرط نسبت به بشريت رنج مي‌برند و دنبال علاج سينمايي آن هستند.