حقوق مالكيت فكري

اين پست خانم دكتر احمدنيا در مورد اساتيدي كه به شيوه چسب، كاغذ، قيچي يا شيوه جديدتر كپي- پيست، كار توليد مي‌كنند، مشكلي قديمي را يادآوري مي‌كند. متاسفانه عدم رعايت حقوق معنوي و ناديده گرفتن كپي رايت بيشتر از همه در محيط‌هاي دانشگاهي ديده مي‌شود؛ نه تنها دانشجويان كه اساتيد هم حرمت نگه نمي‌دارند.از آن بدتر، در پژوهش‌هاي تحقيقاتي (بخصوص علوم اجتماعي)، مجريان طرح كه معمولا اساتيد دانشگاه هستند، كار را به دانشجويان كارشناسي ارشد مي‌سپارند و خود جز غر زدن در مورد اتمام به موقع كار و مطالعه سطحي گزارش پاياني، زحمتي نمي‌كشند اما بخش اصلي حقوق مادي و معنوي كار را از آن خود مي‌كنند و هيچ نهاد حقوقي و قانوني هم براي از ميان برداشتن اين ساختار نادرست وجود ندارد.
البته در بند الف ماده 45 قانون برنامه چهارم توسعه، تدوين قانون حمايت از مالكيت حقوق فكري، پيش‌بيني شده است اما ما كه اميدي نداريم.

مجازات اعدام

مدت‌ها پيش (19 جولاي) آقاي الف در مورد لزوم مجازات اعدام، پستي نوشت كه بحث‌هاي زيادي برانگيخت. من فكر مي‌كنم كه بسياري از مخالفت‌ها با مجازات اعدام، ناشي از ژست روشنفكري و برداشتي غيرواقع‌بينانه از وضعيت امروز جامعه ماست. مطمئنا براي جرايم وحشتناكي چون قتل‌هاي زنجيره‌اي و يا تجاوز و قتل كودكان، نمي‌توان براي مجرم، عقوبتي كمتر از مرگ تصور كرد.
از تمام حرف‌ها و نوشته‌هايي كه در اين مورد خواندم، بيشتر از همه، اين نوشته عباس عبدي برايم رنگ و بوي تحليل جامعه‌شناختي داشت.(اگر مي‌خواهيد بيشتر فيض ببريد،بحث‌هاي كامنت‌ها را هم دنبال كنيد) برايم جالب است كه رشته جامعه‌شناسي مسائل اجتماعي در دو دانشگاه بزرگ اين كشور ( تهران و شهيد بهشتي) در سطح دكترا تدريس مي‌شود و هر سال چند كتاب جديد در مورد انحرافات اجتماعي و مسائل اجتماعي و جرايم خشن ترجمه مي‌شود، آن وقت در مورد چنين مساله‌اي از اساتيد جامعه‌شناسي چيزي به سمع و نظر مردم نمي‌رسد. حالا بگوييد جامعه‌شناسي در ايران پوياست و يا مي‌خواهيم بومي‌اش كنيم.

بانك اطلاعات غذاي تهران

مدت‌ها پيش آقاي الف پيشنهاد كرد تا وبلاگي راه اندازي شود و دوستان نظراتشان را در مورد رستوران‌ها و غذاخوري‌هاي مختلف تهران بنويسند و كم كم بانك اطلاعات غذاي تهران به وجود آيد(شبيه شهر پاريس). تا حالا نشنيدم كسي به دنبال اجراي اين پيشنهاد بوده باشد، اما اين وبلاگ بيشتر از همه به اين فكر نزديك شده و نظر خودش را در مورد غذا و نحوه پذيرايي در رستوران‌ها و مكان‌هاي پذيرايي مي‌نويسد. شديدا وسوسه شدم چند جايي را امتحان كنم.

مولانا، شمس و كيميا خاتون

اولين بار كه با مولانا و شمس آشنا شدم، 14-13 ساله بودم، نام كتاب و نويسنده‌اش را به ياد ندارم،‌ اما خوب به ياد دارم كتاب جيبي كوچكي بود كه مضمون اصلي آن، انتقاد از عارفان و صوفيان بود و با لحن تند و دشنام‌هاي گاه به گاه مي‌خواست ثابت كند كه عارفان و صوفيان و تاحدي زاهدان بويي از اسلام واقعي نبردند و در حقيقت به جايي هم نرسيدند و مرد اگر هست، عالم رباني است. به عنوان دلايل خود، به گمراهي‌هاي صوفيان اشاره كرد بود مانند خوار شمردن علم و ولگردي و رقص و سر آخر همجنس‌بازي و فصل مفصلي را هم به رابطه شمس و مولانا اختصاص داده بود و از مضمون اشعار ديوان شمس، تمايلات ناشايست مولانا را كشف كرده بود.
تا سال‌ها تحت تاثير كتاب، نظر خوشي به مولانا نداشتم و رابطه او با شمس برايم معما بود. سال اول دانشگاه بود كه كتاب‌هاي زرين‌كوب را خواندم و با خواندن مثنوي، عظمت مولانا و وارستگي‌اش را كشف كردم. هر چند شمس هنوز برايم معمايي بود. تنها پس از خواندن كتاب شمس تبريزي اثر ضياء موحد، دركي واقعي از شخصيت شمس پيدا كردم. هر چند ضياء موحد در مورد ازدواج شمس با كيميا خاتون سخني نمي‌گويد. جاي خالي‌اي كه با انتشار كتاب كيميا خاتون به شدت سوال برانگيز مي‌شود.
کيميا خاتون عنوان رماني است از خانم سعيده قدس که رابطه ي شمس تبريزي و مولانا را پس زمينه وقايع خود قرار داده. خود نويسنده درباره کتاب چنين مي‌نويسد: «کيميا خاتون دختر محمدشاه ايراني و کراخاتون، زيباروي اکدشاني، که پس از مرگ شوهرش به عنوان همسر دوم به عقد و ازدواج محمد جلال الدين بلخي درآمده بود، پس از ازدواج مادرش ساکن حرم مولانا شد و داستان حيرت انگيز زندگي وي بالمال نگاهي نيز به بخشي از زندگي واقعي، خانوادگي و به عبارت ديگر بعد انساني حيات مولانا دارد، يعني آن بخش از زندگي او که همواره در سايه عظمت ابعاد روحاني، عرفاني و فراانساني شخصيتش به محاق فراموشي سپرده شده. از همين روي است که هر چند اين رمان تاريخي، برداشتي خيال‌پردازانه از يک ماجراي واقعي مي‌باشد، ليکن به لحاظ تاثيرات عميقي که اين ماجرا بر زندگي دو اسطور‌ه‌ي جهان عرفان، شمس و مولانا داشته است، نهايت وسواس و سعي بر آن بوده که قلم از واقعيات تاريخي فاصله‌ي زيادي نداشته باشد، به ويژه در زمينه‌هايي چون زمان، مکان، شخصيت‌ها، روابط سببي و نسبي و تاريخ تولدها، دوره خاص تاريخي و حال و هواي هر قونيه و روابط اجتماعي و دست‌‌جات و طبقه‌بندي‌هاي آن دوره.»
خانم قدس پس از روايت كودكي و بلوغ كيميا خاتون، و ارائه تصويري تكان دهنده از محدوديت‌ها و بدبختي‌هاي زن بودن در آن دوره، به ازدواج كيميا با شمس و اختلافات زن و شوهر مي‌پردازد. از حسد و خشونت شمس مي‌گويد و سرانجام زن جوان كه پس از ضرب و شتم شديد شوهرش، جان مي‌دهد.
البته وقتي به اين بخش از زندگي مولانا در کتاب پله پله تا ملاقات خدا نوشته دکتر زرين کوب مراجعه کردم متوجه وفاداري رمان خانم قدس به وقايع تاريخي شدم. البته زرين كوب به اين صراحت ننوشته و تنها مي‌گويد كه: « هرچه بود در بازگشت از باغ و در دنبال مشاجره‌اي سخت، «کيميا» بيمار شده بود و سه روز بعد در خانه‌ شوهر و با ناخرسندي و تأثر بسيار جان داده بود و مرگ او به شدت «شمس» را پريشان خاطر ساخته بود.» اما خانم قدس در رمانشان، با استفاده از راوي اول شخص همدردي و همراهي خواننده را برمي انگيزد و تعبيري زنانه‌تر به دست مي‌دهد و هرچند در جاي جاي کتاب اشاراتي به تعابير عرفاني شمس مي‌شود و حتي در دو فصل روايت داستان را به او مي‌سپارد تا شايد تعادل برقرار گردد، اما تصويري كه در نهايت از شمس عرضه مي‌شود چنان او را نزد خواننده منفور مي‌کند که تصوير عرفاني او را به کلي مخدوش مي‌کند. شمس اين کتاب پيرمردي بدخلق، حسود، متكبر وخانمان برانداز است كه حقيقت عشق در جان او راه نيافته و به كمال واقعي نرسيده.
اين تصوير از شمس برايم به شدت ناخوشايند بود تا آنجا كه بر منابع تاريخي و بحث‌هاي مختلف مروري كردم، سلطان ولد فرزند مولانا كه شاهد مستقيم همه ماجراها بوده، نه تنها از روايت كيميا، بلكه از چيزهايي ديگر مثل مرگ شمس كه بعدها رايج شد خبري نمي‌دهد. در مقالات شمس نيز اشارات كوتاهي شده است مانند:« «با او حکم کردم که روي تو هيچ‌کس نخواهم بيند، الاّ مولانا» (مقالات، اضافات، ص241)
ظاهراً پس از چندي ميان زن و شوهر اختلافي بروز مي‌کند. مي‌نويسد: « در آن احوال کيميا ديدي چه تأني (صبر) کردم... گمان بود که من او را دوست مي‌دارم و نبود الاّ خداي،همه را حلال کردم و او را حلال کردم» (همان، ص224).
اندکي بعد مي‌گويد: «خبر کرد که بياييد شوي مرا ببينيد. يکي از اين‌سو سر مي‌کند، يکي از آن سو و او را خوش مي‌آيد و آن همه تأني که در باب «کيميا» کردم در مقابل تأني من اندک بود» (همان ص225) (به نقل از در سايه‌ روشن كلام كه متون مربوطه را خوب بررسي كرده است)
گويا اصل روايت از افلاكي است كه البته سال‌ها بعد از روزگار شمس و مولانا كتابش را نوشته و احتمالا تحت تاثير شايعات بدخواهانه نيز بوده است. بررسي دقيق‌تر زندگي كيميا خاتون نيازمند پژوهش‌هاي محققانه است، و اگر رمان كيميا خاتون بهانه‌اي شده است تا اين جنبه پنهان از تاريخ (كه همواره به زندگي مردان بزرگ ( نه زنان) مي‌پردازد) آشكار شود، در منظور خود موفق شده است. اما به شدت نگرانم كه اين رمان تاريخي، تصوير مغشوشي را ارائه كرده باشد كه تصحيح آن در ذهن جواناني كه حوصله خواندن كتاب‌ها و مقالات تحقيقي را ندارند، به سختي ممكن باشد. براي مطالعه بيشتر نگاه كنيد به
نقد كتاب كيميا خاتون در نشست كتاب ماه ادبيات و فلسفه
حرف‌هاي دلبستگي را هم اينجا و اينجا بخوانيد.
و اين نقد (بخش اول و بخش دوم) از غلامرضا خاكي.
در نهايت توصيف قوي سياه از ديدارش با خانم قدس

وطن

توي اتوبوس كنار مسافران ديگر ايستاده‌ام، نزديك ظهر است و اتوبوس پر از دختران دبيرستاني است. ناخواسته مكالمه دو نفر را مي‌شنوم، يكي از همراهش مي‌پرسد تو سال ديگر براي پيش دانشگاهي كجا مي‌روي؟ صداي آرامي جوابش را مي‌دهد: ما سال ديگر افغانستان هستيم. با كنجكاوي برمي‌گردم و نگاهش مي‌كنم. در خطوط چهره ظريفش مي‌شود نشاني از طرح چهره افغان را ديد. ناخودآگاه دلم مي‌گيرد. سال ديگر اين دختر جوان در كشوري است كه از بدو تولد آن را نديده و هيچ تصوري از آن ندارد. والدينش نيز از آن كشور جنگ زده خاطره خوشي ندارند. او كه اين‌جا بزرگ شده، درس خوانده و آرزو داشته، در ميان ويرانه‌هاي كشورش چه خواهد كرد؟ مي‌تواند به دانشگاه برود، شغل خوبي به دست آورد يا عاشق شود و با مردي ازدواج كند كه از او زن خانه‌دار گوش به فرمان نخواهد؟
وطن براي او يعني چه؟