ثبت نام اينترنتي

اين كلاس گذاشتن ثبت نام اينترنتي چه بود كه بر سر اين اينترنت كم سرعت نازل شد نمي‌دانم. عجب مملكتي داريم همه چيزمان بايد به همه چيزمان بيايد. اواسط آذرماه ايسنا خبري را به نقل از دكتر سيف منتشر كرد كه از 15 آذرماه به مدت 20 روز ثبت نام آزمون دكتراي دانشگاه تهران به صورت اينترنتي برگزار مي‌شود و علاقمندان به سايت اينترنتي اين دانشگاه مراجعه كنند. ساير سايت‌هاي خبري نيز همين خبر را نقل كردند اما تا امروز در سايت دانشگاه تهران هيچ خبري از ثبت نام نبود. چند روز گذشته با اعصاب خردي و دلهره گذشت و تازه امروز بعد از ظهر و پس از پايان مهلت ذكر شده، اين خبر در سايت دانشگاه منتشر شده است كه:« ثبت نام از علاقه مندان به شركت در آزمون دكتري سال 88-87 دانشگاه تهران از روز دوشنبه مـــورخ 10/10/86 از طريق سايت اينترنتي دانشگاه به آدرس www.ut.ac.ir انجام مي شود.»
بدون يك كلمه عذرخواهي يا توضيح.

اقليما

خاطره خوب فيلم قدمگاه باعث شد تا براي ديدن دومين اثر عسگر پور، اقليما ترديدي نكنم اما چندان كامياب نشدم. مشكل فيلم دقيقا اين است كه كارگردان نمي‌داند قرار است در كدام ژانر بماند، فيلم به نوعي به مساله ماورا و عالم غيب مي‌پردازد اما در عين حال از ژانر ترسناك و معمايي هم دوري نمي‌كند. اما به جاي آن‌كه تماشاگر را درگير كند تا چندين و چند باره در مورد پاسخ معما به شك بيفتد و غافلگير شود، آرام به اين سو و آن سو پرسه مي‌زند و سر آخر داستان را با نتيجه‌گيري اخلاقي تمام مي‌كند. (از اين واضح‌تر بنويسم؛ داستان لو مي‌رود).
در نهايت اقليما فيلم متوسطي است چون همه آن هيجان و شوري را كه چنين داستاني اقتضا مي‌كند، ندارد. اگر كار مهمي نداشتيد براي يك شب سرد زمستاني، انتخاب بدي نيست. مخصوصا مكان ماجراها كه خانه دوبلكس عجيبي است با سقف شيرواني شيشه‌اي حسابي تماشايي است (البته فكر بد نكنيد، اتاق خواب سقف معمولي داشت). حيف آدرس خانه را آخر فيلم ننوشتند.

مديريت زمان

يكي از مشكلات اصلي من اين است كه هيچ وقت به همه كارهايم نمي‌رسم. حالا كه انار در مورد کتاب «هفت عادت مردمان موثر» نوشته تازه مي‌بينم دقيقا مشكل من اين است كه تمام وقتم درگير كارهايي هستم كه فوريت دارند اما براي خودم چندان مهم نيستند، به خاطر وظيفه‌شناسي در كار (كه البته براي هيچكس مهم نيست و خيلي وقت‌ها، آن همه عجله‌ و حرص خوردن به جايي هم نمي‌رسد) يا قول كمكي كه به دوستان داده‌ام يا كارهاي متفرقه‌اي كه چون از آن‌ها خوشم آمده خودم را درگيرشان كرده‌ام، روزها و هفته‌ها را مي‌گذرانم اما مقاله‌هايي كه بايد نوشته و كتاب‌هايي كه بايد خوانده شوند، گوشه‌اي رها شده‌اند. ديگر وقتش است كه مهارت مديريت زمان را ياد بگيرم. ممنونم انار.

حاجي باباي اصفهاني

«حاجي باباي اصفهاني» جيمز موريه تصوير اغراق شده‌اي از عصر قاجار است اما بدون خواندن اين كتاب نمي‌توانيد درك كنيد مردم ايران در150 سال پيش چطور فكر مي‌كردند. خواندن اين كتاب، به همه كساني كه مرتبا در مورد امكان تلفيق سنت و مدرنيته نظريه پردازي مي‌كنند؛ اكيدا توصيه مي‌شود.

عكاسي

همين ديروز بود كه به يكي از دوستان مي‌گفتم ديگر حوصله ماجراجويي در وبلاگستان را ندارم و دنبال وبلاگ‌هاي جديد نمي‌روم چون ديگر چيزي نمانده كه جذبم كند. و حالا درست به عنوان نقض آشكار اين سخن، چشمم به باغ نماي بهار افتاد و همه وجودم پر از اين حسرت است كه من عكاس اين عكس‌ها نيستم.

شب يلدا

يلدا و مراسمي که در نخستين شب زمستان (بلندترين شب سال) برپا مي‌شود، در سنت ايراني سابقه‌اي طولاني دارد. اين شب به عـنوان شب زايش خورشيد ياد شده است زيرا از آغاز دي روزها به تدريج بلندتر و شب‌ها کوتاه‌تر مي‌شود و خورشـيد هـر روز بيشـتر در آسمان مي‌پايد.
تصور گذشتگان بر اين بود که تاريکي نماينده اهـريمن است و روشني از تجليات و آثار اهورايي. به همين مناسبت در اين شب‌ به انتظار خورشيد، آتش روشن مي‌کردند تا تاريکي و عاملان اهريمني بگريزند. مردم دور هم جمع مي‌شدند، سفـره پهن مي‌کردند و با هم غذا مي‌خوردند. هـر آنچه ميوه تازه فصل که نگهداري شده بود و ميوه‌هاي خشک، همه را بر سر سـفـره مي‌گذاشـتند. اين سفـره جنبه ديني داشت و مقـدس بود، يعني از ايزد، خورشـيد و روشنايي و برکت مي‌طلـبيدند تا در زمسـتان به خوشي سر کنند و ميوه تازه و خشک و چيزهاي ديگر در سفـره، تمثيلي از آن بود که بهار و تابستاني پر برکت داشته باشـند.
ما همچنان شب يلدا را گرامي مي‌داريم اما بسياري نمي‌دانند كه اين آيين مربوط به ميتراپرستي است. در ايران باستان و در آئين مهرپرستي اعتقاد بر اين بود که پس از هزار سال تاريکي و قحطي ميترا ايزد مهر(ميترا) زاده شد. مرد جواني بلند بالا با لباسي سرخ كه گاو نري را قرباني كرد که از خونش نوشيدني ناب و از استخوانش ساقه‌هاي گندم ساخته شد و تاريکي و قحطي به پايان رسيد و از اين روست که اين شب را يلدا ناميدند.
با گسترش فرهنگ ايران باستان، نمادهاي ميتراپرستي به ساير سرزمين‌ها نيز راه پيدا كردند و بخصوص در اروپاي ميانه، براي ميترا كه خداي خورشيد و جنگاوران محسوب مي‌شد معابدي برپا شد. اما پيدايش مسيحيت كه دين كامل‌تري بود، ميتراپرستي را به محاق برد و تنها نشانه‌هاي اندكي از آن باقي ماند. سال‌ها بعد کليسا که تاريخ دقيق تولد مسيح را نمي‌دانست، 21 دسامبر روز تولد ميترا را روز تولد مسيح ناميد، در قرن چهار ميلادي با اشتباهاتي در محاسبات سال‌هاي کبيسه اين شب به 25 دسامبر منتقل شد. هرچند تزيين كاج و ساير آداب اين شب همچنان از مناسك ميتراپرستي اخذ شده است (مسيح زير درخت نخل به دنيا آمد) دست كردن حلقه ازدواج نيز از آيين ميتراپرستي گرفته شده است زيرا ميترا خداي محافظ پيمان نيز بوده است و تبادل حلقه، نشانه مهر و پيمان محسوب مي‌شده است.
در ايران نيز هنوز نشانه‌هايي از اين دين قديمي برجاست. برگزاري شب يلدا، نقاره زدن در هنگام طلوع و غروب خورشيد و دف زدن آيين‌هايي در بزرگداشت خداي خورشيد (ميترا) هستند. هر چند شان اين آيين‌ها فراموش شده‌اند تا آنجا كه نام ميترا مانند شيوا، به اشتباه براي دختران به كار مي‌رود اما همچنان بخشي از فرهنگ ما هستند

كار خير انگليسي‌ها

دارم تاريخ دوره قاجار را مي‌خوانم. يكي از چيزهايي كه خون مرا به جوش مي‌آورد اين حقيقت است كه تا اواسط دوره قاجاريه يعني كمتر از 150 سال پيش، هنوز آدم‌هايي به نام غلام و كنيز خريد و فروش مي‌شدند. بيشتر آن‌ها زنان و كودكاني بودند كه در جنگ‌ها يا درگيري‌هاي مرزي، بي‌گناه اسير مي‌شدند و ديگر مالك جان و زندگي خود نبودند. زن‌ها اگر صاحب جمال بودند، به حرامسراي سرداران و شاهزادگان راه مي‌يافتند و اگر از جواني و زيبايي بهره‌اي نداشتند بايد تا آخر عمر خدمتكار مي‌ماندند. تا اين كه ناصرالدين شاه تحت فشار انگليسي‌ها، خريد و فروش برده را ممنوع اعلام كرد. فكر مي‌كنم اگر انگليسي‌ها يك كار خير در ايران انجام داده‌ باشند، همين است.

نيروي شر

يكشنبه شب، شبكه 4 در برنامه سينما و ماوراء ، فيلم ميراث دكتر مابوزه از سه گانه فريتس لانگ را نمايش دادند. بماند كه هيچ چيز ماورايي در اين فيلم نبود جز استفاده دكتر مابوزه از هيپنوتيزم كه توانست دكتر روانپزشك معالح خود را تحت تاثير قرار دهد تا نقشه‌هاي شيطاني او را به سرانجام برساند. اما نكته مورد نظر من چيز ديگري است: تاكيد سينما بر نيروي اهريمني شر كه مي‌تواند هر كسي را كه به آن نزديك مي‌شود، آلوده مي‌سازد.
در افسانه‌هاي يوناني به ايكاروس اشاره مي‌شود كه براي فرار از لابيرنت، بالهايي از پر پرندگان و موم ساخت اما مغرور از لذت پرواز آن‌قدر بالا رفت كه خورشيد موم را ذوب كرد، ايكاروس در دريا سقوط كرد و كشته شد. به تعبيري خورشيد استعاره‌اي از حقيقت است و كساني كه زياد به آن نزديك شوند اما طاقت آن را نداشته باشند، نابود خواهند شد (آخر فيلم ايكاروس را يادتان هست كه اشاره‌اي بود آشكار به قتل كندي و رازهاي آن). همين تعبير را ما در عرفان نيز داريم، نزديك شدن به نور الهي ممكن نيست مگر آن‌كه سالك ظرفيت آن را بيابد و حتي جبرئيل نيز اعتراف مي‌كند: گر بالاتر روم، پرم بسوزد.
اما در سينما، اين نيروي فراگير شر است كه نزديك شدن به آن خطرناك است. حالا چه اين شر، دروغ و فسادي باشد كه در سيستم نهفته و پنهانش مي‌كنند يا قاتلي زنجيره‌اي و بي‌رحم يا ويروسي خطرناك و مسري يا...

افغاني

بچه كه بودم يكي از فحش‌هاي رايج، افغاني بود. حالا هم مي‌بينم حتي آدم‌هاي تحصيل كرده با لحني در مورد افغان‌ها حرف مي‌زنند كه انگار آن‌ها به اندازه كافي انسان نيستند. دولت نهم هم كه در ادامه موج تبليغات پوپوليستي‌اش، از هيچ آزار و اذيتي در حق اين بندگان خدا (كه از قضا برادر ديني هم هستند) دريغ ندارد. بچه‌ها حق رفتن به مدرسه را ندارند و بزرگسالان حق كار.
امروز از كنار يك ساختمان در حال احداث مي‌گذشتم، سر كارگر در برابر كارگرها ايستاده بود و دستور مي‌داد. در ميان آن‌ها نوجواني بود كه 15 سال هم نداشت اما چهره و جسمش از كار سنگين تكيده بود. با پيراهني نازك ايستاده بود و در سرما مي‌لرزيد. دل من هم لرزيد. چه مي‌شد كرد؟ اگر به سركارگر به خاطر كار كودكان اعتراض مي‌شد بي‌تامل اخراجش مي‌كرد و اگر او به اين كار و دستمزدش احتياجي نداشت، آن‌جا چه مي‌كرد؟ خانواده‌اش كجا هستند؟ اصلا اجازه اقامت دارند؟

ساعت شني

اين روزها شبكه يك در حال پخش سريال خوش‌ساختي است از بهرام بهراميان. اين سريال روزهاي شنبه، دوشنبه، چهارشنبه ساعت 10 شب پخش مي‌شود. تصويربرداري حرفه‌اي، بازي‌هاي خوب، فيلمنامه جمع و جور و از همه بهتر ريتم سريع داستان، حسابي جذبم كرده و حواسم هست هيچ قسمتي از سريال را از دست ندهم. داستان چند آدم است كه در مقطعي از زندگيشان با هم برخورد كرده‌اند (عجيب ياد فيلم تقاطع مي‌افتم). در كنار روايت زندگي آدم‌ها و مشكلاتشان، تمركز اصلي سريال بر شيوه درمان «رحم اجاره‌اي» براي زنان نازاست. سخت مشتاقم كه ببينم سمت و سوي داستان را به كجا مي‌كشانند. باز خوب است نمرديم و ديديم كه تلويزيون دارد براي يك مساله، فرهنگ سازي مي‌كند. هرچقدر اين سريال حلقه سبز حاتمي‌ كيا نااميدم كرد از اين يكي سر ذوق آمدم. سريال ساعت شني را از دست ندهيد.

روز جهاني حقوق بشر

در 10 دسامبر سال 1948 (19 آذرماه 1327) پس از تجربه دو جنگ جهاني، مجمع عمومي سازمان ملل متحد، اعلاميه جهاني حقوق بشر را به عنوان عالي‌ترين معيار حقوق انساني تصويب كرد. در شرايط اختناق و سركوب اين روزها، بزرگداشت روز جهاني حقوق بشر، اعلام بيعتي دوباره با آرمان‌هاي والاي انساني آن است. ياد فعالان جنبش زنان، دانشجويان و ساير زندانيان سياسي گرامي باد. (اعلاميه فعالان حقوق بشر در ايران را اينجا ببينيد)

عطر

براي من كه به بوها حساسم، خواندن رمان «عطر، داستان يك قاتل» تجربه فوق‌العاده‌اي بود. ايده بكر داستان، نثر روان و تصويرپردازي‌هاي بي‌نقص نويسنده من را يك نفس تا آخر داستان ‌برد اما تا مدت‌ها، حس غريبي با من باقي ماند.
با اين اوصاف، از وقتي شنيدم تام تيكور، كارگرداني كه آدم را با ريتم روان و فضاسازي‌هاي بديع فيلم‌هايش (بهشت و پرنسس و سلحشور) حيرت زده مي‌كند، فيلمي بر اساس اين رمان ساخته، براي ديدن فيلم لحظه شماري مي‌كردم. سه روز پيش، فيلم را ديدم و هنوز حس غريبش با من است مثل عطري كه لحظه اول بوي تند و غريبش به سرگيجه‌ات انداخته ولي حالا تنها رسوبي شيرين و ملايم مانده.

فرصت‌هاي از دست رفته

آخر هفته گذشته، فرصتي پيش آمد تا چند دوست قديمي دوران دانشگاه را ببينم. چهارسالي بود كه از آن‌ها بي‌خبر بودم، چند تايي به دنبال ادامه تحصيل رفته‌ بودند و بقيه گرفتار بچه و كار و همسر بودند. عجيب بود؛ با آن‌كه بيش از چهار سال گذشته بود ولي همه كم تغيير كرده بودند. همان پوشش و رفتار، همان لحن و شيطنت‌ها، انگار تازه بعد از تعطيلات تابستان دوباره در حياط دانشكده جمع شده‌ايم اما سال‌ها گذشته بود و ما پيرتر شده بوديم و اين سال‌هاي جواني و شكوفايي به سرعت مي‌گذشتند. بعد از خداحافظي غمگين شدم چون از خودم پرسيدم در اين چند سال چه كردي؟ دو سه تا مقاله و چند گزارش براي محل كارم، (خواندن كتاب و تماشاي فيلم چيزي است در سطح ضرورياتي چون خوردن و خوابيدن و به حساب نمي‌آيند). همين.
هرچه مي‌كنم به خاطر نمي‌آورم واقعا چطور همه آن هفته‌ها و ماه‌ها را بي حاصل به پايان رساندم. حالا پر از حسرت روزهاي از دست رفته‌ام. يكي از دوستانم مي‌گويد بزرگ‌ترين عذاب جهنم همان حسرت فرصت‌هاي از دست رفته است و اين‌كه برگشتي وجود ندارد .

ايده هايي درباره جامعه شناسي ادبيات

بسياري چون من، اولين بار نام محمد جعفر پوينده را در فهرست قربانيان قتل‌هاي زنجيره‌اي ديدند و جز ترجمه اعلاميه حقوق بشر، از ديگر آثار او اطلاعي نداشتند. مدتي بعد، كه به جامعه شناسي ادبيات علاقمند شدم، فهرست طولاني كارهاي ترجمه و تاليف او را ديدم. حالا مي‌دانم هيچ‌كس نمي‌تواند در جامعه شناسي ادبيات حرفي بزند يا كاري منتشر كند و از ارجاع دادن به پوينده و آثارش بي‌نياز باشد اما حيف كه به او فرصت ندادند تا ايده‌هاي خود را درباره جامعه شناسي ادبيات در ايران مطرح كند، اين نوشته اداي احترامي به اوست و فهرستي كوچك از ايده‌هايش. پوينده در پيشگفتار كتاب جامعه شناسي ادبيات مي‌نويسد:
بررسي دقيق و نظام‌مند وضعيت جامعه شناسي ادبيات در ايران، کاري عظيم و ضروري است، اما فرصت و فراغت و گنجايشي مي‌طلبد و نگارنده اميدوار است در اولين فرصت به آن بپردازد. شرح مفصل ديدگاه گردآورنده و مترجم اين مجموعه نيز کاري جداگانه است و در اين فرصت نمي‌گنجد. اما در اين پيشگفتار که با هدف معرفي يکايک مقاله‌هاي اين مجموعه تهيه شده؛ خطوط کلي اين ديدگاه نيز در مواردي به صورت پراکنده مطرح شده است:
- «جاي اين پرسش باقي است که آيا گذار از رمان‌واره‌هاي جمال‌زاده را به بوف کور هدايت مي‌توان با استفاده از تحليل هواکو از مراحل تکوين رمان در مکزيک و ارتباط آن با شيوه توليد سرمايه‌داري وابسته تفسير کرد و گفت در ايران نيز رمان از صورت پيش رماني به صورت پساکلاسيک گذر کرده است؟ (ص 38)»
- براي بسياري از روشنفکران و نويسندگان ما که از موضعي به ظاهر ابتذال‌ستيز و انقلابي مخالف ادبيات و هنر عامه‌پسند هستند و همين اواخر به رمان عامه‌پسندي مانند بامداد خمار سخت حمله کردند، شايد جالب باشد که نکته زير را از يکي از بزرگترين نظريه‌پردازان و انقلابيان قرن بيستم بخوانند که دشمن سرسخت ابتذال و سرمايه‌داري بوده است:«فقط از ميان خوانندگان رمان‌هاي پاورقي مي‌توان افراد کافي و ضروري براي ايجاد پايه فرهنگي ادبيات جديد برگزيد». در اين چشم‌انداز، بايد بسياري از پيش‌داوري‌ها را کنار گذاشت. (ص 53)
- چنين شيوه‌اي در برخورد به آثار ادبي بزرگ گذشته که زمانه زندگي هنرمند و سطح تکامل علم و انديشه بشر را در آن دوره در نظر مي‌گيرد و کليت آثار هنرمند را با تمام جنبه‌ها و تضادهايش توضيح مي‌دهد، راهنماي مناسبي براي ارزيابي دقيق آثار نويسندگان و شاعران بزرگ - و به ويژه بزرگاني مانند حافظ- است.(ص 58)
- باختين در اين پيشگفتار، ابعاد و ويژگي‌هاي مهم فرهنگ خنده‌آور مردمي در سده‌هاي ميانه و رنسانس را توصيف مي‌کند و برنکته‌اي تاکيد مي‌ورزد که به ويژه در مورد بررسي فرهنگ مردم در ايران نيز تا حد زيادي صادق است: «برداشت محدود از خصلت مردمي و فرهنگ مردم.....فرهنگ ويژه مکان‌هاي عمومي و نيز خنده مردمي را با تمام غناي جلوه‌هاي گوناگونشان تقريبا يکسره کنار مي‌گذارد..... در برسي‌هاي علمي بي‌شمار درباره آيين‌ها، اسطوره‌ها، آثار مردمي تغزلي و حماسي، خنده همواره کم‌ترين جايگاه را داشته است». علل اين امر هر چه باشد، بر پژوهشگران فرزانه است که در راه رفع اين نارسايي بزرگ بکوشند و جلوه‌هاي گوناگون فرهنگ خنده‌آور مردمي در ايران را بررسي کنند.(ص 59)

خشونت عليه زنان

امروز 25 نوامبر، روز جهاني رفع خشونت عليه زنان است، دبير كل سازمان ملل متحد، در پيامي به مناسبت اين روز گفت: خشونت عليه زنان همواره نقض حقوق بشر و جنايتي غير قابل قبول است. خشونت عليه زنان كماكان به عنوان زشت‌ترين نوع نقض نظام‌مند و گسترده حقوق بشر در جهان باقي مانده است... به اعتقاد دبير كل سازمان ملل، بسياري از كشورها در تغيير قوانين، سياست‌ها، عملكردها و رويكردهايي كه در گذشته به گريز از اين جرم منفور كمك مي‌كرد به پيشرفت چشمگيري دست يافته‌اند. اما اقدامات بسيار زيادي باقي مانده تا اين پرده مدارا كه هنوز بعضي از اوقات، خشونت عليه زنان را دربرگرفته، پاره شود... (به نقل از اعتماد ملي4/9/1386)
شكي نيست كه در كشور ما براي رفع خشونت عليه زنان و تغيير قوانين تبعيض آميز راه زيادي باقي مانده است. براساس رده بندي سال 2007 کشورهاي جهان از لحاظ توجه به برابري جنسيتي زن و مرد (با چهار شاخص آموزش، اقتصاد، سياست و بهداشت) ايران در ميان 128 كشور مورد بررسي، رتبه 118 را دارد (در زمينه شاخص بهداشت، وضعيت بهتر است و به رتبه 81 مي‌رسد). به جز چاد، بقيه كشورهاي آفريقاي مركزي (حتي بوركينافاسو) در رتبه بالاتر از ايران قرار دارند و شكاف جنسيتي در آن‌ها از ايران كمتر است. در يمن، پاكستان و مصر، وضعيت زنان از ايران نيز بدتر است.(به كافه ناصري نگاهي بياندازيد)

لطف وزارت ارشاد

به لطف وزارت ارشاد، آخرين اثر گابريل گارسيا ماركز با استقبال گسترده روبرو شد و به شيوه‌هاي گوناگون از افست گرفته تا ايميل و دانلود از اينترنت، به دست كنجكاوان رسيد.(آمار دانلود كتاب را اينجا ببينيد) البته كساني كه كارهاي ماركز را مي‌پسندند، لطف چنداني در اين داستان بلند نمي‌بينند. شخصا ديگر آثارش چون صد سال تنهايي و مجموعه زائران غريب را ترجيح مي‌دهم. داستان‌هاي زيباترين غريق جهان، مرد پير با بالهاي شكسته، رد خون تو بر برف،ارنديرا ي ساده‌دل و مادربزرگ سنگدلش و ... از بهترين داستان كوتاه‌هايي است كه خوانده‌ام. متعجبم كه چطور دوستان حزب اللهي، به خاطره دلبركان غمگين من گير مي‌دهند اما عشق سال‌هاي وبا كه هم از نظر ادبي و هم مسائل ديگر، پر و پيمان‌تر است از قلم افتاده.

گوگل كردن

تازگي‌ها متوجه يكي از عادت‌هاي بد و جديدم شدم. هر چيزي را كه مي‌خواهم بدانم، بي‌تامل در گوگل جستجو مي‌كنم. ديگر مثل قديم به كتابخانه سر نمي‌زنم و وقتم را به ورق زدن كتاب‌ها و مقالات نمي‌گذرانم. با گوگل هم كارهايم سريع‌تر و راحت‌تر انجام مي‌شود و هم اينكه سطحي‌تر شده‌اند.

سهميه بندي جنسيتي دانشگاه

چند سالي است كه با اعلام آمار حضور فزاينده دختران در دانشگاه كه به بيش از 60 درصد پذيرفته‌شدگان مي‌رسد، زمزمه ضرورت اعمال سهميه بندي جنسيتي در دانشگاه‌ها نيز به گوش مي‌رسد، طرحي كه خوشبختانه در مجلس به تصويب نرسيد. (كانون دفاع از حقوق بشر در ايران، دلايل موافقان اين طرح را در يادداشتي جمع‌بندي كرده است.)
پس از اعلام نتايج آزمون سراسري امسال، شواهد و قرائني از اعمال نوعي سهميه بندي جنسيتي خصوصاً در رشته‌هاي پزشکي به سود پسران ديده شده به طوري که داوطلبان دختر با رتبه‌هاي بالاتر از پسران تنها به دليل اين «سقف گذاري» از حضور در دانشگاه‌ها محروم شدند. البته تا اين زمان سازمان سنجش به طور رسمي، توضيحي را منتشر نكرده اما معاون آموزشي وزارت بهداشت اعلام کرده بر اساس سهميه تعيين شده، از هر جنسيتي بايد در يک دانشگاه حداقل ۴۰ درصد پذيرش صورت گيرد و اين امر هم به دليل برهم خوردن توازن جنسيتي در برخي دانشگاه‌ها بوده است. اين امر اعتراض فعالان حوزه زنان را برانگيخت. براي نمونه گروه ميدان زنان و کميسيون زنان دفتر تحکيم وحدت و شبکه وکلاي داوطلب ضمن اعلام اعتراض نسبت به اين اقدام کاملا غيرقانوني وزارتخانه‌هاي بهداشت و علوم و سازمان سنجش آموزش کشور قصد دارند سلسله فعاليت‌هايي را در اعتراض به اين عمل و نيز براي جلوگيري از تکرار آن در کنکور سراسري سال 1387، سازماندهي کنند. (اصل خبر)
اين ماجرا چند نكته قابل تامل دارد، اول اين‌كه مانند همه موارد ديگر نظرات كارشناسي ناديده گرفته مي‌شود و مديران آنچه را مي‌پسندند، اجرا مي‌كنند. در اوايل خردادماه نشست يك روزه‌اي با عنوان «علل و پيامدهاي فزوني ورود دختران به دانشگاه» از سوي دفتر مطالعات زنان دانشگاه تهران و با نظارت دفتر امور بانوان وزارت کشور برگزار شد و اساتيد جامعه شناس متفق القول بودند كه سهميه بندي جنسيتي محافظه‌کارترين و بدترين راهکار براي مساله ورود فزاينده دختران به دانشگاه است.(اصل خبر) يادداشت‌هاي عباس عبدي و سوسن شريعتي در اين مورد را هم ببينيد، تحليل اقتصادي حامد قدوسي، به راهكارهاي ديگر حل مساله اشاره مي‌كند. با اين وجود، مديران اجرايي كشور، همين ساده‌ترين و بدترين راه‌حل را اجرا كردند.
نكته دوم اين‌كه مانند هر مساله ديگري كه به رابطه ميان دولت و مردم بازمي‌گردد، نهادهاي مدني بهترين و موثرترين شيوه پيگيري مطالبات هستند. خوشحالم كه دفتر تحكيم به جاي بحث‌هاي سياسي، توان خود را بر روي اين مساله گذاشته است. در همين راستا، امروز عصر در در دفتر مرکزي حزب مشارکت واقع در خيابان سميه، بين قرني و نجات اللهي پلاک 180 ، نشست «سهميه بندي جنسيتي، عدالت يا تبعيض» برگزار مي شود. در اين نشست، «فريده ماشيني»، «الهه کولايي» و «احمد شيرزاد» اعضاي شوراي مرکزي جبهه مشارکت سخنراني مي‌کنند و گزارش کانون وکلاي جوان و کميسيون زنان دفتر تحکيم وحدت در مورد سهميه بندي جنسيتي در دانشگاه‌ها ارائه مي شود. (اصل خبر)

راست و دروغ

يكي از اولين دستورهاي اخلاقي كه در كودكي مي‌آموزيم اين است كه دروغ نگو. اما هر چه بزرگتر مي‌شويم، مي‌فهميم كه تعريف راست و دروغ و انتخاب بين آن‌ها به همين سادگي نيست. دروغ، نگفتن حقيقت نيست. گاهي سكوت يا گفتن تنها نيمي از حقيقت، خود يك دروغ است.(نيچه، چنين گفت زرتشت)
در نسبت ميان راست و دروغ نيز اندرزهاي حكيمانه‌اي هست: جز راست نبايد گفت، هر راست نشايد گفت و دروغ مصلحت آميز به ز راست فتنه برانگيز. اما كدام مصلحت است كه دروغ را جايز مي‌كند: پنهان كردن ازدواج سابق؛ ارزان اعلام كردن پارچه گراني كه خريدي؛ بهانه آوردن براي نرفتن به مهماني زنانه پر از غيبت؛ بازگو كردن حرف‌هاي فردي عصباني براي مخاطب غايب آن سخنان نامهربانانه؟
فكر مي‌كنم دروغ گفتن ناشي از ترس‌هاي ماست و بزرگ شدن مستلزم شناختن اين ترس‌ها و چاره‌كردن آن‌هاست. يكي از نشانه‌هاي بلوغ شخصيتي همين است كه فرد، در مواجهه با اين موقعيت‌هاي انساني، به اصولي شخصي‌اش پايبند مي‌ماند. بهترين اصل اين است كه به ديگران احترام بگذاريم، بكوشيم منافع آن‌ها را حفظ كنيم و در عين حال به جاي آن‌ها تصميم نگيريم. كار سختي است.
پنهان كردن ازدواج سابق، ناشي از ترس از دست دادن كسي است كه قرار است، نزديك‌ترين فرد زندگي ما باشد و حق دارد در مورد گذشته ما اين حداقل را بداند. تصميم گرفتن به جاي او و ناديده گرفتن حقش، بي انصافي است (گذشته از اين كه فريبكاري در ازدواج و جرم محسوب مي‌شود). ارزان اعلام كردن پارچه گران، ناشي از اين ترس است كه ولخرج جلوه كنيم، يعني با خودمان هم صادقانه رفتار نكرديم و ...

دين، عرف و حقوق زنان

من عقيده دارم بخش اصلي عدم نابرابري حقوق زنان ناشي از عرف مردسالارانه جامعه است نه آموزه‌هاي ديني. اگر بتوانيم اين موارد را تفكيك كنيم، راحت‌تر مي‌توانيم زمينه تغيير شرايطي را كه مستقيما از دين ناشي نشدند فراهم كنيم. اما چگونه مي‌توان مرز ميان آموزه‌هاي اصيل ديني را با سنت‌هاي ملي و عرفي تشخيص داد؟
دين، سنت و عرف همه بخشي از فرهنگ هستند اما تمايز ميان آن‌ها مستلزم تعريف دقيق آن‌هاست: فرهنگ عبارت است از ارزش‌هايي كه اعضاي يك گروه معين دارند،‌هنجارهايي كه پيروي مي‌كنند و كالاهاي مادي كه توليد مي‌كنند. ارزش‌ها، آرمان‌هاي انتزاعي هستند، حال آن‌كه هنجارها، اصول و قواعد معيني هستند كه از مردم انتظار مي‌رود، آن‌ها را رعايت كنند. هنجارها نشان‌دهنده بايدها و نبايدها در زندگي اجتماعي هستند. مفهوم فرهنگ نزد جامعه شناسان به مجموعه شيوه زندگي اعضاي يك جامعه اطلاق مي‌شود، چگونگي لباس پوشيدن، رسوم ازدواج و زندگي خانوادگي، الگوهاي كار، مراسم مذهبي و سرگرمي‌هاي اوقات فراغت، همه را در بر مي‌گيرد.
تعريف دين حتي از فرهنگ نيز مشكل‌تر است. ويژگي‌هايي كه به نظر مي‌رسد همه اديان در آن مشتركند، از اين قرارند: اديان متضمن مجموعه‌اي از نمادها هستند كه احساس حرمت يا خوف را طلب مي‌كنند و با شعاير يا تشريفات كه توسط اجتماع مومنان انجام مي‌شود، پيوند دارند. (گيدنز، جامعه شناسي، ترجمه منوچهر صبوري)
عرف در نگاه جامعه شناختي به رسومي اطلاق مي‌شود كه دلالت‌هاي مهم شايست و ناشايست دارند. عرف در نگاه اسلامي به معناي «استمرار بناي عملي مردم بر انجام يا ترك يك فعل و جريان الزامي يك رفتار يا سلوك خاص در ميان افراد جامعه» مطرح شده است.
سنت مجموعه ارزش‌ها يعني قالب‌هاي نمادين عيني و شيوه عمل است. انسان‌ها سنت را مي‌پذيرند زيرا بدون آن قادر نيستند در جامعه عمل كنند. انسان‌ها نمي‌توانند آنچه را كه سنت به آن‌ها عرضه مي‌كند، خود بيافرينند؛ كسب همه مهارت‌هاي زندگي، وقت‌گيرتر از آن است كه انسان بتواند در طول زندگي خود و بدون استفاده از قالب‌هاي پيشنهادي جامعه آن ها را به شيوه مطلوب خود ابداع كند. اما اين به معناي عدم دگرگوني سنت نيست. غالبا تحولات ارزش‌ها حاصل تلاش افراد خلاق نيست. اين تحولات در واقع از آن رو به وجود مي‌آيند كه ارزش‌هاي موجود به دلايلي رضايت‌بخش نيستند و نمي‌توانند پاسخگوي نيازهاي موجود جامعه باشند.
رابطه ميان دين، فرهنگ، سنت و عرف پيچيده است. در جوامع ماقبل مدرن، دين بخش مهمي از فرهنگ هر جامعه را تشكيل مي‌دهد و از سوي ديگر شيوه برگزاري مناسك مذهبي در هر جامعه‌اي از سنت تاريخي مردم آن سرزمين متاثر مي‌شود. اين نكته توضيح مي‌دهد كه چرا مسلمانان ايراني با مسلمانان تونسي يا يمني متفاوتند.
رابطه ميان دين و عرف نيز جاي چون و چراي بسياري دارد. درست‌ترين توصيف از رابطه اين دو اين است كه بر هم تاثير مي‌گذارند و متقابلا يك ديگر را محدود مي‌كنند. در جوامع اسلامي پس از پذيرش اسلام، تلفيقي بين عرف و قواعد حقوق اسلامي پديد آمد و آنچه را كه قواعد حقوقي اسلامي آن را ممنوع شمرد، در منظر عرف ناپسند جلوه كرد. در نظر اسلام نيز عرفي پذيرفته است كه پسنديده، ارادي، معقول، موافق با فطرت و داراي نص فقهي باشد و دليلي برخلاف آن در شريعت مطرح نشده باشد. حقوق اسلامي، اعمال انسان را به پنج دسته تقسيم مي‌كند: واجبات، مستحبات، مباحات، مكروهات و محرمات. عرف نمي‌تواند عملي را كه در حقوق اسلامي از محرمات است، تاييد كند يا رفتار واجبي را ممنوع كند اما ممكن است بعضي از رفتارهاي عرفي با تاييد شرع، تقويت شوند و رنگ و بوي غليظ‌تري بگيرند، به عنوان مثال دستور قرآن به زنان در پوشاندن سر و گردن، نزد اعراب به پوشيدن چادر و در بعضي مناطق برقع شد.
در مجموع بهتر است تنها اموري را جزو آموزهاي اصلي دين دانست كه در مورد آن‌ها در قرآن نص صريح وجود دارد. در استفاده از روايات و احكام فقهي نيز بايد به اين نكته توجه داشت كه در اكثر موارد، شرع تنها حكم موضوع را بيان كرده است و تعيين مصاديق آن، بر عهده عرف است. به عنوان مثال، قمار در اسلام منع شده است اما اين كه در يك زمان خاص، در جامعه چه مواردي قمار محسوب مي‌شود را عرف تعيين مي‌كند. عرفي كه خود از سنت، مليت و ارزش‌هاي مدرن تشكيل شده است و در حال دگرگوني است.

انتظار

تا حالا سعي كردم در مورد مسائل روز فعالان حقوق زنان، (كمپين يك ميليون امضا براي تغيير قوانين نابرابر و همه محدوديت‌هايي كه اين روزها با آن روبرو هستند) چيزي ننويسم و به مطالب نظري اكتفا كنم اما بعضي وقت‌ها كارد را به استخوان مي‌رسانند، عماد الدين باقي در زندان است و دادگاه تجديد نظر، حكم دو سال و شش ماه حبس دلارام علي را تأييد كرد. واقعا كه. نمي‌دانم با اين اوضاع به كجا مي‌رسيم.

در باب خيانت

يك جايي خواندم كه ادبيات در مورد دغدغه‌هاي اساسي بشر است: رنج، مرگ و عشق.
جايي كه از عشق و فراز و فرودهاي آن حرف بزنند، ناخودآگاه پاي خيانت هم به ميان مي‌آيد. داستان بلند «میرا» نوشته کریستوفر فرانک جور دیگری از خیانت حرف میزند. تم اصلی داستان در ژانر فاجعه است، جامعه ای خیالی با رژیمی توتالیتر (چیزی شبیه دنیای رمان 1984 اورول) که اجازه بروز فردگرایی را نمی دهد و تا آنجا پیش رفته که تعهد زناشویی را هم به عنوان بخشی از خودخواهی بشری نمی پذیرد. ایده جالبی دارد ولی نویسنده حوصله بسط و تفصیل را نداشته و کل ماجرا زیادی غیرواقعی و غیرقابل باور از کار درآمده.

ضيافت برگ‌ها

فردا به مناسبت شهادت امام جعفر صادق تعطيل است (متاسفانه بيشتر تعطيلي‌هاي غير آخر هفته به مناسبت شهادتند كه خب، به جاي عزاداري به هزار و يك كار عقب افتاده مي‌رسيم)، اگر به دليل همان هزار و يك مشغله، هنوز پاييز را درك نكرده‌ايد؛ فردا شال و كلاه كنيد و برويد دربند، ضيافت برگ‌هاي سرخ و زرد. از دست رفتن اين روزهاي باقي مانده آبان، خسران مبين است.

عبرت‌هاي يانگوم

سريال جواهري در قصر در حال اتمام است و همراه آن تب يانگوم نيز به پايان خواهد رسيد. در اين مدت نشريه‌هاي زرد كلي مطلب داشتند از چاپ عكس و تفصيلات هنرپيشه‌ها تا پيام يانگوم براي ملت ايران و از سرگذشت يانگوم ايراني گرفته تا بحث در مورد جزئيات سانسور شده سريال در سيماي جمهوري اسلامي. البته به لطف تكنولوژي، كل سريال با زيرنويس فارسي بر روي دي‌وي‌دي در بازار پخش شد و من يكي را كه عاشق قسمت‌هاي پخت غذا بودم، وسوسه كرد. جالب‌ترين چيزي كه از تب يانگوم ديدم، روي جلد همشهري جوان بود كه پرتره موناليزا را با چهره و لبخند يانگوم چاپ كرده بود.
اما از آن جالب‌تر، بحث در مورد صحت تاريخي داستان است. يكي از آشنايان در مهماني خانوادگي با جديت، صحت تاريخي سريال را مضحك مي‌دانست به اين دليل كه امكان ندارد پانصد سال قبل ساختار سياسي كشور كوچكي مثل كره تا اين حد منظم و مبتني بر قانون باشد.
به او گفتم كه در مورد جزئيات تاريخي وجود چنين شخصيتي اطلاعي ندارم اما بر عكس تصور ايشان، پانصد سال پيش، كشور كره (تحت تاثير چين) به شدت مبتني بر قانون و آداب و رسوم مكتوبي بوده كه به سختي ممكن بود نقض شوند. متاسفانه اين يكي از خصوصيات ساختار سياسي ايران بوده كه حكومت‌هاي كوتاه‌مدت داشته و هر سلسله پادشاهي جديدي (كه با زور هم به قدرت مي‌رسيده) طومار سلسله قبلي را در هم مي‌پيچيده و از خاندان اشرافي تا بناهاي تاريخي، چيزي در امان نمي‌مانده است. به دليل همين فاجعه « هر كه آمد عمارتي نو ساخت» هرگز در كشور ما يك طبقه اشرافي مسلط مانند دوره فئوداليسم در اروپا به وجود نيامد و در كنار آن هم اصناف و بورژوازي شكل نگرفت و در نتيجه سال‌ها بعد هم سرمايه‌داري در كشور ما متحقق نشد و حالا هم خصوصي سازي با مشكل مواجه است و ...

حقوق مالكيت فكري

اين پست خانم دكتر احمدنيا در مورد اساتيدي كه به شيوه چسب، كاغذ، قيچي يا شيوه جديدتر كپي- پيست، كار توليد مي‌كنند، مشكلي قديمي را يادآوري مي‌كند. متاسفانه عدم رعايت حقوق معنوي و ناديده گرفتن كپي رايت بيشتر از همه در محيط‌هاي دانشگاهي ديده مي‌شود؛ نه تنها دانشجويان كه اساتيد هم حرمت نگه نمي‌دارند.از آن بدتر، در پژوهش‌هاي تحقيقاتي (بخصوص علوم اجتماعي)، مجريان طرح كه معمولا اساتيد دانشگاه هستند، كار را به دانشجويان كارشناسي ارشد مي‌سپارند و خود جز غر زدن در مورد اتمام به موقع كار و مطالعه سطحي گزارش پاياني، زحمتي نمي‌كشند اما بخش اصلي حقوق مادي و معنوي كار را از آن خود مي‌كنند و هيچ نهاد حقوقي و قانوني هم براي از ميان برداشتن اين ساختار نادرست وجود ندارد.
البته در بند الف ماده 45 قانون برنامه چهارم توسعه، تدوين قانون حمايت از مالكيت حقوق فكري، پيش‌بيني شده است اما ما كه اميدي نداريم.

مجازات اعدام

مدت‌ها پيش (19 جولاي) آقاي الف در مورد لزوم مجازات اعدام، پستي نوشت كه بحث‌هاي زيادي برانگيخت. من فكر مي‌كنم كه بسياري از مخالفت‌ها با مجازات اعدام، ناشي از ژست روشنفكري و برداشتي غيرواقع‌بينانه از وضعيت امروز جامعه ماست. مطمئنا براي جرايم وحشتناكي چون قتل‌هاي زنجيره‌اي و يا تجاوز و قتل كودكان، نمي‌توان براي مجرم، عقوبتي كمتر از مرگ تصور كرد.
از تمام حرف‌ها و نوشته‌هايي كه در اين مورد خواندم، بيشتر از همه، اين نوشته عباس عبدي برايم رنگ و بوي تحليل جامعه‌شناختي داشت.(اگر مي‌خواهيد بيشتر فيض ببريد،بحث‌هاي كامنت‌ها را هم دنبال كنيد) برايم جالب است كه رشته جامعه‌شناسي مسائل اجتماعي در دو دانشگاه بزرگ اين كشور ( تهران و شهيد بهشتي) در سطح دكترا تدريس مي‌شود و هر سال چند كتاب جديد در مورد انحرافات اجتماعي و مسائل اجتماعي و جرايم خشن ترجمه مي‌شود، آن وقت در مورد چنين مساله‌اي از اساتيد جامعه‌شناسي چيزي به سمع و نظر مردم نمي‌رسد. حالا بگوييد جامعه‌شناسي در ايران پوياست و يا مي‌خواهيم بومي‌اش كنيم.

بانك اطلاعات غذاي تهران

مدت‌ها پيش آقاي الف پيشنهاد كرد تا وبلاگي راه اندازي شود و دوستان نظراتشان را در مورد رستوران‌ها و غذاخوري‌هاي مختلف تهران بنويسند و كم كم بانك اطلاعات غذاي تهران به وجود آيد(شبيه شهر پاريس). تا حالا نشنيدم كسي به دنبال اجراي اين پيشنهاد بوده باشد، اما اين وبلاگ بيشتر از همه به اين فكر نزديك شده و نظر خودش را در مورد غذا و نحوه پذيرايي در رستوران‌ها و مكان‌هاي پذيرايي مي‌نويسد. شديدا وسوسه شدم چند جايي را امتحان كنم.

مولانا، شمس و كيميا خاتون

اولين بار كه با مولانا و شمس آشنا شدم، 14-13 ساله بودم، نام كتاب و نويسنده‌اش را به ياد ندارم،‌ اما خوب به ياد دارم كتاب جيبي كوچكي بود كه مضمون اصلي آن، انتقاد از عارفان و صوفيان بود و با لحن تند و دشنام‌هاي گاه به گاه مي‌خواست ثابت كند كه عارفان و صوفيان و تاحدي زاهدان بويي از اسلام واقعي نبردند و در حقيقت به جايي هم نرسيدند و مرد اگر هست، عالم رباني است. به عنوان دلايل خود، به گمراهي‌هاي صوفيان اشاره كرد بود مانند خوار شمردن علم و ولگردي و رقص و سر آخر همجنس‌بازي و فصل مفصلي را هم به رابطه شمس و مولانا اختصاص داده بود و از مضمون اشعار ديوان شمس، تمايلات ناشايست مولانا را كشف كرده بود.
تا سال‌ها تحت تاثير كتاب، نظر خوشي به مولانا نداشتم و رابطه او با شمس برايم معما بود. سال اول دانشگاه بود كه كتاب‌هاي زرين‌كوب را خواندم و با خواندن مثنوي، عظمت مولانا و وارستگي‌اش را كشف كردم. هر چند شمس هنوز برايم معمايي بود. تنها پس از خواندن كتاب شمس تبريزي اثر ضياء موحد، دركي واقعي از شخصيت شمس پيدا كردم. هر چند ضياء موحد در مورد ازدواج شمس با كيميا خاتون سخني نمي‌گويد. جاي خالي‌اي كه با انتشار كتاب كيميا خاتون به شدت سوال برانگيز مي‌شود.
کيميا خاتون عنوان رماني است از خانم سعيده قدس که رابطه ي شمس تبريزي و مولانا را پس زمينه وقايع خود قرار داده. خود نويسنده درباره کتاب چنين مي‌نويسد: «کيميا خاتون دختر محمدشاه ايراني و کراخاتون، زيباروي اکدشاني، که پس از مرگ شوهرش به عنوان همسر دوم به عقد و ازدواج محمد جلال الدين بلخي درآمده بود، پس از ازدواج مادرش ساکن حرم مولانا شد و داستان حيرت انگيز زندگي وي بالمال نگاهي نيز به بخشي از زندگي واقعي، خانوادگي و به عبارت ديگر بعد انساني حيات مولانا دارد، يعني آن بخش از زندگي او که همواره در سايه عظمت ابعاد روحاني، عرفاني و فراانساني شخصيتش به محاق فراموشي سپرده شده. از همين روي است که هر چند اين رمان تاريخي، برداشتي خيال‌پردازانه از يک ماجراي واقعي مي‌باشد، ليکن به لحاظ تاثيرات عميقي که اين ماجرا بر زندگي دو اسطور‌ه‌ي جهان عرفان، شمس و مولانا داشته است، نهايت وسواس و سعي بر آن بوده که قلم از واقعيات تاريخي فاصله‌ي زيادي نداشته باشد، به ويژه در زمينه‌هايي چون زمان، مکان، شخصيت‌ها، روابط سببي و نسبي و تاريخ تولدها، دوره خاص تاريخي و حال و هواي هر قونيه و روابط اجتماعي و دست‌‌جات و طبقه‌بندي‌هاي آن دوره.»
خانم قدس پس از روايت كودكي و بلوغ كيميا خاتون، و ارائه تصويري تكان دهنده از محدوديت‌ها و بدبختي‌هاي زن بودن در آن دوره، به ازدواج كيميا با شمس و اختلافات زن و شوهر مي‌پردازد. از حسد و خشونت شمس مي‌گويد و سرانجام زن جوان كه پس از ضرب و شتم شديد شوهرش، جان مي‌دهد.
البته وقتي به اين بخش از زندگي مولانا در کتاب پله پله تا ملاقات خدا نوشته دکتر زرين کوب مراجعه کردم متوجه وفاداري رمان خانم قدس به وقايع تاريخي شدم. البته زرين كوب به اين صراحت ننوشته و تنها مي‌گويد كه: « هرچه بود در بازگشت از باغ و در دنبال مشاجره‌اي سخت، «کيميا» بيمار شده بود و سه روز بعد در خانه‌ شوهر و با ناخرسندي و تأثر بسيار جان داده بود و مرگ او به شدت «شمس» را پريشان خاطر ساخته بود.» اما خانم قدس در رمانشان، با استفاده از راوي اول شخص همدردي و همراهي خواننده را برمي انگيزد و تعبيري زنانه‌تر به دست مي‌دهد و هرچند در جاي جاي کتاب اشاراتي به تعابير عرفاني شمس مي‌شود و حتي در دو فصل روايت داستان را به او مي‌سپارد تا شايد تعادل برقرار گردد، اما تصويري كه در نهايت از شمس عرضه مي‌شود چنان او را نزد خواننده منفور مي‌کند که تصوير عرفاني او را به کلي مخدوش مي‌کند. شمس اين کتاب پيرمردي بدخلق، حسود، متكبر وخانمان برانداز است كه حقيقت عشق در جان او راه نيافته و به كمال واقعي نرسيده.
اين تصوير از شمس برايم به شدت ناخوشايند بود تا آنجا كه بر منابع تاريخي و بحث‌هاي مختلف مروري كردم، سلطان ولد فرزند مولانا كه شاهد مستقيم همه ماجراها بوده، نه تنها از روايت كيميا، بلكه از چيزهايي ديگر مثل مرگ شمس كه بعدها رايج شد خبري نمي‌دهد. در مقالات شمس نيز اشارات كوتاهي شده است مانند:« «با او حکم کردم که روي تو هيچ‌کس نخواهم بيند، الاّ مولانا» (مقالات، اضافات، ص241)
ظاهراً پس از چندي ميان زن و شوهر اختلافي بروز مي‌کند. مي‌نويسد: « در آن احوال کيميا ديدي چه تأني (صبر) کردم... گمان بود که من او را دوست مي‌دارم و نبود الاّ خداي،همه را حلال کردم و او را حلال کردم» (همان، ص224).
اندکي بعد مي‌گويد: «خبر کرد که بياييد شوي مرا ببينيد. يکي از اين‌سو سر مي‌کند، يکي از آن سو و او را خوش مي‌آيد و آن همه تأني که در باب «کيميا» کردم در مقابل تأني من اندک بود» (همان ص225) (به نقل از در سايه‌ روشن كلام كه متون مربوطه را خوب بررسي كرده است)
گويا اصل روايت از افلاكي است كه البته سال‌ها بعد از روزگار شمس و مولانا كتابش را نوشته و احتمالا تحت تاثير شايعات بدخواهانه نيز بوده است. بررسي دقيق‌تر زندگي كيميا خاتون نيازمند پژوهش‌هاي محققانه است، و اگر رمان كيميا خاتون بهانه‌اي شده است تا اين جنبه پنهان از تاريخ (كه همواره به زندگي مردان بزرگ ( نه زنان) مي‌پردازد) آشكار شود، در منظور خود موفق شده است. اما به شدت نگرانم كه اين رمان تاريخي، تصوير مغشوشي را ارائه كرده باشد كه تصحيح آن در ذهن جواناني كه حوصله خواندن كتاب‌ها و مقالات تحقيقي را ندارند، به سختي ممكن باشد. براي مطالعه بيشتر نگاه كنيد به
نقد كتاب كيميا خاتون در نشست كتاب ماه ادبيات و فلسفه
حرف‌هاي دلبستگي را هم اينجا و اينجا بخوانيد.
و اين نقد (بخش اول و بخش دوم) از غلامرضا خاكي.
در نهايت توصيف قوي سياه از ديدارش با خانم قدس

وطن

توي اتوبوس كنار مسافران ديگر ايستاده‌ام، نزديك ظهر است و اتوبوس پر از دختران دبيرستاني است. ناخواسته مكالمه دو نفر را مي‌شنوم، يكي از همراهش مي‌پرسد تو سال ديگر براي پيش دانشگاهي كجا مي‌روي؟ صداي آرامي جوابش را مي‌دهد: ما سال ديگر افغانستان هستيم. با كنجكاوي برمي‌گردم و نگاهش مي‌كنم. در خطوط چهره ظريفش مي‌شود نشاني از طرح چهره افغان را ديد. ناخودآگاه دلم مي‌گيرد. سال ديگر اين دختر جوان در كشوري است كه از بدو تولد آن را نديده و هيچ تصوري از آن ندارد. والدينش نيز از آن كشور جنگ زده خاطره خوشي ندارند. او كه اين‌جا بزرگ شده، درس خوانده و آرزو داشته، در ميان ويرانه‌هاي كشورش چه خواهد كرد؟ مي‌تواند به دانشگاه برود، شغل خوبي به دست آورد يا عاشق شود و با مردي ازدواج كند كه از او زن خانه‌دار گوش به فرمان نخواهد؟
وطن براي او يعني چه؟

سينماي وحشت

بعد از مدت‌ها دو تا فيلم وحشتناك ديدم. اولي فيلم Rest Stop ( شايد بشود توقفگاه جاده ترجمه‌اش كرد) . فيلم از نوع زيرگونه سلاخي است. پس از يك شروع سريع و كارتون‌وار با قتل دختري جوان در يك دستشويي كثيف با شخصيت اصلي آشنا مي‌شويم كه در صبحي زود با دوست پسرش به قصد لس‌آنجلس و صنعت سينما از خانه مي‌گريزد و در يك كوره راه به همان دستشويي كثيف مي‌رسد. و ساعت‌ها كشمكش با قاتل هيولاي داستان آغاز مي‌شود البته همراه با مقدار كافي خون، قطع انگشت، بريدن زبان و سوراخ كردن با دلر. بدتر از همه اين‌كه فيلم تكليفش را با آدم روشن نمي‌كند از يك طرف انگار با قاتلي سروكار داريم كه انسان نيست و از سوي ديگر در ميانه فيلم و با ناپديد شدن جسد دختر جوان زنداني و پليس يك لحظه حس مي‌كنيم همه اين‌ها كابوس دختر و ناشي از وجدان گناهكار اوست. در پايان باز ورق برمي‌گردد و با منطق فيلم همه ماجراها واقعا اتفاق افتاده‌اند و قاتل (شايد) كلانتر است. پس چگونه اجساد ناپديد شدند؟ سازندگان فيلم چيزهايي را بي‌جواب گذاشتند اما اين كار به معناي ضعف و بي‌منطقي فيلم است نه عمق و پيچيدگي آن. در كل فيلمي نبود كه توصيه كنم. اصلا اگر از این سبک خوشتان میآید سه گانه اره را ببینید که داستان و سبک روایتش بسیار هوشمندانه است .
فيلم دوم بسيار هوشمندانه‌تر بود. فيلم 1408 ساخته مايكل هافلستروم براساس داستاني از استفن كينگ كه براي ترساندن از عنصر ارواح و موجودات دوزخي استفاده كرده و اين كار را هم خوب انجام داده‌بود. نويسنده‌اي كه در مورد ارواح و مكان‌هاي جن‌زده داستان مي‌نويسد، شخصا به ارواح و دنياي ماورا اعتقادي ندارد. او به اتاق 1408 هتل دلفين به عنوان مكاني شيطاني پا مي‌گذارد، در حالي كه منتظر هيچ چيز نيست اما به زودي گرفتار كابوس و ارواح مي‌شود و دوزخ را تجربه مي‌كند. با وجود اين تفاصيل، هدف فيلم ترساندن نيست بلكه در مورد ايمان و بي‌اعتقادي است. نويسنده با زندگي گذشته و اشتباه بزرگ زندگيش (دچار ترديد كردن دخترش) روبرو مي‌شود و رنج مي‌كشد و سرانجام مي‌كوشد تا به نوعي از ديگران حمايت كند و از همين طريق نيز نجات مي‌يابد. اين فيلم، بهترين فيلمي بود كه تاكنون در مورد تجربه دوزخ ديدم

جذابيت كوندرا

بعد از مدت‌ها كه فرصت نمي‌شد، رمان مهماني خداحافظي را خواندم و مانند بقيه آثار كوندرا مرا پر از حس سرخوشي كرد. نه فقط چون يك اثر ادبي قابل توجه بود بلكه چون همان دغدغه‌هاي هميشگي كوندرا چون جنبه‌هاي آزاردهنده زندگي در يك كشور كمونيستي و همان كنكاش‌هاي ذهني هميشگي بشر در مورد عشق، با تركيبي متفاوت از بقيه آثارش اما به قدر كافي هوشمندانه بار ديگر مطرح مي‌شدند.
سال‌ها پيش دكتر اباذري در كلاس جامعه‌شناسي ادبيات پرسيد: جاذبه كوندرا براي خوانندگان ايراني چيست؟ پس از خواندن بيشتر آثار اين نويسنده، گمان مي‌كنم جواب را يافته باشم؛ دغدغه‌هاي كوندرا همان دغدغه‌هاي روشنفكران ايراني در سال‌هاي قبل از اصلاحات بود و تا حدي هنوز هست. تمام توصيفات كوندرا از محدوديت‌هاي زندگي در كشوري جهان‌سومي با حكومتي ايدئولوژيك و تماميت‌خواه، نبودن آزادي، تحت نظر بودن و شكنندگي حريم زندگي خصوصي در برابر نگاه‌هاي حكومت، بيان احساس روشنفكران و فرهيختگاني بود كه قشر اصلي كتابخوان ما نيز هستند. از طرف ديگر دوگانگي‌هاي ارزشي كه قهرمانان داستان‌هاي كوندرا با آن دست به گريبانند چون انتخاب ميان:آزادي و ضرورت، جديت و رندي، سبكي و سنگيني، رابطه ميان جسم و ذهن، دغدغه‌هايي بشري‌اند كه ضرورت درك كردن و كنار آمدن با آن‌ها، در جامعه در حال گذار از سنت به مدرنيته ايران براي آن‌ها كه اهل فكر كردن هستند، هنوز مساله‌اي حل نشدني است.

فصل‌ها

ناگهان پاييز

كودكان مقتول

ماده 220 قانون مجازات اسلامي - پدر يا جد پدري كه فرزند خود را بكشد قصاص نمي شودو به پرداخت ديه قتل به ورثه مقتول و تعزير محكوم خواهد شد.
ماده 208 قانون مجازات اسلامي - هر كس مرتكب قتل عمد شود و شاكي نداشته يا شاكي داشته ولي از قصاص گذشت كرده باشد و اقدام وي موجب اخلال درنظم جامعه يا خوف شده و يا بيم تجري مرتكب يا ديگران گردد موجب حبس تعزيري از3تا10 سال خواهد بود .
صفحه حوادث: اين هفته 6 كودك به دست پدران معتادشان به قتل رسيدند
مشخص است كه اين مواد قانون مجازات اسلامي از اين نظر فقهي گرفته شده است كه چون پدر و جد پدري ولي قهري كودكند، قصاص كردن قاتل كه اينجا صاحب خون نيز هست، بي‌معناست. اما اين استدلال دقيقا نگاهي مبتني بر سنت مردسالارانه است كه در آن كودكان زيردست هستند و جان و مال آ‌‌ن‌ها به اندازه يك انسان بالغ محترم نيست. حتي يك لحظه به ذهن قانونگذار حكومت اسلامي خطور نكرده است كه جان كودكان بايد مانند هر انسان بالغ(در اينجا مرد بالغ، چون جان زن‌ نصف جان مرد ارزش دارد) محترم شمرده شود و مدعي العموم به عنوان شاكي تقاضاي قصاص كند. مجازات قتل يك كودك بايد سنگين‌تر از مجازات يك انسان بالغ باشد، انسان بالغ مي‌فهمد كه در خطر است و توانايي دفاع از خود را دارد، اما كودكي كه مادرش در غذاي او سم مي‌ريزد يا پدرش به گردنش طناب دار مي‌اندازد، شايد به سختي بفهمد جانش در خطر است. اصلا كودكان چيزي از معناي مرگ مي‌دانند يا مي‌توانند درك كنند كه پدر چرا دوستشان ندارد؟ ..

سن تكليف

يكي از مسائل فقهي كه به شدت مرا عصباني مي‌كند، سن تكليف دختران (و واجب شدن تكاليف ديني) است. بيشتر توضيح المسائل‌ها نوشته‌اند كه نشانه رسيدن به سن تكليف آشكار شدن نشانه‌هاي بلوغ جسماني يا رسيدن به سن 9 سال كامل است. حالا بايد يكي به اين فقهاي محترم توضيح دهد كه آشكار شدن نشانه‌هاي بلوغ در دختران ايراني به طور معمول در سن سيزده سالگي است نه 9 سالگي. تنها مجتهدي كه به اين نكته توجه كرده است، حجت الاسلام صانعي است.
خواهشا اگر دختر يا خواهر 9 ساله‌اي داريد با گفتن اين كه به سن تكليف رسيده و روزه بر او واجب است، اين ماه رمضان را تلخ نكنيد. خدا همان كله گنجشكي‌اش را هم قبول دارد.

حجاب

خواندن اين مطلب در مورد مهجور ماندن انديشه‌هاي طالقاني و اشاره به نظر ايشان در مورد اجباري نبودن حجاب داغ دلم را تازه كرد. خب فكر كنم يك ربع قرن ديگر هم بايد بگذرد تا صاحبنظران حكومت اسلامي، با توجه به رفتار عرفي مردم كه حجاب در بين آن‌ها كمرنگ شده، به اين نتيجه برسند كه حجاب مساله‌اي اخلاقي است (در قرآن براي بي‌حجابي حد يا مجازاتي تعيين نشده) و تا زماني كه خلاف عفت عمومي نباشد در حوزه خصوصي فرد است. هر چند همه قيل و قال‌ها به سطح شكنندگي عفت عمومي برمي‌گردد. براي تعدادي چند تار مو و يك لبخند درخشان برباد دهنده ايمان است و براي عده‌اي ....
شخصا فكر مي‌كنم اگر روزي هم حجاب اختياري شود، تعداد كساني كه واقعا روسري‌اشان را برمي‌دارند كمتر از حدي است كه گمان مي‌كنيم. مطمئنا چند سالي طول مي‌كشد تا مساله عادي شود و تا آن وقت، خيلي‌ها حوصله نگاه‌ها و حرف‌هاي مردان جوان نديد بديد را ندارند و همان حجاب نصفه نيمه را ترجيح مي‌دهند. شما چي فكر مي‌كنيد؟

داستانك

يكي از قشنگ‌ترين داستانك‌هايي كه خواندم (متاسفانه نام نويسنده يا منبع را به خاطر ندارم)اين است:
صبح كه بيدار شديم، دايناسور هنوز آن‌جا بود.

اندرز حكيمانه

زندگي كوتاه است پس براي هر جيز همان قدر وقت بگذار كه ارزشش را دارد.

آداب بي‌قراري

گويا هر روز قضيه دادگاه يعقوب يادعلي جدي‌تر مي‌شود و قرار است اين نويسنده جوان به خاطر نوشته‌هايش در رمان آداب بي‌قراري كه جايزه ادبي گلشيري را در سال 1383 به دست آورده به جرم نشر اكاذيب محاكمه شود. (خوابگرد در اين مورد اطلاع‌رساني مي‌كند). نكته مضحك ماجرا اين است كه به قول يكي از صاحبنظران مگر ادبيات همه‌اش نشر اكاذيب نيست؟
از سر كنجكاوي كتاب را خواندم تا نكات توهين آميز به قوم لر را پيدا كنم. (گويا اين بحث توهين به قوميت هم دارد كلاس پيدا مي‌كند، با اين روال به زودي بقيه هم حرف و حديثي خواهند داشت) رمان كوتاهي است در مورد مهندس آبخيزداري جهادكشاورزي كه در آستانه 40 سالگي دچار بحران ميانسالي شده و به بن بست رسيده. ازدواجش با فريبا (دختر يك حاجي بازاري) با وجود شور اوليه حالا به روزمره‌گي افتاده و اين ميان ترديدي هم دارد كه زنش با بهترين دوست و همكارش، سرو سري پيدا كرده. مهندس خسته از همه اين شرايط به كمپ جهاد در روستايي دور افتاده و عشق زن روستايي ساده‌دلي با بوي دود و شير و علف پناه مي‌برد.شوهر را گرفتار كارهاي كمپ مي‌كند و خودش با زن جوان و چشم و گوش بسته روستايي لاس مي‌زند. اين شرايط نمي‌تواند ادامه پيدا كند و مهندس پس از قهر زنش، خانه را مي‌فروشد و با ترتيب دادن مرگي ساختگي به تهران مي‌آيد. در آنجا ابتدا خود را آزاد و رها مي‌داند ولي كم‌كم دوباره بختك روزمرگي را حس مي‌كند و بعد درگير رابطه با دختري مرموز به نام ناهيد مي‌شود. داستان دوباره به ابتدا برمي‌گردد و اين بار مهندس، گلشاه (كه در آخر فصل اول، به جاي مهندس در ماشين خواهد مرد) را رها مي‌كند و خود با دستي شكسته (يادگار ماجراجويي در تهران) به سوي اصفهان حركت مي‌كند، تصادف در جاده و مكالمه با ناهيد ما را به فكر مي‌اندازد كه هنوز در زمان حاليم در حالي كه مكالمه به نوعي پيش مي‌رود كه گويي ناهيد علم غيب دارد و ما را به شك مي‌اندازد كه ناهيد و زندگي در تهران همه در ذهن مهندس بوده. با تماس فريبا به عنوان خواننده مطمئن مي‌شويم كه بيشتر داستان در ذهن مهندس گذشته، هرچند دست شكسته هنوز (تجسم بيروني آن مكاشفه ذهني) با او مي‌ماند. گويا قهرمان بعد از اين مكاشفه به نوعي با همه چيز كنار مي‌آيد هر چند همه چيز به همان تلخي است كه بود.
بعد از خواندن داستان همان حس تلخ با من بود، كمي كه حالم جا آمد بيشتر از اين متعجب شدم كه اين رمان جايزه گلشيري (كه قاعدتا بايد جايزه معتبري باشد) را به دست آورده است، من منتقد ادبي نيستم اما به عنوان يك خواننده حرفه‌اي از اين كتاب خوشم نيامد. از همه بدتر شخصيت‌پردازي زنان در رمان لج آدم را در مي‌آورد. فريبا و سميه (همسران مهندس و دوستش) زناني در چارچوب سنتي‌اند، خانه‌دار با روال عادي كدبانوگري و بچه بزرگ كردن همراه با انتظار جلب توجه كامل و وقت آزاد شوهران‌شان و غر غر كردن‌هاي معمول و با آن‌كه از محبت شوهرانشان دم مي‌زنند، چندان آن‌ها را نمي‌شناسند و حتي يك لحظه هم به ذهن‌شان نمي‌رسد كه اين شوهران مظلوم و سر به راه جاي ديگري مشغولند. تاج‌ماه زن روستايي معصوم و پاكدل با وجود سه بچه هنوز كودكانه از بازي‌هاي مهندس غش و ريسه مي‌رود و او را دوست دارد چون با او بازي مي‌كند و او را مي‌خنداند در حالي كه علي سينا (شوهرش) وقتي خانه مي‌آيد، فقط مي‌خوابد. معصوميت اين زن (به زعم نويسنده) كه براي مهندس نشانه‌اي از پاكي و دست نخوردگي طبيعت است واقعا آدم را عصباني مي‌كند (همان نكته‌اي كه شهروندان ياسوج را عصباني كرده) اين كه نويسنده تا اين حد زني را نادان تصور كرده كه در همه آن بازي‌ها با مرد بيگانه و نامحرم نكته‌اي ناشايست يا غيراخلاقي نمي‌ديده و آن قدر بي‌خبر از دنياست كه معناي طلاق را نمي‌داند، بيشتر از آن‌كه توهين به يك قوميت باشد، توهين به شعور زنان روستايي است و البته ضعف شخصيت‌پردازي در يك داستان. ناهيد كه در آخر داستان از سوي مهندس با خطاب روسپي آسماني ناميده مي‌شود، شخصيت پردازي بهتري ندارد. او از سويي دختر شوخ و شنگي است كه گويا به چيزي مقيد نيست و بعد يكجورهايي با مهندس همدلي پيدا مي‌كند و يك رابطه عاطفي شكل مي‌گيرد و در عين‌حال گويا فقط در ذهن شخصيت اصلي داستان است.
نويسنده عمدا خواسته است، همان نگاه هميشگي مردان در برابر زنان در ادبيات پس از صادق هدايت را بازنمايي كند اما اينجا الگوي زن اثيري - زن لكاته عمدا تغيير مي‌كنند. زن لكاته (تاجماه) بيشتر پر از معصوميت روستايي و دست‌نخورده است و زن اثيري (ناهيد) با يك زن خياباني فاصله اندكي دارد. در نهايت مهندس به نزد فريبا ( همسرش) كه برآيندي از اين دوست (يك زن چشم و گوش بسته سنتي و حالا آشنا به رموز عشق‌ورزي) باز‌مي‌گردد، در حالي كه ما به عنوان خواننده از اين سير و سلوك ذهني يا واقعي طرفي نبسته‌ايم فقط تلخي بي‌دليلي در جان ما مانده است.
از همه اين حرف‌ها كه بگذريم، محاكمه يك نويسنده براي داستانش، از همه اين حرف و حديث‌ها تلخ‌تر است. تا آنجا كه مي‌دانم در قوانين، جرمي به نام نوشتن داستان بد وجود ندارد، حالا اگر قرار باشد نويسنده را براي آن‌چه در شعر و داستان و فيلم به تصور آورده (حالا گيرم كه شاهكار ادبي نباشد) بازخواست كنند، به كجا مي‌رسيم؟
در مورد نظرات ساير وبلگ‌نويسان اينجا را ببينيد

زنان و صلح

فكر مي‌كنم يكي از اصول جنبش حمايت از حقوق زنان بايد حمايت از صلح باشد. چون جنگ دقيقا يكي از مصيبت‌هايي است كه بيش از همه براي زنان فاجعه بار است:«زنان و مخصوصا زنان فقير بخش بي اندازه سنگيني از فشار تحميل شده از طريق جنگ را بر دوش مي‌كشند. اين مساله تا حدودي به اين دليل است كه درصد رو به تزايدي از قربانيان جنگ را غيرنظاميان تشكيل مي‌دهند. سربازان جنگي غالبا مرد هستند اما غيرنظاميان آسيب‌پذير غالبا (نه انحصارا) زنان و كودكان هستند. از آنجا كه اكثر جنگ‌هاي اخير در كشورهاي در حال توسعه يا توسعه نيافته (كشورهاي جنوب) رخ داده است، بيشتر زنان جنوبي آسيب ديده‌اند.
توليد ابزار نظامي سود قابل توجهي را براي سرمايه‌گذاران شمالي، كه قطعا چند زن نيز در بين آن‌هاست به ارمغان مي‌آورد. همچنين براي طبقه متوسط شمالي كه در بخش تحقيقات و توسعه كار مي‌كنند و هم براي افراد كم سوادتر كه وارد ارتش مي‌شوند و يا در كارخانه‌هاي توليد اسلحه كار مي‌كنند، شغل ايجاد مي‌كند. با اين حال زنان و مخصوصا زنان فقير، از فرصت‌هاي شغلي ايجاد شدهاز طريق توليدات نظامي سهم كمتري دارند در حالي كه آن‌ها بيشتر از مردان از تخصيص درآمدهاي ملي به ارتش به جاي خدمات اجتماعي رنج مي‌برند؛ چرا كه مسئوليت‌هاي اوليه بچه‌داري زنان، اغلب آن‌ها را ناچار مي‌كند بيشتر از مردان به خدمات اجتماعي مانند: خدمات مسكن، بهداشت و آموزش متكي باشند. هزينه‌هاي بالاي نظامي در اكثر مناطق جهان، منابع را از فعاليت‌هاي مولد منحرف مي‌كند. زنان فقير ساكن كشورهاي جنوبي؛ بهاي گزافي براي نظامي‌گري مي‌پردازند، سلامت، بهداشت عمومي و تهيه مستمر غذا را تحت تاثير قرار داده و باعث تداوم وابستگي جنوب به شمال براي بقا و ساخت جنگ افزارهاي پيشرفته شده است. نظامي‌گري دليل عمده مقروض شدن جنوب است و كشورهاي جنوبي را در برابر شرايط دشوار وام‌گيري آسيب‌پذير كرده است. نظامي‌گري همچنين آلاينده محيط زيست است.
از سوي ديگر نظامي‌گري باعث تنزل مقام زنان مي‌شود زيرا دولت‌هاي نظامي اغلب از ايدئولوژي‌هاي مردسالاري حمايت مي‌كنند كه مردان را اغلب به عنوان جنگجو تعريف كرده و از اين طريق فرهنگ خشونت را ارتقا مي‌دهند. اين فرهنگ به شكل خشونت بر عليه زنان به خيابان‌ها و خانه‌ها سرايت مي‌كند. در اين وضعيت، زنان به عنوان مادران ملت تعريف شده، به باروري بالاتر تشويق و از داشتن شغل نان‌‌آوري منع مي‌شوند. به جنسيت زنان به عنوان يك منبع ملي نگاه مي‌شود، استقلال جنسي آنان تحت كنترل قرار مي‌گيرد و در همان حال ممكن است رسانه‌هاي جمعي تصويري ضعيف، فساد آفرين و فسادپذير از زنان ارائه دهند. در نهايت زنان قرباني اصلي جنگ هستند. در دهه 1990 تجاوز به عنف به عنوان يك سلاح جنگي نظام يافته در يوگسلاوي سابق استفاده شد.» (به نقل از مقاله آيا جهاني شدن براي زنان خوب است؟ نويسنده: آليسون جاگار، ترجمه الهام كريمي بلان، پژوهشنامه 3، مسائل اجتماعي زنان، معاونت پژوهش‌هاي فرهنگي و اجتماعي مركز تحقيقات استراتژيك)
توضيح: هر گونه مناسبت اين پست با خطر حمله نظامي به ايران و سخنان تعدادي از فعالان حقوق زنان در مورد پيامدهاي مثبت اين موضوع، انكار مي‌شود.

بدرفتاري با كودكان

چند بار شده كه در خيابان، والديني را ديديد كه كودكشان را كتك مي‌زنند تا ساكت شوند، شيطنت نكنند يا راه بيايند. در برابر اين اتفاق چه كرده‌ايد؟‌

سنگسار

باز هم مساله سنگسار مطرح شده است؛ اين حكم را از چند جنبه مي‌توان بررسي كرد:
يك) از جنبه فقهي: سنگسار در سنت يهودي وجود داشت اما در قرآن، آيه سنگسار وجود ندارد و بنا بر روايت در زمان پيامبر و حضرت علي چنين حكمي اجرا نشد. عمر بن خطاب (خليفه دوم) تنها كسي بود كه بر اجراي اين حكم اصرار داشت.(برايم جالب است كه فقهاي شيعه ساير اجتهادهاي اين فرد را چون منع ازدواج موقت نپذيرفتند اما بر سنگسار ايراد چنداني نگرفتند)، تعدادي از فقها اين بحث را مطرح كرده‌اند كه مجازات زناي محصنه، مرگ نيست.آیات 15 و 16 سوره نسا درباره زنا است. در آیه 25 سوره نسا خداوند می فرماید که شما می توانید با کنیزها ازدواج کنید و اگر پس از ازدواج زنا کردند مجازات آنها نصف زنان آزاد است. اما مگر حکم مرگ را می توان نصف کرد؟! پس حکم زنا چیست؟ جواب در آیات 2 تا 10 سوره نور است (صد ضربه تازيانه)توضيح بيشتر را اينجا بخوانيد
دو) از جنبه قضايي: با وجود اين كه حكم سنگسار، نص صريح قرآني و شواهدي در سنت ندارد ، به دليل اجراي حكم در سنت فقه سني، تا كنون اجرا مي‌ شده است، با اين وجود امكان اثبات از نظر شرعي بسيار بعيد است (چهار شاهد مرد عمل را به چشم ديده باشند) در حال حاضر، قضات بنا بر تخيل و تشخيص خود، چنين مجازاتي را حكم مي‌كنند. من پرونده‌هاي منتظرين اجراي حكم را ديده‌ام و در هيچ موردي جز اعتراف فرد، شواهد ديگري براي اثبات جرم وجود نداشت (در يك مورد زن تنها در حياط خانه‌اش در حال صحبت با مرد همسايه ديده شده بود) البته در مورد مكرمه ابراهيمي، از اين رابطه فرزنداني متولد شده‌اند (در فقه قديم امكان اثبات انتساب وجود نداشته در نتيجه وجود فرزند براي اثبات زناي محصنه با ترديد نگريسته مي‌شده است، مگر در زماني كه شوهر براي مدتي غايب بوده است)؛ اما گويا شوهر مكرمه او را بيرون كرده و او از سر بي پناهي به زندگي با اين مرد پرداخته و همزمان با هر دو رابطه نداشته. حتي اگر خيانت در دادگاه صالحه اثبات شود، مي‌توان مجازات اعدام را به شيوه‌هاي ديگري هم اجرا كرد.
سه) از جنبه جامعه‌شناسي: مجازات در برابر جرم، به معناي حراست از هنجارهاي اجتماعي كه روابط بين افراد را تنظيم مي‌كنند. با آن‌كه مصاديق خيانت در روابط زناشويي در جوامع مختلف متفاوت است اما در همه آن‌ها امري مذموم شناخته شده است كه در اكثر موارد همراه با رسوايي، طرد اجتماعي و مجازات مرگ همراه بوده‌ است. زير سوال بردن مجازات سنگسار نمي‌تواند به معناي زير سوال بردن لزوم مجازات خيانت در زندگي زناشويي باشد. (بحث در مورد ناعادلانه بودن مجازات براي زنان در حالي كه روابط جنسي خارج از چارچوب ازدواج براي مردان پذيرفته شده است، نيز نافي وجوب هنجارهاي اجتماعي و مجازات سرپيچي از آن نيست)

كوي دانشگاه

اين تكنولوژي هم عجب چيزي است، فكر كنيد اگر در تابستان 78 و ماجراي كوي دانشگاه موبايل‌هاي دوربين‌دار و بلوتوث بود، هيچ وقت سردار نظري و دار و دسته انصار تبرئه مي‌شدند يا نظام مي‌توانست كل آن جريان را بي‌دردسر، فيصله دهد. از صبح ذهنم مشغول است.

ليست فيلم

مدتي پيش مطلبي ديدم با عنوان 1001 كتابي كه بايد قبل از مرگ خواند، اولين چيزي كه به ذهنم رسيد؛ جستجوي فهرست بهترين فيلم‌هاي جهان بود كه بايد قبل از مرگ ديد. امروز به اين فهرست برخوردم، 250 فيلم برتر جهان در سايت IMDb.
دو نكته جالب فهرست برايم اين بود كه اولين فهرستي است كه مي‌بينم همشهري كين را جزو 10 فيلم اول نگذاشته است و دوم اين‌كه از 25 فيلم اول، اسم 4 فيلم حتي به گوشم نخورده بود.
شما چند تا فيلم اين فهرست را ديده‌ايد؟

تجربه يك ساله وبلاگ خواني

يك) وقتي از كار و درس خسته مي‌شوم براي استراحت دوست دارم روزنامه ورق بزنم يا چيز سهل و ممتنعي بخوانم مثل مجله فيلم يا نسيم هراز. سال گذشته وقتي روزنامه شرق توقيف شد، وبلاگ‌ خواندن جاي اين‌ها را گرفت.
دو) وبلاگ خواني را وقتي شروع كردم كه در شرايط خاصي گير افتاده بودم. مجبور بودم دو هفته تمام از ساعت 8 صبح تا 4 بعد از ظهر در اداره و پشت كامپيوتر بنشينم؛ در حالي كه نه كاري براي انجام دادن داشتم نه از نظر روحي امكان تمركز بر يك كار جدي مثل خواندن كتاب. همه چيز با يك بازي شروع شد، اسم يك دوست را در گوگل فارسي جستجو كردم و بعد به چند وبلاگ رسيدم و همين‌طور لينك‌هاي مختلف را دنبال كردم، خانم كوكاكولا لايت و سر هرمس مارانا (همسرشان)، خانم شين و آقاي الف(همسرشان)، آقاي ب و آن يكي خانم شين (همسرشان)، انار و علي ونگز، خورشيد خانوم و زيتون كه از قديمي‌ترين وبلاگ‌نويسان زن هستند، نيك آهنگ كوثر، محمود فرجامي، گوشزد، حامد قدوسي، بلوط، الپر و همه وبلاگ‌هاي جامعه‌شناسي و زنان و سينما و ...
سه) زماني رسيد كه ديدم ترجيح مي‌دهم به جاي حرف زدن با آدم‌ها بنشينم و وبلاگ بخوانم، وبلاگ هم حرف‌هاي آدم‌هاست. اما همين رو در رو نبودن شان مزيت اصلي آن‌هاست. هر وقت حوصله آدم سر مي‌رود، صفحه را مي‌بندد ، نه توقعي دارند و نه دوستي با آن‌ها اصول و تشريفاتي دارد. براي من كه آدم دردن‌گرايي هستم، اين بهترين شيوه ارتباط است. مي‌دانم كه خيلي از آن‌ها هم وبلاگ مي‌نويسند چون اين شيوه غيرمستقيم بيان احساسات و افكار برايشان راحت‌تر است.
چهار) بعد وسوسه شناختن آدم‌هايي كه وبلاگ‌هاي محبوبم را مي‌نوشتند، پيش آمد، نام واقعي‌اشان، عكس‌شان و ... مدت‌ها گشتم تا عكس سر هرمس مارانا (رامين) و همسرشان و دوستانشان و حامد قدوسي را پيدا كردم (هنوز حاضرم به يابنده عكس خانوم شين جايزه بدهم) و مثل هميشه از اين‌كه ظاهرشان آني نبود كه تصور كرده ‌بودم، متعجب شدم.
پنج) از وبلاگ‌ها چيزهاي مفيدي ياد گرفتم، نه تنها تحليل‌هاي اقتصادي حامد قدوسي به آموخته‌هاي من اضافه كرد بلكه ضرورت تحليل دقيق و استفاده از زبان رياضي را درك كردم، تعدادي از بهترين عكس‌هاي عمرم را از سر هرمس مارانا و ‌آقاي اولدفشن هديه گرفتم، تحليل‌هاي جامعه‌شناسي امير پويان برايم جالب بود (هر چند بضاعت مطالعات فرهنگي را اندك مي‌دانم) و تحليل‌هاي عباس عبدي برايم هيجان انگيزتر است؛ در نهايت در مورد موضوعات جالب بسياري در حوزه ادبيات و سينما و زندگي خواندم.
شش) هفته‌ها گذشت و ديدم كه عادت كرده‌ام هر روز لااقل به 10 وبلاگ سر بزنم و وقت و تمركزم براي كارهاي جدي كم شده. از طرفي بعد از مدتي، جذابيت وبلاگ خواني كم شد، وبلاگ‌ها تكراري شدند و در نهايت چندتايي حوصله‌ام را سر بردند و از ليستم حذفشان كردم. حالا پس از يك سال وبلاگ‌خواني مطمئنم كه زيتون، مردي است حدود سي‌ساله كه ارزش ندارد وقتم را با وبلاگش هدر دهم. گوشزد و شراگيم هم تكراري شدند و همان سر زدن كوتاه يك بار در ماه كافي است. حالا هر روز 5-4 وبلاگ را بيشتر نگاه نمي‌كنم، وبلاگ خانوم احمدنيا و نيك آهنگ كوثر را هر روز مي‌خوانم و بقيه را هفته‌اي يكبار. هر چند هنوز هم وقتي از همه چيز خسته و بي‌حوصله‌ام، لذت كشف يك وبلاگ جديد را به خودم هديه مي دهم، ديروز سلمان را كشف كردم.

خوشي‌هاي كوچك

مدت‌ها پيش جايي خواندم كه خوشبختي يعني احساس خوبي كه فرد نسبت به خود و دنياي اطرافش دارد. به همين دليل خوشبختي هركس مخصوص خودش است و رنگ آرزوها، انتظارات و انديشه‌هايش را دارد، خوشبختي يك زن خانه‌دار با خوشبختي يك ستاره سينما يا مغازه‌دار يا مهندس يا حتي يك زن خانه‌دار ديگر فرق دارد.البته همان كتاب‌ها حرفشان اين بود كه خوشبختي يك احساس دروني است و ربطي به امكانات مادي و غير مادي فرد ندارد. ما خودمان هستيم كه مي‌توانيم با خودمان آشتي كنيم و با جهان اطرافمان هماهنگ شويم.
هر وقت كه از همه چيز خسته و بي‌حوصله مي‌شوم، اين حرف‌ها را با خودم دوره مي‌كنم و دنبال بهانه‌هاي كوچك خوشبختي مي‌گردم، ابرهاي سفيد در آسمان آبي، آفتاب ملايم روي شاخه‌هاي نورس اقاقيا يا پهن شده روي قالي، مهماني شاد گنجشك‌هاي پرسروصدا، يك آهنگ ملايم، يا يك نقاشي چشم‌نواز.
هميشه مي‌شود چيز قشنگي در اين دنيا كشف كرد.

نوشتن مقاله

يان كرايب در كتاب «نظريه اجتماعي مدرن، از پارسونز تا هابرماس» جمله جالبي دارد، در مورد اينكه كساني كه يك جمله حرف براي گفتن دارند، يك مقاله مي‌نويسند و آن‌هايي كه يك مقاله حرف براي گفتن دارند، كتاب مي‌نويسند. يكي از مشكلات كار تحقيق در علوم اجتماعي در ايران اين است كه در جستجوي منابع، با حجم زيادي از مقالات و يادداشت‌هاي مرتبط با آن موضوع خاص روبرو مي‌شويد كه در نهايت، سه يا چهار مقاله حرفي براي گفتن دارند و قابل استنادند. من شخصا، براي تشخيص اعتبار علمي يك مقاله به ساختار آن نگاه مي‌كنم، چند خط از پاراگراف اول (آيا طرح مساله مشخص وجود دارد، سوال اصلي چيست)، تيترهاي فرعي و يكي دو پاراگراف از بخش اصلي (نويسنده تا چه حد به نظريات مختلف پرداخته و موضوع را از چه جنبه‌هايي بررسي كرده)و در آخر نگاهي به نتيجه‌گيري (نتيجه نويسنده از بحث چيست آيا براي موضوع تحقيق ما، كاربردي دارد؟). با اين روش در پنج دقيقه مي‌توان، امتياز علمي هر مقاله را مشخص كرد و حرف‌هاي بي‌ربط را دور ريخت.
البته در نقطه مقابل، بايد به دنبال شيوه‌هايي باشيم كه مقاله خودمان شسته رفته‌تر و دقيق‌تر باشد. بهاره آروين مطلب مفصلي در اين مورد نوشته كه به كار همه محققين و دانشجويان در دنيا و عقبي مي‌آيد، خدايش خير دهاد.

حرف و حديث در مورد فيلم نقاب

يك) فيلم را به توصيه يكي از دوستان و از سر كنجكاوي نسبت به فيلمنامه پيمان قاسم‌خاني ديدم و از ساختار هوشمندانه و غافل‌گيري‌هاي بجاي آن خوشم آمد. نيم ساعت اول فيلم و پس از ارجاعات تابلو به فيلم كازابلانكا لجم گرفته بود كه قرار است فيلم، نسخه مبتذل و وطني كازابلانكا شود و درست وقتي كه داشتم به ذوق هنري دوستم شك مي‌كردم، فلاش بك جالب فيلم زده شد و معلوم شد هر كس آني نيست كه مي‌نمايد. البته فيلم يكي دو تا اشكال منطقي هم دارد؛ مثلا چطور امين حيايي، دايي روشنك را نمي‌شناسد در حالي‌كه تماشاچيان صداي شريفي‌نيا را مي‌شنوند و بجا مي‌آورند و يا اين‌كه امين حيايي چرا در مورد روشنك نيز مي‌پذيرد كه نقشه شوم اجرا شود، يك دختر جوان و زيبا و پولدار كه در ضمن عاشق شوهرش هم هست، خب مشكل كجاست ، اگر مثل خيرانديش بيوه ثروتمندي بود با رفتار غيرقابل تحمل، ماجرا باورپذيرتر بود. (و البته همان بهتر كه در نسخه سينمايي، صحنه انفجار ماشين را به عنوان پايان، حذف كرده‌اند، زيادي هاليوودي بود) اما در كل فيلم خوبي بود با ساختار و موضوعي متفاوت.
دو) همزمان با اكران فيلم، سي دي قاچاق آن هم به بازار آمد. جالب‌تر آن كه اين سي دي حاوي صحنه هاي مجوز نگرفته بود. عده‌اي از محافل خبري راست گرا، پخش سي دي را كار خود عوامل فيلم مي دانستتند و آن را انتقام از وزارت ارشاد براي توقيف سه ساله فيلم خواندند. اما تهيه‌كننده فيلم آن‌چنان از فروش سي دي قاچاق و پايين آمدن فروش آن، خشمگين شد كه در حركتي نمادين براي فيلم، مجلس ترحيم برگزار كرد.
سه) پخش سي‌دي بدون سانسور، حساسيت‌ها را برانگيخت. روابط عمومي وزارتخانه به جاي معاونت سينمايي ارشاد براي پخش فيلمي كه خود مجوز اكران آن را داده است و۴۰روز هم اكران شده از مردم عذر خواهي كرد. اين بيانيه را خبرگزاري فارس كه از راست‌ترين خبرگزاري‌هاي كشور است روي صفحه اصلي اش قرار داد. سه ساعت بعد ناگهان اين خبر از روي سايت فارس برداشته شد. (متن خبر اوليه به دستور وزارت ارشاد از تمامي خبرگزاري ها برداشته شد اما هنوز هم در سايت سينماي ما قابل مشاهده است.)
معاونت سينمايي ارشاد طي يادداشتي اعلام كرد كه مبناي اين عذر خواهي، نسخه قاچاق فيلم بوده و نسخه سينمايي روي پرده هيچ مشكلي ندارد و تمام مجوزهاي لازم را گرفته است. اين يعني اين كه : وزير ارشاد اصلا فيلم را نديده است و بنا بر حرف و حديث عده‌اي بيانيه عذر خواهي صادر كرده و حتي از معاونت سينمايي خود هم استعلام نكرده.
چهار) مبناي عذر خواهي وزارت ارشاد، بنا بر تحليل‌هاي دوستان انصار نيوز، مضمون غير اخلاقي فيلم (فريب خوردن زنان شوهردار)، استفاده از كلمات ركيك (فحش و بد دهني امين حيايي در نقش آدم منفي) و تبليغ دوبي ( اين يكي رو من هم موافقم) و استفاده از سكس پنهان (اين كه معلوم است دارد يك اتفاقي به صورت تجاوز به زني بيهوش اتفاق مي‌افتد! اگر كساني در آن دو قسمت دچار تحريكات جسماني شدند، واقعا مشكل دارند و بايد بروند دكتر، البته در مورد بچه‌ها واقعا جا داشت درجه بالاتر از 17 سال مي‌دادند) اعلام شد، من نمي دونم اگر هر حرفي در مورد مسائل غيراخلاقي، غير اخلاقي محسوب شود، پس چطور بايد در مورد واقعيت‌هايي كه در جامعه هست؛ آموزش داد. صفحه حوادث روزنامه‌ها پر از اين اخبار است، اگر فيلم سالمي مثل نقاب با آن نتيجه‌گيري اخلاقي، مشكل دارد، پس چه بايد كرد؟ حرف‌هاي شريفي‌نيا را اينجا بخوانيد.
پنج) پخش سي دي فيلم، بحث جلوگيري از تكثير غيرقانوني فيلم‌ها را زنده كرد. اما همه اين حرف و حديث‌ها بي‌نتيجه ست، وقتي ديدن فيلم‌هاي خارجي روي نسخه دي وي دي و بدون كپي رايت به سهولت ممكن است، چطور مي‌شود، فيلم‌هاي ايراني را استثناء كرد؛ اولي بي‌اشكال است و دومي دزدي!
دوستان سينمايي كه داشتن آرشيو دي وي دي فيلم‌هاي دنيا از افتخاراتشان است، تكليف‌شان را با قانون كپي‌رايت معلوم كنند.

درختان

درست است كه زندگي شهري ما را از طبيعت دور كرده‌ است اما ما هم تلاشي نمي‌كنيم تا به طبيعت نزديك شويم، يك امتحان ساده كنيد، وقتي در حال قدم زدن در خيابان نزديك خانه يا محل كارتان هستيد، به درختان و درختچه‌هاي خيابان و خانه‌هاي اطراف دقت كنيد، چند گونه گياهي را به نام مي‌شناسيد: چنار، اقاقيا، زبان گنجشك، توت، عرعر، بيد، بيد مجنون، كاج، سرو، سپيدار، صنوبر، اكاليپتوس، پيچ امين‌الدوله، نارنج، خرمالو، نخل زينتي، خرزهره، ياس و ...

گاهي به آسمان نگاه كن

نمايش دوباره اين فيلم از تلويزيون به يادم آورد كه چقدراين فيلم را دوست دارم ( تا به حال لااقل 4 بار آن را ديده‌ام) اما چرا اين فيلم را دوست دارم:
يك) به دليل خلاقيت فرهاد توحيدي در نوشتن فيلمنامه و فضاي سورئاليستي كه خلق مي‌كند اما غير منطقي يا سياه و تلخ نيست.(اي كاش روح سربازان روسي و هندي را حذف مي‌كرد و كمتر شعاري بود) تنها كساني كه رمان مرشد و مارگريتاي نابوكف را كه منبع الهام فيلمنامه است خوانده باشند، عمق خلاقيت توحيدي را درك مي‌كنند.
دو) تكه هايي در فيلم كه دوستشان دارم مثل صحنه ابتدايي فيلم و روبرو شدن هاتف با فاضل و مدير اعتبارات بانك و عاشقانه پرستار با نويسنده و سكانس عروسي آن‌ها و حضور شخصيت‌هاي اصلي فيلم‌هاي جنگ كه شهيد شده‌اند( كه واقعا ايده بكري بود) و اي كاش سكانس پاياني مي‌ماند.
سه) ديالوگ‌هاي فيلم را هم دوست دارم، هرچند گاه در كنايه زدن به اوضاع روز و فرصت طلبان و .. شورش را در مي‌آورد ولي اين ديالوگ عالي است:
رمضان زاده: كجا اشتباه كردم.
هاتف: آدم براي چي مي‌رود جبهه؟
رمضان زاده: كه شهيد بشه.
هاتف : نه، كه بجنگه، شهيدم شد، شد.
و اين شعر؛
بايد اعتراف كنم من نيز گاه به آسمان نگاه كرده‌ام
دزدانه
در چشم ستارگان
نه به تمامي‌شان، تنها بدان‌ها كه شبيه‌ترند
به چشمان تو

حشرات

فيلم‌هاي مستندي كه مناظري رويايي از طبيعت نشان مي‌دهند، انبوه درختان روي تپه با برگهاي درخشان زير آفتاب يا حواصيل‌هايي كه در حاشيه مرداب آرام روي پايشان ايستاده‌اند و يا رودي كه خروشان لابه‌لاي تخته سنگ‌ها مي‌دود، اغفال‌كننده‌اند چون تمام بخش‌هاي ناپسند گشت و گذار در طبيعت را حذف مي‌كنند. نه فقط آفتاب سوزان و عرق چسبناك روي پوست و بوي نامطبوع لجن‌زار كنار مرداب بلكه همه آن حشرات موذي را. منظورم فقط خيل مگس‌ها نيست كه از غذاها دل نمي‌كنند يا پشه‌هايي كه تنها از سوزش نقاط متورم روي پوستت مي‌فهمي تو را گزيده‌اند، منظورم همه آن عقرب‌هاي كوچك سياه، هزارپاهاي درشت گوشت‌خوار و رتيل‌هاي شتابان است كه با تاريكي شب در اطراف تو پرسه مي‌زنند.‌

تل عاشقون

شكوه تصوير عاشقانه‌شان در زير نور چراغ‌هاي نئون، زن را به وجد آورده است. حتي از اين فاصله و از پشت سر هم مي‌تواند جذابيت مردش را لمس كند. پذيرندگي دست‌هاي شكوه‌مندي كه دست آن زن ديگر را در ميان گرفته غيرقابل وصف است. جواني و تازگي عشق‌شان بي‌اختيار قلبش را به هيجان و طپش واداشته است. سعي مي‌كند منصف باشد. مي‌توان عشق را تاب آورد. در هر شكل و شمايلي باشد.(تل عاشقون، محمدرضا مرزوقي، ص 94)
اين داستان بلند رابه تازگي خواندم و خب، خوشم نيامد. البته نقد ادبي كار من نيست اما آن‌قدر در زندگيم داستان خوانده‌ام كه طعم داستان خوب را تشخيص دهم.
تل عاشقون شروع خوبي دارد. زن و مردي مسافر به بوشهر مي‌روند، زن (مريم) وكيلي است كه مي‌خواهد از دوست دوران دانشگاهش (سودابه) كه متهم به قتل است دفاع كند. ژاله دوست ديگر آن دوران به همراه خانواده سودابه، منتظر اويند. اولين جلسه دادگاه برگزار مي‌شود. همه چيز روشن است، سودابه گرفتار سوداي عشقي ممنوع گشته، حميد كه متاهل است براي پيمانكاري يك پروژه به طور موقت به بوشهر آمده ابتدا به اين رابطه پرو بال مي‌دهد اما بعد، جسارت و شور سودابه وامي‌داردش تا به رابطه پايان دهد و سودابه با سرخوردگي او را به قتل مي‌رساند و خود را به پليس معرفي مي‌كند و در محضر دادگاه نيز با صراحت از رابطه خود مي‌‌گويد. مريم به عنوان وكيل مدافع اميد چنداني ندارد، اما حضورش در شهر، خاطرات دوران كودكيش را زنده كرده است، اما همين در خود فرو رفتن او خلايي را ايجاد مي‌كند تا ميان شوهرش (منصور) و دوستش ژاله رابطه‌ايي عاشقانه شكل بگيرد، رابطه‌اي كه او از سر دوست داشتن هر دو، در برابرش سكوت مي‌كند و همه چيز را به گذشت زمان و انتظار معشوق كه حالا شايد خودش هم نمي‌داند كيست ( منصور يا ملواني ناشناس) مي‌سپارد.
اين از داستان، نثر، به شهادت مثالي كه در اول مطلب آورده‌ام، روان است و گاه شاعرانه. مشكل اصلي اين است كه نويسنده تكليف خودش و ما را با آدم‌هاي داستانش معلوم نمي‌كند. داناي كل محدود، چيزهاي زيادي را ناگفته مي‌گذارد و اين ناگفتني‌ها به جاي عميق كردن داستان، آن را بي‌منطق كرده است. ما در مورد شخصيت‌ها كم مي‌دانيم و نمي‌توانيم انگيزه اعمالشان را درك كنيم. منصور كيست و چه جذابيتي (جز دست‌هاي قوي و تن باشكوه) دارد كه زن‌ها عاشقش مي‌شوند؟ چرا منصور پس از فصل تعقيب مريم تا لب دريا (كه به شدت فصل اول داستان هويت كوندرا را به ياد مي‌آورد) و دروغ‌گويي زن (كه بلا توجيه است) به دام رابطه عاشقانه با ژاله مي‌افتد آن هم در حالي كه هنوز به شدت عاشق مريم است؟ مريم چطور آدمي است (يك وكيل سيگاري كه گاه لبي تر مي‌كند؟) و چگونه با آن همه احساسات در برابر اين رابطه سكوت مي‌كند (فقط به صرف دوست داشتن هر دو آن‌ها؟!) و بعد خود به عشق افلاطوني با ملوان ناشناس گرفتار مي‌شود (يا ادايش را در مي‌آورد؟!)، ژاله به عنوان ضلع سوم اين مثلث عاشقانه كيست؟ چرا عاشق منصور مي‌شود، آن هم در حالي كه تازه نامزد كرده است( نويسنده چندين بار بر حلقه الماس ژاله تاكيد مي‌كند؛ كنايه از ازدواج با ثروت و بدون عشق!؟نمي‌شود مطمئن بود).
تمام داستان نوعي تامل در مفهوم عشق است اما نويسنده تكليف ما و خودش را هم با عشق روشن نكرده است. آنچه نويسنده به ما عرضه مي‌كند تنها شور شاعرانه و بي‌منطق عشق است كه در كنار گرماي شرجي بندر در تمام صفحات موج مي‌زند و با آنكه اين شور تنها به جنايت، سرخوردگي، دروغ و خيانت مي‌انجامد اما از نظر نويسنده منفي و مرطود نيست. آن‌چه اتفاقا آزاردهنده است، جامعه‌اي است كه عشق را نمي‌فهمد و نگاه‌هايي است كه براي زنان حتي مجال سيگار كشيدن باقي نمي‌گذارد. خب من از اين عشق سودايي و بي‌منطق چيزي نمي‌فهمم و اگر نويسنده مي‌خواهد به ما بگويد كه در پايان، مريم با گذشتن از معشوق تعالي يافته و پس از شركت در مراسم زار، در معاني بر او گشوده شده، آن اسرار را ناگفته باقي مي‌گذارد. من عقيده ندارم كه نويسنده بايد همه چيز را توضيح دهد اما اين همه ايجاز گويي و واگذار كردن همه چيز به تخيل خواننده پذيرفتني نيست. فكر مي‌كنم اگر كتاب، دو برابر حجم فعلي‌اش (125 صفحه) را داشت، موفق‌تر بود.
براي ديدن لينك‌هاي مرتبط نگاه كنيد به وبلاگ محمد آقازاده و نقد رمان در روزنامه شرق.

حقوق بشر، اسلام و زنان

ماده 1 اعلاميه حقوق بشر
تمام افراد بشر آزاد به دنيا مي آيند و از لحاظ حيثيت و حقوق با هم برابرند. همه داراي عقل و وجدان هستند و بايد نسبت به يكديگر با روح برادري رفتار كنند.
اصل نوزدهم قانون اساسي ج.ا.ا
مردم ايران از هر نژاد و قوم و قبيله اي كه باشند از حقوق مساوي برخوردارندو رنگ و نژاد و زبان و مانند اين ها سبب امتياز نخواهد شد.
اصل بيستم قانون اساسي ج.ا.ا
همه افراد ملت اعم از زن و مرد يكسان در حمايت قانون قرار دارند و از همه حقوق انساني ، سياسي، اجتماعي ، فرهنگي با رعايت موازين اسلام برخوردارند.
نكته: خب تقصير ما چيست كه قوانين اسلامي مورد قبول و اجرا در جمهوري اسلامي براي زن و مرد و مسلمان و نامسلمان برابر نيست.تا زماني كه اين نابرابري از سوي حكومت به رسميت شناخته مي‌شود و در حوزه قضايي اجرا مي‌شود، جمهوري اسلامي ايران يكي از ناقضين حقوق بشر است، چه خوشمان بيايد و چه نيايد. اين‌كه يك عده‌اي در اين ميان از حقوق بشر اسلامي حمايت مي‌كنند، فرقي در نابرابري تنيده شده در ذات فقه اسلامي ايجاد نمي‌كند. فوقش يك بخشي از قوانين چون سنگسار را چون در نص قرآن نيامده‌اند تغيير دهيم با نگاه مردسالارانه فقه اسلامي چه كنيم؟

تهران

تهران را به خاطر دو چيز دوست دارم، كوه‌هايي كه بالاي شهر صف كشيده‌اند و باعث مي‌شوند هيچ وقت جهت شمال را گم نكني و با برف و ابر بهترين منظره شهر را مي‌سازند و درختان چنارش.اما اي كاش يك نفر همه اين درخت‌هاي عرعر را مي‌بريد تا با اين بوي لعنتي، لذت گل‌هاي ياس و سرخ ارديبهشت را زهر نمي‌كردند.

چرا جوهر نمك؟

يك) از بچگي عاشق جوهر نمك بودم. عاشق اين‌كه وقتي روي موزاييك يا سراميك مي ريختمش مي‌جوشيد و با هر حباب يك تكه از سياهي چسبيده به زمين را پاك مي‌كرد و بعد كه خودش شسته مي‌شد از آن همه چرك و كثيفي چيزي نمانده بود. عادت داشتم كه يك تكه را كثيف بگذارم و چند دقيقه‌اي (قبل از تمام كردن كار) از مقايسه قسمت تميز شده با آن‌چه قبلا بود، لذت ببرم. هميشه متعجب بودم كه چرا سپيدي و پاكي آن‌قدر به چشم نمي‌آيد كه كثيفي. تنها جوابي كه بعدها به ذهنم رسيد اين بود كه پاكي طبيعي است و ناپاكي غيرطبيعي و چيزهاي غيرطبيعي و خلاف عادتند كه خودشان را به رخ مي‌كشند.
دو) حالا سال‌ها از دوران كودكي گذشته و بعد از پيدا شدن يك آلرژي تنفسي، ديگر بيشتر از سالي يك بار، مجاز به ديدن پاك كنندگي جوهر نمك نيستم . اما هنوز عاشق تميز كردن چيزها هستم و از همه بيشتر پاك كردن ذهن خودم.
سه) دو چيز ذهن مشوش و به هم ريخته مرا مرتب مي‌كند؛ حرف زدن و نوشتن. آدم‌هاي كمي هستند كه وقت و حوصله آن را داشته باشند كه گوش شنواي من باشند و من هم به خود اجازه نمي‌دهم، جز در برابر نزديك‌ترين آدم‌هاي زندگيم كه حتي به تعداد انگشتان يك دست هم نمي‌رسند، افكار پنهانم را كه گاه برايم باعث شرمندگي است بيان كنم. پس مي‌نويسم و با هر نوشتن براي آدم‌هايي كه مرا نمي‌شناسند و از من جز هويت مجازي كه براي خودم مي‌سازم، هيچ نمي دانند، افكارم را پاك مي‌كنم. نوشتن براي من چيزي است مثل همان جوهر نمك.