تاریخ بی رنگ و بو

فرناند برودل در کتاب «سرمايه‌داري و حيات مادي» با جزئيات شرح مي‌دهد که زندگي در دوران گذشته کمتر از آنچه در ذهن ماست باشکوه بوده. کاخ‌هاي قرون وسطي وسيع و بلند بودند و همان‌قدر سرد، تاريک و بدبو. شومينه‌هاي ناقص آن دوره نمي‌توانستند تالارها را گرم کنند و کف تالارها معمولا پوشيده از کاه و گاه آلوده به ادرار شواليه‌ها (توالت وجود نداشته) و نور مشعل‌ها کم و بو و دود آن‌ها ناراحت کننده بوده.
محمد قائد هم به همين روال به کساني که آرزو مي‌کردند در دوران گذشته به موسيقي آن زمان گوش دهند، هشدار مي‌دهد که سازهاي آن دوران ابتدايي و ناقص بودند و حتي ارکسترهاي باشکوه آن دوره شباهت اندکي به غناي موسيقي و صدا در اجراهاي جديد دارند.
با همه اين حرف‌ها در مورد نبودن آب و سرويس بهداشتي و نور و گرما در شب‌هاي آن دوران حتي باشکوه‌ترينشان مثل بغداد عصر هارون الرشيد و قصه‌هاي هزار و يک‌شب يا اصفهان عصر شاه عباس، من به اندک بودن طعم‌ها و مزه‌ها فکر مي‌کنم. فکر کنيد خوان غذا در قصر گسترده است اما سر سفره تنها انواع گوشت‌هاي كبابي را مي‌بينيد و احتمالا كمي برنج و دوغ. سالاد وجود ندارد و تنها ميوه‌هاي محدود فصلي در دسترس‌اند. سيب‌زميني، گوجه فرنگي يا ذرت چيزهاي ناشناخته‌اي هستند و از همه بدتر از چاي خبري نيست.
توضيح: اين خوراکی‌ها در عصر قاجار به ايران آورده شدند.

ارزش زندگی

تست روانشناسيي را پر کردم؛ از همين تست‌هاي معمولي که همان چيزهايي را مي‌گويد که خودت مي‌دانستي. يکي از سوالاتش حسابي فکرم را مشغول کرد. پرسيده بود بين زندگي خودتان يا ده نفر که به طور تصادفي از ديگر نقاط مختلف جهان انتخاب شده‌اند، کدام را انتخاب مي‌کنيد؟ سريع جواب دادم زندگي آن‌ها را.
برايم قابل تصور نبود که در برابر زندگي من، ده نفر ديگر بميرند، مادري با فرزندان کوچک يا مردي که نان‌آور خانواده پرجمعيتش است يا بچه‌ کوچکي که از دنيا، فقط دايره کوچک عشق اطرافيانش را مي‌شناسد. آدم‌هايي که خانواده دارند و مرگشان براي ديگران، فقدان وحشتناکي است.
اما بعد فکر کردم چرا اين انتخاب را کردم؟ من مسئول زندگي يا مرگ آن آدم‌ها نيستم. من فقط مسئول زندگي خودم هستم، تنها و مهمترين چيزي که در اين دنيا دارم. چرا به همين راحتي بايد ناديده بگيرمش. از کجا که زندگي آن‌ها به ارزشمندي زندگي من باشد يا اين‌طوري باشد که تصور مي‌کنم؟ شايد آدم‌هاي ساده‌اي بودند، شايد افسرده بودند يا خانواده‌ايي نداشتند يا مرگشان براي خانواده‌اشان ناراحت کننده نبوده. لحظه اول به نظر مي‌رسد انتخاب زندگي خود، غيراخلاقي و خودخواهانه است: نه، شايد فقط صرفا غريزه صيانت نفس است. شايد نابود کردن زندگي خود در برابر زندگي ديگران، چیزی شبیه خودکشی و غير اخلاقي باشد.
نمي‌دانم جواب درست يا اخلاقي کدام است. روزگاري فکر مي‌کردم مي‌توانم براي نجات زندگي آدم‌هاي ديگر بميرم اما اين روزها ترديد دارم که اين کار به همين سادگي است. انتخاب سختي است.

بیداری

حالا که سريال بيداري تمام شده، درک مي‌کنم که جدا از فضاسازي و بازي‌ها، از نظر تصويري که از زنان نشان داده، سريال خوبي بوده، متفاوت از ساير سريال‌هاي مسخره تلويزيون که در آن زن‌ها موجودات احمق و بي‌دست و پايي هستند که فکر و ذکري جز ازدواج و جلب محبت مردان ندارند. زن‌هاي داستان، احمق نيستند حتي دختران کارگري که براي گذران زندگي کار مي‌کنند و ازدواج تنها راه نجاتشان از تنگناي فقر و کار زياد است، از ميان گزينه‌هاي موجود بهترين انتخاب را مي‌کنند، هر چند تلخ.
سارا که هميشه در رفاه زيسته هم احمق نيست. متوجه خيانت شوهرش مي‌شود اما عزت نفسش بالاتر از آن است که او را به هر قيمتي بخواهد. شادي هم همينطور،‌ وقتي شوهر سارا به سوي او مي‌آيد برعكس تمام زن‌هاي سريال‌هاي ايراني از او استقبال نمي‌كند؛ كاملا منطقي مي‌گويد كه نمي‌خواهد مرد حالا كه از سوي همسرش (سارا) طرد شده به سوي او بيايد.آمدن مرد وقتي ارزش داشت كه انتخاب بود نه از سر ناچاري و مي‌رود. خانم عرفان نيز زن با اراده و خودساخته‌اي است. ترنگ هم با همه چشم و گوش‌بستگي روستاييش، احمق نيست و با وجود همه ترديدهايش، سر آخر مي‌فهمد که چه مي‌خواهد و آنچه را مي‌خواهد (پسرش را) به دست مي‌آورد. هر چند براي مدتي کوتاه، چون قانون به او اجازه نمي‌دهد براي هميشه حضانت فرزندش را داشته باشد.

بهار ناکامل

بهار خوبي است، چغاله هست، گوجه سبز هست، ريواس هست، ياس هست. اما بهار کاملي نيست چون باران نيست و از همه بدتر، نخل‌هاي سوخته از سرما که اينجا و آنجا ميان درختان سبز، خشک مانده‌اند و گرماي هيچ آفتابي بيدارشان نمي‌کند.

پراكنده‌گويي‌هاي فيلمي

1- سال‌ها پيش خواندم كه منتقدين در مورد فيلم «افسانه‌هاي پاييزي» زوييك گفته‌اند مشكل اين فيلم اين است كه صحنه‌هاي فيلم بيشتر از آن‌كه محتواي فيلم مي‌طلبد، باشكوه هستند و اين عدم توازن، آزاردهنده است. اما حالا كه نگاه مي‌كنم مي‌بينم اين روزها، به سختي مي‌شود فيلمي را پيدا كرد كه صحنه‌هاي باشكوه نداشته باشد. فيلم «آلاتريس» با آن‌همه صحنه‌پردازي، آدم را سحر مي‌كند يا صحنه نزديك شدن قطار و حركت نور روي تنه درختان جنگلي در شب، در فيلم «قتل جسي جيمز» را تنها با صفت تكان‌دهنده مي‌شود توصيف كرد.
2- هميشه با فيلم‌هاي بيشتر از دو ساعت مشكل دارم. جز پدرخوانده و ارباب حلقه‌ها تا به حال نشده كه به اين جور فيلم‌ها روي خوش نشان بدهم. حالا اين روزها، كارگردان‌ها براي طولاني كردن زمان فيلم مسابقه گذاشتند؛ «خون به پا خواهد شد» و «قتل جسي جيمز» بيشتر از 150 دقيقه‌اند. از طرفي عده‌اي هم به فيلم‌هاي كوتاه‌تر روي آورده‌اند؛ «جونو» زير 90 دقيقه است. كارگردانان محترم، حالا نمي‌شود به جاي اين افراط و تفريط‌ها به همان زمان طلايي 100 دقيقه بازگرديد؟
3- تازگي‌ها دچار بيماري عجيبي شده‌ام: شبيه پيدا كردن براي هنرپيشه‌هاي ايراني از بين هنرپيشه‌هاي خارجي. قبل از عيد، شبكه پنج سريالي مي‌داد به نام «سلطان كوهستان» كه روايت زندگي يك قهرمان دوچرخه سواري ايتاليا بود و تنها دليلي كه من اين سريال را تماشا مي‌كردم اين بود كه بازيگر نقش اول زن، نسخه ايتاليايي «هانيه توسلي» بود البته با لبخندي نازتر. حالا هم مانده‌ام كه بازيگر زن نقش اول فيلم «جونو» چرا اين قدر شبيه خانوم شريفي‌نيا در سريال « ساعت شني» است!
4- يكي از مصاديق جبر جغرافيايي، تحمل غلط‌هاي زيرنويس در فيلم‌هاست. اين دوستان اگر فقط يك بار برگردند و متني را كه سرهم كرده‌اند بخوانند و دست كم، غلط‌هاي تايپي را اصلاح كنند ما را بيشتر رهين منت خود خواهند كرد.

نسب شناسي

هفته نامه شهروند مطلبي را چاپ كرده است كه گزارشي است از يك موسسه نسب شناسي در نيوانگلند كه روابط خويشاوندي دور نامزدهاي رياست جمهوري آمريكا را بررسي كرده‌اند و تا جد مشترك اوباما و بوش در قرن هفدهم ميلادي رسيده‌اند. البته از آنجا كه كشور آمريكا، از مهاجران ساخته شده و تاريخ طولاني هم ندارد، كارشان راحت‌تر از ساير كشورها بوده است
اما خداييش در مورد شخصيت‌هاي برجسته ايراني تا چند نسل مي‌توان اين كار را انجام داد؟ با كدام اسناد ثبت ازدواج يا تولد؟ تا قبل از دوره رضاخان و تشكيل اداره ثبت، به جز تعدادي از افراد سرشناس (اشراف يا روحانيون برجسته)، مردم، نام خانوادگي نداشتند و جز تعدادي از سادات، بعيد مي‌دانم بتوان شجره نامه خانوادگي كسي را درآورد. حالا بيا و بخواه يك تحقيق تاريخي انجام بده.

آرزوهاي محال

به عنوان بازي جديد وبلاگستان، فرموده‌اند آرزوهاي محال‌مان را فهرست كنيم. از آنجا كه تصور محال، محال نيست و آرزو بر جوان عيب محسوب نمي‌شود؛ اين است انشاي من:
آرزوي محال من اين است كه يك روز صبح بيدار شوم و ببينم همه چيزهايي كه از آن‌ها متنفرم ديگر وجود ندارند. كسي فقير نيست. حماقت‌هاي بشري ناپديد شده‌اند. جنگ، مواد مخدر و يا كودكان آزار ديده، كلمات بي‌معنايي هستند و دنيا جاي خوبي براي زندگي است.
البته آرزوي چندان محالي نيست، آن روز صبح، يا امام زمان ظهور كرده يا من نيمه شب به دست يك قاتل رواني در خواب به قتل رسيده‌ام و در بهشت بيدار شده‌ام؛ خدا را چه ديدي.