de juvo
(هشدار: اين نوشته برخي از جزئيات داستان فيلم را افشا ميكند.)
يك سالي بود كه من اين فيلم را داشتم اما گذاشته بودمش براي روز بينوايي. مثل بچگيها كه خوراكيهاي خوبم را ميگذاشتم كنار تا سر فرصت بخورم و همان فكر داشتن و تخيل براي مزه خوراكي، برايم لذت اصلي بود. با كلي مقدمه چيني و مناسك مخصوص آمدم سراغ فيلم. همان پنج دقيقه اول كه مسافران خوشحال كشتي را نشان ميداد حدس زدم قرار است كشتي منفجر شود و كلي كيف ميكردم كه تصاوير اينقدر كار شده و تميزند، بعد كه كارآگاه وارد شد و در چند دقيقه فهميد انفجار كشتي، خرابكاري بوده و بعد معماي قتل دختر جوان (حظ بردم از اين كه چشمهاي جسد باز بود و آن طور نگاه ميكرد)؛ دقيقا همان كليشه داستانهاي پليسي بود كه ميپسندم. توي ذوق نميزد، چون دقيقا همان طعمي بود كه انتظارش را داشتم.
داستان كه رسيد به امكانات تصاوير ماهوارهاي و اينكه بتواني چهار روز قبل زندگي كسي را ببيني كه ميداني حالا مرده، كلي ته دلم غنج رفت و با همه وجود داشتم تصاوير كامپيوتري را مزه مزه ميكردم. آن ژست رمانتيك گرفتن كارآگاه و مشكوك شدنش به كل جريان، ديگر نهايت لذت بود. اما بعد كه رسيديم به توضيح امكان ديدن گذشته و پل زدن در زمان، يك گوشه دلم شور افتاد. حتي تعقيب و گريز در بزرگراه در حالي كه يك چشم كارآگاه دارد شب چهار روز پيش را ميبيند، حالم را جا نياورد. حق هم داشتم. همه فيلمها بخصوص داستانهاي بازگشت به زمان گذشته در معرض اين خطر قرار دارند كه قانوني را كه خودشان گذاشتهاند و داستان را بر بنيان آن چيدهاند نقض كنند و در نتيجه از چشم من بيفتند.(به خاطر همين فيلم حس ششم را دوست ندارم)
خب اين فيلم هم همين كار را كرد. قوانين را نقض ميكند آنچنان آشكار كه ديگر نميداني چه بگويي. كارآگاه يادداشتي به گذشته ميفرستد تا بتواند جلوي خرابكاري را بگيرد. همكارش به جاي او يادداشت را ميبيند و با خرابكار روبرو و كشته ميشود و چون در اين درگيري ماشين خرابكار آسيب ديده، او به سراغ دختر جوان ميرود و پس از دزديدن ماشينش او را به طرز فجيعي به قتل ميرساند. اينجاست كه من حرص ميخورم و ميخواهم يقه فيلمنامهنويس را بگيرم و بپرسم: خب همكار كارآگاه در چهار روز پيش هم مرده بود و همينطور دختر جوان، پس يعني چهار روز پيش هم يادداشتي روي ميز بوده؟؟؟
بقيه داستان بر اساس كليشه رايج معلوم است؛ كارآگاه شخصا به زمان گذشته برميگردد و با پرتاب ماشين حاوي بمب به رودخانه، جلوي فاجعه را ميگيرد و چون منطقا نميشود در زمان حال دو كارآگاه وجود داشته باشند، كارآگاه برگشته به گذشته در انفجار بمب ميميرد.
اينجاست كه من ديگر با فيلمنامه نويس حتي بحث نميكنم.
يك سالي بود كه من اين فيلم را داشتم اما گذاشته بودمش براي روز بينوايي. مثل بچگيها كه خوراكيهاي خوبم را ميگذاشتم كنار تا سر فرصت بخورم و همان فكر داشتن و تخيل براي مزه خوراكي، برايم لذت اصلي بود. با كلي مقدمه چيني و مناسك مخصوص آمدم سراغ فيلم. همان پنج دقيقه اول كه مسافران خوشحال كشتي را نشان ميداد حدس زدم قرار است كشتي منفجر شود و كلي كيف ميكردم كه تصاوير اينقدر كار شده و تميزند، بعد كه كارآگاه وارد شد و در چند دقيقه فهميد انفجار كشتي، خرابكاري بوده و بعد معماي قتل دختر جوان (حظ بردم از اين كه چشمهاي جسد باز بود و آن طور نگاه ميكرد)؛ دقيقا همان كليشه داستانهاي پليسي بود كه ميپسندم. توي ذوق نميزد، چون دقيقا همان طعمي بود كه انتظارش را داشتم.
داستان كه رسيد به امكانات تصاوير ماهوارهاي و اينكه بتواني چهار روز قبل زندگي كسي را ببيني كه ميداني حالا مرده، كلي ته دلم غنج رفت و با همه وجود داشتم تصاوير كامپيوتري را مزه مزه ميكردم. آن ژست رمانتيك گرفتن كارآگاه و مشكوك شدنش به كل جريان، ديگر نهايت لذت بود. اما بعد كه رسيديم به توضيح امكان ديدن گذشته و پل زدن در زمان، يك گوشه دلم شور افتاد. حتي تعقيب و گريز در بزرگراه در حالي كه يك چشم كارآگاه دارد شب چهار روز پيش را ميبيند، حالم را جا نياورد. حق هم داشتم. همه فيلمها بخصوص داستانهاي بازگشت به زمان گذشته در معرض اين خطر قرار دارند كه قانوني را كه خودشان گذاشتهاند و داستان را بر بنيان آن چيدهاند نقض كنند و در نتيجه از چشم من بيفتند.(به خاطر همين فيلم حس ششم را دوست ندارم)
خب اين فيلم هم همين كار را كرد. قوانين را نقض ميكند آنچنان آشكار كه ديگر نميداني چه بگويي. كارآگاه يادداشتي به گذشته ميفرستد تا بتواند جلوي خرابكاري را بگيرد. همكارش به جاي او يادداشت را ميبيند و با خرابكار روبرو و كشته ميشود و چون در اين درگيري ماشين خرابكار آسيب ديده، او به سراغ دختر جوان ميرود و پس از دزديدن ماشينش او را به طرز فجيعي به قتل ميرساند. اينجاست كه من حرص ميخورم و ميخواهم يقه فيلمنامهنويس را بگيرم و بپرسم: خب همكار كارآگاه در چهار روز پيش هم مرده بود و همينطور دختر جوان، پس يعني چهار روز پيش هم يادداشتي روي ميز بوده؟؟؟
بقيه داستان بر اساس كليشه رايج معلوم است؛ كارآگاه شخصا به زمان گذشته برميگردد و با پرتاب ماشين حاوي بمب به رودخانه، جلوي فاجعه را ميگيرد و چون منطقا نميشود در زمان حال دو كارآگاه وجود داشته باشند، كارآگاه برگشته به گذشته در انفجار بمب ميميرد.
اينجاست كه من ديگر با فيلمنامه نويس حتي بحث نميكنم.
0 نظر
ارسال یک نظر