نعمت های بهاری در فریزر

از غوغای پاییزی تدارک ترشی، شور و مربا و جهاد خانه تکانی اسفند که بگذریم، اردیبهشت و خرداد هم می‌توانند زنان کدبانو را به تقلا بیاندازند. اردیبهشت باقالا می رسد که آماده کردن و فریز کردن‌شان به شدت وقت‌گیر است. جدا کردن از غلاف و بعد پوست دوم ساعت‌ها وقت می‌گیرد. علاقه‌ای به بوی تند والک و برگ‌های خارمانند کنگر ندارم. ریواس را هم خام ترجیح می‌دهم. در نتیجه از فهرست من خط می‌خورند.آخر اردیبهشت لوبیا سبز می‌رسد که تقریبا بی‌زحمت است. شستن و خرد کردن وقت‌گیر است اما خسته کننده نیست. هفته اول خرداد نخودهای سبز کاملا رسیده‌اند و غلاف‌های پرشان به زردی می‌زند. باز کردن غلاف‌های خشک سخت‌تر است اما ارزشش را دارد که نخودهای درشت و چارگوش را توی سبد بریزی. از فریز کردن که فارغ شوی می‌توان رفت سراغ برگ‌های مو و فلفل‌های رنگی که می‌پرسند دلمه میل دارید؟

خانواده میکاییل و توت های در حال زوال

بعدازظهر گرم از خیابان می‌گذرم و بعد بویی شیرین و داغ هجوم می‌آورد. درخت توت بزرگی کنار خیابان است و آسفالت از میوه‌های له شدهء در حال پوسیدن لکه لکه شده. بوی شیرین توت‌های در حال فساد همیشه برایم یادآور رمان «خانواده میکاییل و اعقاب» نوشته مهین دانشور است. کتاب روستایی در دامنه البرز را به تصویر می‌کشد که محصولش توت است. در گذر زمان خانواده میکاییل که اربابان ده هستند رو به زوال می‌روند و مردی فرصت طلب مایملک‌شان را تصاحب می‌کند. نثر سخت و پر از جزییات و حال و هوای ادبیات چپ، رمان کلیدر را به یاد می‌آورد و دقیقا به همین دلیل کتاب قدر نادیده می‌ماند. کتاب در سال 69 نوشته شده و در سال 72 منتشر شده است. شکی نیست اگر کتاب سی سال قبل منتشر شده بود حالا یکی از مطرح‌ترین رمان‌های فارسی بود. حتی در دهه پنجاه هم تحسین‌کنندگانی می‌یافت. اما در دهه هفتاد که تجربه یک انقلاب و سال‌های جنگ و البته سقوط شوروی، مد روز را عوض کرده، کتاب به سختی به چشم می‌آید. اما من اعتنایی به جریان‌های ادبی ندارم و این رمان برایم یکی از ده اثر برتر ادبیات فارسی است که بوی شیرین توت نمی‌گذارد فراموشش کنم.

ثبات پاریسی

در ابتدای جنگ جهانی دوم، وقتی نازیها به پاریس نزدیک میشدند، زنی جوان آپارتمانش را بست و مانند عدهای دیگر شتابان گریخت. به آمریکا رفت و زندگی جدیدی ساخت. حالا پس از مرگ او وکلایش درب آپارتمانش را پس از هفتاد سال گشودهاند و عکسهای آپارتمانی که هفتاد سال زمان در آن متوقف مانده مورد استقبال خبرگزاریها قرار گرفته. برای من بیشتر مهم است که چطور چنین چیزی ممکن شده؟  در تمام این سالها سرایداری کنجکاو به بهانه چک کردن سیم‌های برق، درب آپارتمان را نگشوده یا آدمی طمع‌کار اینجا را تصاحب نکرده است؟ چرا بچه های خرابکار پنجره‌ای را نشکسته‌اند یا لوله آبی نترکیده؟ ماموران مالیات یا شهرداری کجا بوده‌اند؟ چطور همسایه‌ها کاری نداشتند؟ عکس‌های آپارتمان بیشتر از هر چیز برای من نشانه ثبات و آرامش در پایتخت کشوری است که در این هفتاد سال جنگی جهانی، سیل مهاجرت از مستعمرات، شورش دانشجویی و اروپای متحد را تجربه کرده است.

حرکت از سمت راست

این روزها، هفته ای دو سه بار سوار مترو می شوم و حرکت جمعیت در سوار و پیاده شدن، حرکت در طول سکو و بدتر از همه  راه پله ها در حالی که اصل اول راه رفتن را رعایت نمی کنند، روی اعصابم است. داشتم فکر می کردم جنبش فیسبوکی «از سمت راست خود حرکت کنید» راه بیاندازم و اصلا این جمله را روی پوستر چاپ کنم و بچسبانم دم پله های مترو یا بگیرم دستم که فرهنگسازی کنم و ...که متوجه شدم در بعضی از ایستگاه ها، پله های برقی در جهت نامناسب نصب شده اند و نقض غرض اند. یکبار دیگر اشکالات ساختاری، خودش دهن کجی است به فرهنگ سازی.
پی نوشت: یکی از خوانندگان لطف کردند و یادآوری که جهت حرکت پله های برقی قابل تعویض است. یعنی مشکل ساختاری کمتر از حدی است که کار را خراب کند. البته آگاه سازی از سوی مدیریت مترو شامل ساخت کلیپ هایی برای تلویزیون یا سیستم پخش مترو و ... بسیار موثرتر از حرکت های فردی کوتاه مدت است. فعلا در حال نامه نگاری برای مدیران محترم مترو هستم تا گوش شنوایی پیدا شود.

فیلم بینی 1

 امسال بنا دارم پایان هر ماه، یادداشتی کوچک درباره فیلم هایی که دیده ام، بنویسم. شاید مفید باشد.
دختری با خالکوبی اژدها ساخته دیوید فینچر تکرار فیلمی سوئدی بر اساس رمانی به همین نام است، روزنامه نگاری شکست خورده به جزیره‌ای خانوادگی می‌رود تا راز گم شدن دختری در 40 سال قبل را روشن کند و با قاتلی بیرحم روبرو می‌شود. نسخه سوئدی را دیده بودم و دلیلی نداشت که نسخه آمریکایی را ببینم مگر پیدا کردن تفاوت‌های دو نسخه در روایت بعضی صحنه‌های خاص. اما تیتراژ آغازین فیلم فینچر آنچنان مجذوبم کرد که فیلم را کامل دیدم و اعتراف می‌کنم نسخه فینچر خوش‌ساخت‌تر و ظریف‌تر از نسخه سوئدی بود. دختر هکر بی‌پناه‌تر و کم‌تر خشن تصویر شده بود و حتی شخصیت مددکار آزارگر خاکستری‌تر و پیرمرد نازی هم معقول‌تر بود. شخصیت روزنامه‌نگار و دختر در پایان تغییر می‌کنند، روزنامه‌نگار بیشتر به دختر نوجوانش توجه می‌کند و دختر هکر هم عشق را تجربه می‌کند هرچند ناکام می‌ماند و ماجراجویی‌اش معقول‌تر و قابل فهم‌تر است. اما نسخه فینچر ایراد کوچکی دارد: قاتل در صحنه زیرزمین کمتر از نسخه سوئدی درباره انگیزه‌هایش حرف می‌زند.
«اطلس ابر» ساخته واچفسکی‌ها و تام تیکور، فیلمی است 170 دقیقه‌ای که شش داستان متفاوت را در شش دوره تاریخی مختلف روایت می‌کند. بازیگران محدود در نقش های مختلف ظاهر می شوند و گاه شناختن آنها که در دوره ای دیگر و گاه با جنسیتی دیگر بازی می کنند، از پس گریم سنگین ناممکن است. داستان‌ها با ارتباط‌هایی ظریف به هم متصل می‌شوند و درون‌مایه جستجوی آزادی و اثر بلندمدت اعمال ما در عمق همه داستان‌ها مشترک است.(برای تفصیل بیشتر اینجا را بخوانید) اطلس ابر فیلم سختی است؛ یا عاشقش می شوید یا فراموشش می کنید. عده‌ای مثل راجر ایبرت آن را ستایش می‌کنند و عده‌ای دیگر فیلم را پیچیده و خسته‌کننده می‌دانند. از نظر من هم فیلم با وجود خوش ساخت بودن، شلوغ و پرگوست. شاید قالب سریال کوتاه بهتر جواب می‌داد و یا زمان کوتاه‌تر فیلم سینمایی که مستلزم آن بود که داستان‌ها کوتاه‌تر یا کم‌ تعدادتر انتخاب می‌شدند (به راحتی می‌شد داستان اهنگ‌ساز و ناشر پیر را حذف کرد). در کل حیف است این فیلم را نبینید.
دیکتاتور، مثل بقیه فیلم‌های ساشا بارون کوهن است. ایده شوخی با رهبر قدرتمند کشوری خیالی که دنبال انرژی هسته‌ای است، ایده جالبی است و این شخصیت که ملغمه‌ای از قذافی، صدام و کیم ایل سونگ و بقیه خودکامه های ابتدای این قرن است به شدت جذاب است اما فقط در نیم ساعت اول فیلم، بی‌ظرافتی کوهن در شعارهایش مثل اغراقش در مردسالاری عرب‌ها و شوخی‌های صحنه زایمان چندش‌آورند. تاکیدش بر یهودی ستیزی توی ذوق می‌زند و شوخی‌های جنصی سطح فیلم را پایین آورده و در نهایت ایده فیلم لوث شده. ندیدید هم ندیدید.
لوپر مثل بقیه فیلم‌هایی که بازگشت در زمان را روایت می‌کنند گیر تناقض‌های داستانش می‌افتد. فضای فیلم و صحنه پردازی هم به نوعی نیست که زمان آینده باورپذیر باشد. معلوم است کارگردان حوصله پرداختن به این جزئیات را نداشته و می‌خواسته سریع برود سراغ داستانگویی‌اش. در نهایت پایان خوب داستان و جلوه‌های ویژه تمیزش فیلم را نجات می‌دهد. فیلمی که ارزش دیدن دارد و اگر خوش ساخت‌تر بود ماندگارتر می‌شد.
آرتیست، داستان بازیگر معروفی از سینمای صامت است که با صدادار شدن فیلم‌ها کنار نمی‌آید و سقوط می‌کند در حالی که زنی جوان ستاره می‌شود. فیلم صامت است، تجربه جدیدی در فیلمسازی قرن 21 و کپی اصیل، خوش ساخت و خوشایندی از سینمای صامت قرن گذشته، با فضاسازی، هنرپیشه‌ها و داستانی شسته و رفته به همان سبک. فیلم بهتر از انتظارم بود و به شدت توصیه می‌شود.

سرطان درد دارد و هزینه

نازنین داستان تلاش نه ساله مادرش برای مبارزه با سرطان و اشتباهات مرگباری که به شکست در مبارزه انجامیده نوشته، بخوانید همراه با فاتحه‌ای برای شادی روح مادرش.