پرورشگاه ‏های پر، خانواده ‏های بی ‏فرزند

در این پست در مورد فروش نوزادان معتاد گفتم اما سؤال مهم این است که چرا چنین بازاری به وجود آمده که فروشندگانش برای به دست آوردن نوزاد به خریدن از زنان معتاد و بچه دزدی روی می‏ آورند. خریداران قابل حدس هستند: خانواده ‏هایی که صاحب فرزند نمی شوند. اما چرا این خانواده ‏ها از هزاران کودکی که در پرورشگاه ‏های بهزیستی رها شده‏ اند، کودکی انتخاب نمی کنند و متوسل به روش ‏های غیرقانونی می ‏شوند؟
جواب چندان قابل حدس نیست اما نگاهی به شرایط واگذاری فرزند در سازمان بهزیستی موضوع را روشن می‏ کند: شرط اصلی واگذاری این است که زوجین از نظر پزشکی ناباور باشند. پس خانواده‏ هایی که مشکلی ندارند و حتی فرزندی دارند اما به دلیل بالا رفتن سن زن یا بیماری او یا فقط از سر خیرخواهی، فرزند خوانده  می خواهند، امکان این امر را ندارند. در کشورهای غربی اتفاقاً بیشترین موارد فرزند خواندگی در این خانواده‏ها رخ می‏دهد که گاه سرپرستی چند بچه را هم قبول می‏کنند.
یکی دیگر از شرایط سخت واگذاری فرزندخوانده به متقاضیان این است که آنها باید پیشاپیش ارث فرزندخوانده را پرداخت کرده و اموالی را به نام او کنند. آخر یک خانواده جوان تا چه حد تمکن مالی دارند که بتوانند میلیون ‏ها تومن به حساب بانکی دولتی بریزند یا خانه ای را به نام فرزند غریبه ای کنند که هنوز خوب نمی شناسند؟ با چنین شرایط سختی بسیاری از خانواده‏ ها ترجیح می‏ دهند با پرداخت مبلغ کمتر از ده میلیون تومن، به طور غیرقانونی فرزندی به خانه بیاورند و البته بچه ‏های بی ‏سرپرست در انتظار پدر و مادری که هرگز پیدا نمی کنند، در پرورشگاه بزرگ می‏ شوند.
تنها راه تغییر این وضعیت، تغییر نگرش سازمان بهزیستی است. پرورشگاه باید خانه ای موقتی باشد. تنها جای بچه ‏هایی است که مشکلات ذهنی - فیزیکی یا روحی- روانی آنها باعث می ‏شود خانواده ای برای نگهداریشان داوطلب نشود. شرایط واگذاری فرزندخوانده سهل تر شود و به همه متقاضیانی که درآمد مناسب و سلامت روحی- روانی لازم و مهارت‏ های مناسب تربیت فرزند را دارند (که با انجام آزمون روانی نزد روانپزشکان احراز می ‏شود) شانس سرپرست شدن داده شود اما آنها به حال خود رها نشوند. برای یکسال اول به طور مرتب و هفتگی، اعضای خانواده مشاوره دریافت کنند و بعد از آن هم، هر سال فرزندخوانده از نظر سلامت جسمی و روانی مورد بررسی قرار گیرد. حتی می ‏توان به بازرسی ‏های سرزده هم فکر کرد که به گونه ای انجام شود که آرامش خانواده به هم نخورد. بازرس، دوستی خانوادگی است که سالی دو سه بار به مهمانی می ‏آید و هدایایی می‏ آورد. معلمان تربیتی مدارس هم می ‏توانند هر نوع نشانه بدرفتاری یا شرایط نامناسب را رصد کنند.
البته همه اینها دستورالعمل‏ های مدون می‏ خواهد و برنامه عملی برای سازمانی که رسوب کرده و ترجیح می‏ دهد برای خودش دردسر درست نکند. پس بچه ‏های بی ‏سرپرست در پرورشگاه‏ ها می ‏مانند، زنان معتاد در پارک‏ ها می‏ زایند و بچه‏ هایی که در خانواده ‏های بی‏ سامان بزرگ می‏ شوند، مورد بدرفتاری قرار می‏ گیرند و به خیابان‏ها پناه می ‏برند چون سازمان بهزیستی برای آنها جایی ندارد.

احترام به شهدا و ظلم به دیگران

 تمام این سال‏ ها از عده ‏ای می شنیدم که امکانات و تسهیلاتی که برای خانواده شهدا، جانبازان، بسیجیان و ... در نظر گرفته می‏ شود، ناعادلانه است. به این غر زدن ها، بهایی نمی دادم و منطقی می‏ دانستم که همسران شهید حقوق ماهانه دریافت کنند و استقلال مالی داشته باشند تا مجبور به پذیرش شرایط زندگی نامناسب نشوند. تحصیلات دانشگاهی هم در این کشور رایگان است و دولت که ارائه‏ کننده این تسهیلات است، حق دارد به دلایل سیاسی یا اجتماعی، برای قشر خاصی تسهیلات بیشتری بگذارد. (هر چند نبودن شرط سنی برای استفاده از سهمیه‏ ها، مسخره و غیرمنصفانه است)
با آشنایی صحبت می‏ کردم که فرزند شهید است و به تازگی در چهل سالگی دانشجوی کارشناسی ارشد دانشگاه آزاد شده. می ‏پرسم که برای ادامه تحصیل مشکلی نداشته و در کمال تعجب می‏ شنوم که در دو سال اخیر تسهیلات جدیدی به وجود آمده و تحصیل در دانشگاه آزاد برای فرزندان شهدا رایگان است (بنیاد شهید، شهریه را می پردازد) و علاوه بر آن، بنا بر قانون استخدامی، فرزندان شهید می ‏توانند از مرخصی تحصیلی (مرخصی دوران تحصیل همراه با دریافت حقوق پایه) استفاده کنند که بقیه کارمندان چنین امکانی ندارند و صد البته کسانی که رنج تحصیل را قبول می‏ کنند، واقعاً مشتاق علم هستند نه افزایش حقوق. چون به طور معمول در فیش حقوقی آن‏ها، مدرک تحصیلی، یک رتبه بالاتر از مدرک واقعی ا‏شان، درج و محاسبه می ‏شود.
با این تفاصیل، من فقط احساس خشم و سرخوردگی داشتم. وقتی این همه جانباز و حتی بچه های بدسرپرست و نیازمند هست چه احتیاجی به این خاصه خرجی ها برای کسانی است که حالا به میانسالی رسیده اند و سالها حمایت از انها باید جایی تمام شود. تبعیض در محیط کار هم، نقض عدالت و شایسته ‏سالاری است. خانواده شهدا و رزمندگان برای استخدام در مراکز دولتی، سهمیه و فرصت بیشتری دارند، انصاف نیست پایه حقوق و تسهیلات برای آن‏ها، بیشتر از همکارانشان باشد. نابرابری دستمزدها، اولین شکل تبعیض و بی ‏عدالتی است و ناخواسته باعث احساس خشم و کینه نسبت به کسانی می‏ شود که به ناروا از چنین مواهبی برخوردار شده ‏اند.

طبل های عزا

از دسته های عزاداری امام حسین، بیش از همه، طبل‏ها را دوست دارم. اگر چشمها را ببندی، علم و کتل ها، زنجیرزنان و سینه زنان و...را نمی بینی، فقط مارش رژه نظامی می شنوی که آماده باش می دهد و ستایش درخوری است برای مردی که با شجاعت جنگید تا کشته شد و یادآوری به عزاداران؛ که عاشورا، بزرگداشت یک حماسه است نه گریه و زاری بر بیچارگان قتل‏ عام شده در صحرایی دور.

زایمان طبیعی یا سزارین

هفته‏ های آخر بارداری بزرگترین دغدغه فکری زن حامله این است که زایمانش طبیعی خواهد بود یا بهتر است سزارین کند. من تجربه خودم را می ‏نویسم شاید مفید باشد. از ابتدا تصمیم داشتم زایمانم طبیعی باشد از درد زایمان کمتر می ‏ترسیدم تا پاره شدن شکم و بخیه و ... مراحل زایمان را در کتاب «همه مادران سالمند اگر ...» خوانده بود و خودم را آماده کرده بودم. ساعت شش صبح با احساس درد بیدار شدم. موجی از درد از کمرم گذشت و فهمیدم وقتش است. می دانستم اولین زایمان، چهارده ساعت طول می ‏کشد و سه مرحله دارد (زایمان های بعدی دو ساعت کمترند). طبق دستورالعمل ساعت و دقیقه را یاداشت کردم. در ابتدا بین موج های درد، پانزده دقیقه فاصله بود. درد ملایم و قابل تحمل بود، شبیه درد پریود. صبحانه مختصری خوردم و خانه را جمع و جور کردم. وقتی فاصله بین دردها به پنج دقیقه رسید، ظهر شده بود. به بیمارستان رفتیم، یک ساعتی طول کشید تا کارهای بستری شدن در زایشگاه انجام شود.
ساعت هفتم به بعد، دردها شدیدتر و فاصله بین آن‏ها کمتر شد. حالا درد آنقدر بود که وقت گذشتنش، نفسم بند می آمد. ساعت دهم، مرحله دوم زایمان شروع شد که درد اصلی زایمان است و قدیمی ها به آن چهار درد می گفتند چون چهار ستون بدن را به لرزه در می آورد. موج سهمگین درد، هر دقیقه یکبار هجوم می ‏آورد و در برابرش، خودم را مثل دیاپازنی می دیدم که می لرزید. کاری نمی شد کرد جز اینکه دراز کشید و ناله کنان تحمل کرد. گرسنه بودم اما در اتاق زایمان به شما اجازه نمی ‏دهند چیزی بخورید چون ممکن است کار به اتاق عمل و سزارین برسد و معده باید خالی باشد. طرفه این‏که گرسنگی همراه ساعت ها درد کشیدن، باعث خواب آلودگی ‏شد. در کتاب درباره‏ اش خوانده بودم اما باورم نشده بود. عجیب بود که بعد از گذشتن موج درد که روی تنم آوار می ‏شد، آنچنان آسودگی می ‏آمد که خلسه‏ آور بود و من به خواب شیرینی می‏ رفتم و بعد
موج بعدی می ‏رسید و هوشیار می‏ شدم و همه اینها در دوره ‏های یک دقیقه ‏ای تکرار می‏ شد.
همان طور که در کتاب آمده بود، مرحله چهار درد، دو ساعتی طول کشید و در پایانش دهانه رحم کاملاً باز ‏شد (حدود پانزده سانت)، تمام اعصاب ناحیه لگن بی‏حس شدند و موج درد، کمی ملایم‏تر ‏شد. انقباضات رحم شروع شدند تا جنین را به بیرون برانند. این مرحله هم بیشتر از یک ساعت طول کشید و انقباضات به تدریج شدیدتر شدند، اینجاست که معمولاً در فیلم ‏ها نشان داده می‏شود که دست زائو را گرفته‏اند و می‏ گویند زور بزن و او هم در حال جیغ و فریاد است. من هم ناخواسته در دقیقه های آخر، صدایم بلند شد و بعد ناگهان نوزاد سُر ‏خورد و مثل ماهی بیرون لغزید. ماما نوزاد را گرفت و بند ناف را قطع کرد. البته هنوز چند دقیقه ‏ای درد وحشتناک باقی ماند تا جفت هم بیرون کشیده شد. پسرم را تمیز کردند و توی بغلم گذاشتند. با چشم های سیاه کاملا باز نگاهم می کرد. با آسودگی گفتم تمام شد. نیم ساعت بعد پرستاری ‏آمد و شکمم را فشار ‏داد، نفسم بند آمد، توضیح داد که باید مطمئن شوند همه خون رحم تخلیه شده. مرا به بخش بردند و پسرم را لباس پوشیده کنارم گذاشتند. او هم از زایمان خسته بود و چند ساعتی کنار هم خوابیدیم.

سزارین معمولاً یک ساعت طول می‏ کشد، ناحیه پایین شکم را حدود ده سانت، برش می ‏دهند، بعد از کنار زدن لایه‏ های ماهیچه ‏ای به رحم می ‏رسند و آن را می شکافند. نوزاد و جفتش را بیرون می ‏کشند و بند ناف را قطع می کنند. سپس هر لایه را به جای خود برمی گردانند و بخیه می زنند. سوندی کار می‏ گذارند تا خون اضافی را خارج شود. چند ساعت بعد شکم را فشار می دهند تا مطمئن شوند، خون رحم خارج شده، بعد مادر را وادار می‏ کنند بلند شود و راه برود.
با این توصیفات، به نظر می ‏رسد سزارین راحت ‏تر است دردسرش فقط سوند و راه رفتن بعد از عمل است. اما حقیقت این است که در عمل سزارین مثل هر عمل دیگری در ناحیه شکم، خطر عفونت وجود دارد و ماه‏ها طول می کشد تا زخم ناحیه شکم، به حالت عادی برگردد. اما در زایمان طبیعی بعد از به دنیا آمدن نوزاد، دیگر هیچ دردی وجود ندارد، فقط خستگی زیاد. روزی که من به بیمارستان رفته بودم، شش زن باردار بودیم که دو نفر سزارین کردند و چهار نفر بقیه در اتاق زایمان، کنار هم درد کشیدیم اما شب در اتاق استراحت، شاد و خندان به بچه ‏هایمان شیر می ‏دادیم. دو نفری که سزارین کرده بودند، شب راحتی نداشتند: چند ساعتی دچار گیجی و سردرد بیهوشی بودند (بی‏حسی از ناحیه کمر هم معمولاً منجر به چند روز کمردرد می ‏شود) یکی از نوزادان تا صبح از گرسنگی گریه کرد چون مادرش به دلیل عوارض بیهوشی، شیر نداشت و یکی از مادران سزارین شده، با شکم بخیه خورده مجبور شد چند ساعتی توی راهرو قدم‏ رو کند. در مقایسه واقعاً از این‏که زایمان طبیعی داشتم، راضی بودم.
در کل، فکر می ‏کنم زایمان چهار پنج ساعت درد شدید دارد که یا باید قبل از تولد نوزاد به صورت فشرده تحملش کنید یا در طول چند روز بعد از زایمان، وقتی نوزاد ضعیف و کوچک مراقبت شدید لازم دارد و مرتب شیر می خواهد، فرو بدهید. انتخاب با شماست.

نگران بازی تخت و تاج

سال 90 دنبال داستان‏های فانتزی که به طور غیررسمی در اینترنت ترجمه یا منتشر می‏ شدند به رمان «نغمه آتش و یخ» رسیدم که خانم دکتری به نام سحر مشیری جلد اول (بازی تخت و تاج) و نیمی از جلد دوم (نزاع شاهان) را ترجمه کرده و روی وبلاگش قرار داده بود. ترجمه خوب و روان و داستان درخشان بود. بعد از رمان «ارباب حلقه ‏ها»، بهترین رمان فانتزی است که تا به حال خوانده ام. در سرزمین خیالی وستروس که حال و هوای قرون وسطی دارد، پادشاهی به قتل می‏ رسد و جنگ و جدال میان هفت خاندان برای رسیدن به تخت سلطنت آغاز می ‏شود. در حالی که در قاره ‏ای دیگر آخرین بازمانده سلسله پادشاهی قبلی، درصدد است ارتشی به دست آورد و وستروس را فتح کند و زمستان سهمگین در راه است.
تا نوروز 90 طاقت آوردم تا بقیه فصل های جلد دوم هم به صورت هفتگی ترجمه و روی وبلاگ قرار گرفت. در این بین فصل اول سریال را هم دیدم که خب، کمتر از حد انتظارم بود. عید دیگر طاقتم شد و از روی ویکی پدیای انگلیسی خلاصه داستان جلد سوم (یورش شمشیرها) را خواندم که البته سهمگین‏ تر از چیزی بود که فکر می‏ کردم و کامم را تلخ کرد اما دلواپسی در مورد سرنوشت آدم های کتاب برای مدتی مشغولیت ذهنیم نبود. پاییز 91 سیزن دوم سریال را دیدم. وبلاگ سحر مشیری محو شده بود اما در سایت وستروسی خبری بود از این‏که سحر مشیری کل کتاب سوم را یکجا ترجمه و تا عید نوروز منتشر خواهد کرد. تا تابستان 92 خبری نشد و انتظار که طولانی شد، دیگران هم به فکر ترجمه افتادند.
آبان دیگر طاقتم طاق شد. نیمی از کتاب سوم را که در سایت وینترفل ترجمه شده، خواندم و سیزن سوم سریال را هم دیدم و همین دوباره آتش خاموش را روشن کرد، دو هفته ‏ای آرام و قرار نداشتم، برای آرامش ذهنم، متنی در مقایسه بین کتاب و سریال نوشتم اما باز هم سرنوشت قهرمانان کتاب از ذهنم خارج نمی شد و نمی ‏توانستم به کار دیگری برسم. همین شد که خلاصه جلدهای بعدی کتاب را خواندم و حالا سرنوشت قهرمانان تا آخر جلد پنجم (آخرین کتاب انگلیسی ) را می‏ دانم و همراه با بقیه علاقمندان دعا می‏ کنم پیرمرد چند سال آینده را در صحت و سلامت باشد تا مبادا مرگ زودهنگامش، این حماسه را ناتمام بگذارد.
اینجا فقط حسادت می‏ کنم به حال آنهایی که از وجود این کتاب بی‏خبرند، نوجوان‏  هایی که چند سال دیگر به سراغ کتاب خواهند آمد، وقتی که تمام جلدهای کتاب ترجمه و چاپ شده و چه می‏ دانند از این سال ها، انتظار تلخ و طولانیِ ما.