مسافر کوچولو 4

ديروز براي اولين بار با پسر کوچولو و پدرش سوار مترو شديم و در واگن عمومي روي صندلي نشستيم. واگن شلوغ نبود. روبروي ما پسر جواني حدود بيست و چهار پنج ساله همراه دو زن نشسته بود. پسر کوچولو خوابالود بود، يکي دو باري اين طرف و آن طرف را نگاه کرد و بعد توي بغل پدرش رخوت کرد. نه حرفي زد نه شيرين کاري درآورد اما پسر جوان و همراهانش مرتب به بچه نگاه مي‌کردند و لبخند مي‌زدند. وقتي به ايستگاه مقصد رسيدند از جا بلند شدند، پسر جوان جلو آمد و بدون اين که به من يا پدر بچه نگاهي بکند دستش را جلو آورد و محکم لپ بچه را کشيد و بعد خيلي عادي از قطار بيرون رفت. من و آقاي همسر آنچنان شوکه شديم که هيچ حرکتي نکرديم، فقط با حيرت به هم نگاه کرديم و من تا چند ساعت حرص ‌خوردم که مردک حتي به فکرش هم نرسيد اين از مصاديق کودک آزاري است، بماند که يک ببخشيد يا ماشاء الله هم نگفت.

بیچارگان چند شوهره

در ده هزارسالي که از شروع عصر کشاورزي مي‌گذرد، چند زني (مردي که همزمان چندين زن را در عقد ازدواج خود دارد) يکي از اشکال رايج ازدواج و از امتيازات صاحبان قدرت، ثروت و حيثيت به شمار مي‌آمده، در جايي که چندزني يکي از مصاديق نظام مردسالاري به حساب مي‌آيد دانشجوي دوره کارشناسي جامعه شناسي ممکن است گمراه شود و گمان کند در برابر آن وجود چندشوهري در تعدادي از جوامع مانند هند، تبت، سريلانکا و ... امتيازي براي زنان بوده در حالي‌که برعکس، چندشوهري بدترين شکل استثمار زنان است.

در اين جوامع به دليل فقر و سختي معيشت، کشتن نوزادان دختر رواج داشته و در نتيجه جمعيت دختران بالغ کمتر از مردان خواهان ازدواج بوده و دور افتادگي جغرافيايي و فقر شديد مانع آن بوده که مردان براي همسرگزيني به نواحي اطراف بروند، در نتيجه دو يا سه برادر با يک زن (گاه چند برادر با چند خواهر) ازدواج مي‌کردند و از خدمات او بهره‌مند مي‌شدند و فرزندان او را (که يا فرزند آنان يا برادرزاده اشان مي‌بوده) به طور مشترک بزرگ مي‌کردند. البته معمولا همه برادران با هم در خانه حضور نداشتند و به نوبت بدون نگراني از خانه و همسر و فرزندان در جستجوي کار روزها از خانه غايب بودند. حالا زن بیچاره را تصور کنید که به جای یک ارباب باید به دو یا سه ارباب شبانه روزی خدمت کند. هنوز در بعضي از نواحي تبت خانواده‌هايي با اين شکل و ترکيب وجود دارد و از جاذبه‌هاي توريستي منطقه است.

گزارش یک تجاوز برنامه ریزی شده

ساعت 11 روز جمعه و بعد از تعطیلات عید قربان است، تازه از عوارضی تهران- قم گذشته‌ایم و من کمی دمغم چون دیرتر از آن که می‌خواستیم راه افتادیم. آفتاب پهن است و هوا معتدل. پسر کوچولو توی بغلم خوابیده. جاده خلوت است و من بی‌حوصله منظره کنار جاده را نگاه می‌کنم. در فاصله پنجاه متری جاده، بنایی خشتی و مخروبه نگاهم را می‌گیرد، شاید کاروانسرایی بوده. روبرویش یک 206 نوک مدادی توقف کرده و سرنشینانش (چهار مرد جوان با سر و وضع شبیه لات‌های میدان شوش) در حال پیاده شدن هستند. راننده 25 سالی دارد، پیراهنی سفید پوشیده که جلوه سبیل کلفت مشکی‌اش را بیشتر می‌کند، وقتی پیاده می‌شود شلوار مشکی‌اش را بالا می‌کشد و دور و برش را نگاه می‌کند. نگاهم به پشت ماشین می‌رسد. دو پسر جوان‌تر نوجوانی را از ماشین پیاده کرده‌اند و دارند به زور به دنبال خود می‌کشند. پسرک لباس‌های ساده‌ای دارد و با موهای کوتاه تیره و صورتی آفتاب سوخته (ظاهرش شبیه زباله‌گردهاست) دست و پا می‌زند و مقاومت می‌کند. اما یکی از جوان‌ها یقه‌اش را از پشت چنان محکم گرفته که نزدیک است لباس پسرک از تنش بیرون بیاید.
تماشای همه این‌ها فقط چند ثانیه طول می‌کشد، آن‌قدر که ماشینی با سرعت صد کیلومتر از کنارشان بگذرد. ثانیه‌های بیشتری طول می‌کشد تا مغزم آنچه را دیده تحلیل کند و بعد دلم از جا می‌جهد و توی حلقم می‌آید. نفسم که جا می‌آید به آقای همسر می‌گویم که الان پسر نوجوانی را دیدم که چند لات به زور می‌بردند توی خرابه‌ای تا ...آقای همسر سریع ترمز می‌کند اما دو سه کیلومتری دور شده‌ایم و امکان برگشت نیست. تازه یک مرد تنها که زن و بچه‌اش توی ماشینند می‌خواهد چه کند؟ به پلیس 110 زنگ می‌زنم و با جزئیات ماجرا را می‌گویم. نمی‌دانم حرفم را جدی می‌گیرند یا نه؟ توی جاده راه می‌افتیم و خدا را شکر چند کیلومتر جلوتر ماشین پلیس راهنمایی و رانندگی ایستاده، کنارشان ترمز می‌کنیم و من همانطور بچه خواب به بغل نشسته روی صندلی عقب تند تند ماجرا را تعریف می‌کنم و نشانی می‌دهم. افسر راهنمایی و رانندگی از جا می‌پرد و در حال دویدن به طرف ماشین با بی‌سیم حرف می‌زند. ماشین پلیس راه می‌افتد و ما هم به راه خود می‌رویم اما چند ساعتی در جوش و خروشم.
نمی‌دانم حقیقت ماجرا چه بود و چه شد؟ شکی ندارم آنچه دیدم مقدمات بزهکاری بوده. چند لات در بیرون از محدوده شهری و کنار یک خرابه قبل از ظهر یک روز تعطیل برای هواخوری و قلیان چاق کردن نیامده بودند (من که چیزی دستشان ندیدم) و نمی‌توانم جز تجاوز احتمال دیگری بدهم (اگرقصد کتک زدن و ادب کردن بود که توی محله بهتر بود، می‌شد عبرت سایرین). نمی‌دانم پلیس به موقع رسید؟(از پاسگاه کنارعوارضی و فاصله ماشین راهنمایی رانندگی فقط 5 دقیقه راه بود) نکند آدرس را پیدا نکردند؟ نکند کار به درگیری کشیده و پلیس راهنمایی و رانندگی که مسلح نبوده چاقو خورده؟ نکند پسرک را برده بودند تا بکشند؟
به خودم دلخوشی می‌دهم که خواست خدا بوده که در آن لحظه خاص منی که همیشه از دور نگاهم جذب بناهای خشتی می‌شود، در حالی که بچه خواب است و حواسم جمع منظره از آنجا بگذریم (که اگر دو دقیقه زودتر یا دیرتر بود، چیزی نمی‌دیدم) من اتفاقی را دیدم و سعی کردم هر چه می‌توانم انجام دهم اما نمی‌دانم این حرکت کوچک چطور سرنوشت آدم‌هایی را که فقط چند ثانیه دیدم‌شان عوض کرده. همین ندانستن اذیتم می‌کند.

جادوی نام های ناشناخته

پس از چند سال رمان‌خواني، تغيير نام‌ها در زبان‌هاي مختلف دستم آمده؛ جان (انگليسي)، ژان (فرانسوي) و خوان (اسپانيايي) همان يوحناست. مايک و مايکل (انگليسي)، ميکله (ايتاليايي) و ميگل (اسپانيايي) همان ميکاييل است و الکس (انگليسي)، الکساندر (روسي) و الخاندرو (اسپانيايي) همان اسکندر.

با اين حال هنوز بودند نام‌هايي که طنين خوشايندشان برايم جذبه داشت مثل لويي پاستور، گراهام بل و آن ماري شيمل. يکي از شوک‌هاي زندگيم روزي بود که فهميدم شيمل به معناي قارچ و کَپَک است و پاستور يعني چوپان؛ نام جادويي «لويي پاستور» چيزي است در حد «قلي چوپون» خودمان.

همت عالی یک افسرده سیصد کیلویی

ايميل فرستادند از يک پسر جوان غربي (آمريکايي؟ بريتانيايي؟ آلماني؟) سيصد کيلويي که از وضع خودش خسته مي شود و در عرض چند؟ ماه ورزش به وزن ايده ال مي رسد و حالا چند کيلو پوست کش آمده برايش ‌مانده و کلي عکس و تفصيلات از چند کيلو پوست آويزان کش آمده باقي‌مانده و بعد عکس‌هاي پس از جراحي زيبايي که اضافات را بريده‌اند و ريختند دور و خط‌هاي بلند جاي زخم (انگار زخم شمشير). حالا کاري به راست و دروغش ندارم.

عده‌ايي به عکس‌هاي دل‌آشوب کيلو کيلو پوست آويزان نگاه مي‌کنند (وا پوست آدم اینقدر کش میاد؟) کساني که دورانديش‌ترند به همت عالي جواني که با ورزش خودش را لاغر کرده، (یعنی روزی چند ساعت ورزش کرده؟) اما من بيشتر کنجکاوم که چه شده که به آن موقعيت مهيب رسيده؟ چه جور مريضي يا افسردگي باعث شده جواني به آن اضافه وزن برسد و بعد خانواده‌اش چي؟ سعي نکردند متوقفش کنند؟ کمکش کنند؟ چه بهانه‌اي داشتند براي اين به حال خود رهاکردنش؟ دوستانش چطور؟ اصلا دوستي داشته؟

دلیل جنگ

«تمام جنگ‌ها مقدسند، البته براي آن‌ها که مي‌جنگند. اگر مردمي که جنگ را شروع مي‌کنند، آن را مقدس نپندارند، کدام احمق ممکن است جنگ را بپذيرد؟ ... اما مردم کمي اين را تشخيص ‌مي‌دهند، چون گوش‌هاي همه پر از صداي بوق و طبل و کلمات زيباي سخنرانان پشت جبهه است. گاه شعار جنگ «نجات مقبره مسيح از دست کفار» است، گاه «سرنگون باد سلطه پاپ» و گاه «آزادي» و يا «پنبه، بردگي و حقوق ايالتي» (رمان برباد رفته، مارگارت ميچل، ترجمه شبنم کيان، نشر پانوس، ص 261)

بیان هنری سنگسار

رمان فرانسوي خانواده تيبو را مي خوانم که يکي از برجسته‌ترين رمان‌هاي قرن بيستم است و کل رمان بهانه ایی است برای وقايع نگاري تابستان 1914 و شرايطي که به جنگ جهانی اول منجر شد، اما يک جايي يکي از شخصيت‌هاي فرعي، عکس‌هايش از آفريقا را نشان مي‌دهد و مي رسد به عکسي از سنگسار که حکایتش برايم تکان دهنده بود و عينا مي‌آورمش:
« اينجا اين توده سنگ. زير اين سنگ‌ها يک زن هست. سنگسارش کرده‌اند! وحشتناک است. يک زن بدبخت را در نظر بگير که شوهرش سه سال است بي دليل ولش کرده و رفته و هيچ خبري ازش نيست. زن خيال مي‌کند او مرده است و دوباره شوهر مي‌کند. دو سال بعد از ازدواج، شوهر اول برمي‌گردد. داشتن دو شوهر، در ميان اين قبايل، جنايت نابخشودني است. آن وقت زن را سنگسار مي کنند. هيرش مرا به زور با خودش به تماشا برد. اما من فرار کردم و پانصد متر دورتر ايستادم. صبح آن روز، زن بدبخت را ديده بودم که توي دهکده روي زمين مي‌کشيدند و مي‌بردنش.
کم مانده بود بيهوش شوم. اما او رفت و در صف اول ايستاد و همه چيز را تماشا کرد... گوش کن: گمانم يک سوراخ، يک گودال خيلي عميق کنده بودند و بعد زن را آوردند خودش به پاي خودش، بدون اين که يک کلمه بگويد، رفت و آن تو دراز کشيد. باورت مي شود؟ او هيچ چيز نمي‌گفت، ولي جمعيت نعره مي‌کشيد. با اين که دور بودم، صداي آن‌ها را مي شنيدم که فرياد «مهدورالدم» مي‌کشيدند... ملا شروع کرد. بعد از اين که حکم را با صداي بلند خواند خودش اول دست به سنگ برد: يک قلوه سنگ بزرگ برداشت و با همه زورش پرت کرد توي سوراخ. هيرش برايم تعريف کرد که زن جيغ نکشيد. ولي جمعيت از جا کنده شد. قبلا يک پشته سنگ آنجا آماده کرده بودند. همه از آن برداشتند و پرتاب مي‌کردند. هيرش قسم خورد که خودش سنگ نينداخته است. وقتي گودال پر شد و همان‌طور که مي‌بيني از کف زمين بالاتر آمد، مردم ريختند و روي سنگ‌ها پا کوبيدند و نعره کشيدند و بعد همه رفتند. هيرش مجبورم کرد که برگردم و اين عکس را بگيرم، چون دوربين دست من بود. ناچار همراهش رفتم... ببين همين قدر که فکرش را مي کنم قلبم از جا کنده مي شود. زن آن زير بود... مرده، ولي شايد هم که...» (خانواده تيبو، روژه مارتن دوگار، ترجمه ابوالحسن نجفي، تهران: نيلوفر، 1368، ص 520 و 519)
حاشیه: سالهاست که بسیاری در رد سنگسار می‌گویند و می‌نویسند ولی چند بار این مخالفت‌ها شکل بیان هنری پیدا کرده و در داستان با فیلمی به تصویر کشیده شده؟ از نمونه‌هایش در داستان فارسی چیزی به ذهنم نرسید، در فیلم‌ها هم فقط دو صحنه یادم هست یکی کابوس هانیه توسلی از سنگسار مادرش در فیلم «شام آخر» که زیادی تئاتری بود و دیگری در فیلم «قدمگاه» که نامی از سنگسار نمیآید و تنها چند صحنه‌ فلاش بک دارد از ضرب و شتم زنی بیوه و حامله توسط زنهای دیگر که به زایمان زودرس و مرگ زن می‌انجامد.

مسافر کوچولو 3

هر بار که به مقصد قم سوار اتوبوس بين شهري مي شوم، والديني را مي بينم که براي بچه چهار پنج ساله‌اشان صندلي جداگانه نمي‌گيرند و لابد پيش خود حساب مي‌کنند که دو ساعت که بيشتر نيست، بچه را روي پايمان مي‌گذاريم، چرا کرايه اضافه؟ تازه دردسر جدا نشستن هم هست و ... نتيجه اين که بچه بيچاره آن قدر کنار صندلي اين پا و آن پا مي‌کند که اتوبوس از عوارضي مي‌گذرد و بچه خوابش مي‌گيرد، اينجاست که پدر و مادر بچه را روي زانوانشان پهن مي‌کنند که مثلا بچه راحت بخوابد. از همه بدتر يک‌بار شاهد بودم که مادري توي راهروي بين صندلي‌ها روزنامه پهن کرد و پسر شش هفت ساله‌اش را همان‌جا خواباند. سه چهار باري مسافري بلند شد تا براي نمي دانم چه کاري، به جلوي اتوبوس برود و برگردد، و با ژيمناستيک بازي از روي بچه رد مي‌شد و جالب اين که هيچ‌کس به مادر بچه اعتراض نکرد.

شوهر دختر خاله

دخترخاله قشنگ بود، چشم و ابرو مشکي، سفيد و تپل. دنبال درس خواندن نبود، به ضرب و زور ديپلم گرفت و نشست توي خانه. بيست سالش نبود که ازدواج کرد. شوهرش چند سالي از او بزرگتر بود، جوان متيني بود اهل کار و زندگي و از خانواده‌اي بسيار محترم. هر دو مذهبي و آرام و صبور. زندگيشان پر از محبت و تفاهم بود. بعد از چند سال بچه‌ها هم آمدند: دو پسر و يک دختر. زندگيشان هم رونق گرفت. با پس انداز حقوق مرد زمين خريدند و با ارثيه زن خانه کوچکي ساختند و باغي خارج شهر.
به چشم من و همه فاميل زندگي دخترخاله بي نقص بود تا وقتي که آمد پيشم و درددل کرد: چند سال پيش حس کرده بود که حواس مردش پرت است، که سرد شده، يک روز که مرد جواب موبايلش را نمي‌داده به دلش برات شده، بچه‌ها را برداشته و با آژانس رفته دم باغ و خلوت شوهرش را با زن ديگري به هم زده، مرد فقط گفته صيغه‌ام است، کار خلاف شرع که نکردم.
حالا بعد از دو سه سال باز حواس مردش پرت شده و آمده بود از من مشاوره مي‌خواست و من ماندم که چه بگويم؛ بگويم راست مي‌گويد خلاف شرع که نکرده، همه مردها همينطورند فقط يک رابطه گذرا بوده، جديش نگير.(يعني مهم نيست عشق و علاقه‌ايي که بهش خيانت شده؟) بگويم، حتما يک ايرادي از تو و زندگي زناشوييتان بوده که رفته جاي ديگر، بهش بيشتر محبت کن.(يعني قرار است تاوان خيانت، دريافت محبت بيشتر باشد؟ تازه مگر تا به حال چه کم گذاشته؟) بگويم جنجال راه بنداز و آبرويش را توي فاميل ببر(بشوند دستمايه غيبت اين و آن، چه حاصلي دارد؟) بگويم مهريه‌ات را اجرا بگذار (مهريه را هم گرفت، همين حرمت بينشان هم بريزد، مگر مي‌تواند با سه بچه طلاق بگيرد؟ طلاق هم گرفت، بعدش چه کند؟) بگويم حالا که او خيانت کرده تو هم خودت را با مرد ديگري مشغول کن.(استغفرالله)
حقيقتش ماندم چه بگويم، مي‌خواستم بپرسم آن خانم‌هاي نماينده مجلس که به بحث ازدواج موقت راي مثبت دادند، چه جوابی مي‌دادند؟

هامون

سعيد عقيقي به خاطر نقد فيلم‌هاي وزين و صراحت لهجه تند و تيزش شهرتي دارد، من کم از او خوانده بودم تا شماره خردادماه مهرنامه که مصاحبه‌ايي دارد درباره ايدئولوژي در سينما. حرف‌هاي بي‌رودروايسي‌اش در مورد فيلم هامون آنچنان لذتي به من داد که نشستم اين تکه را تايپ کردم تا شما هم محظوظ شويد:

- «هامون» چه طور؟ ظاهرا اين فيلم را هم يکي از فيلم‌هاي ايدئولوژيک مي‌دانند...
يکي از کتاب‌هايي که هامون به مهشيد مي‌دهد تا بخواند، آسيا در برابر غرب شايگان است. من از نتايج خطرناک و فاشيستي اين مشرب فکري عقب مانده‌ي آل احمد و فرديدي و شايگاني دهه‌ي1340 دلخورم که برخلاف جريان پيشرو قصه نويسي در آن سال راه افتاد. تئوري ها روز به روز لاغرتر و عقب مانده‌تر شد و از دلش کتابي مثل «آسيا در برابر غرب» درآمد که به نظرم کتاب بسيار مبتذلي است. صحنه‌ي بسيار مشهوري در «هامون» هست که طرفداران فيلم، معمولا با هيجان از آن حرف مي‌زنند؛ آن تکه‌اي که رييس هامون بهش مي‌گويد که «دست از اين بدويت تاريخي کپک‌زده‌ات بردار بدبخت! ببين ژاپن دارد کجا مي‌رود، تايوان دارد کجا مي‌رود، کره دارد کجا مي‌رود ؟» حالا تفکر روشنفکر ما را ببينيد که در جواب مي گويد:«به چي رسيده‌اند؟ مثل يه مشت سوسک مورچه توي مرداب تکنيک دست و پا مي‌زنند. پس معنويت چي شد بدبخت؟ به سر عشق چي آمد؟...» بعد هم تصوير همکارش را مي‌بيند که با لباس دوره‌ي اسلامي مي‌آيد و با شمشير گردن رييس هوادار محصولات ژاپني را مي‌زند! اين همان حرف «شايگان» است و به نظرم بزرگترين خنجري است که در پشت تفکر ايراني فرو رفته؛ چه به لحاظ هنرمند بودنش و چه به لحاظ مشرب فکري‌اش. يعني معنويت فقط در اينجا ريخته و ژاپن و کره فقط ماشين توليد مي‌کنند؟ ما هم که اصلا اينها را نمي‌خريم نه؟! عشق و معنويت دقيقا چيست که فقط در ايران به وفور وجود دارد و باقي دنيا مثل اقوام بيابانگرد در قحطي‌اش به سرمي‌برند؟ همه‌ي اينها از کتاب ارتجاعي‌اي مثل «غربزدگي»، «در خدمت و خيانت روشنفکران» و «آسيا در برابر غرب» مي‌آيد؛ يک معجون بدمزه از دلالان ايدئولوژي سارتري با طعم معنويت. اين جوري‌ست که معنويت تبديل مي‌شود به عنصري غيرقابل توضيح و متافيزيکي؛ يک امر ماقبل دکارتي. احتمالا خيلي‌ها با ديدن اين صحنه‌ي هامون همان لذتي را برده‌اند که "قيصر" از کشتن برادران آق منگل برد!
متوجه نيستيد که اين تلقي عقب مانده چه کلاه تاريخي غريبي سرشان گذاشته است. حالا که در اين سن و سال اين صحنه را مي‌بينم، به حال متفکر و اين تفکر تاسف مي‌خورم. شما کارخانه‌ي اتومبيل‌سازي را جلو ديوان شمس تبريزي قرار نمي‌دهيد که آخرش مولوي سه بر صفر برنده‌ي اين بازي باشد! اين مقايسه خنده‌داري است که فقط ممکن است از ذهن يک دلال فکر جهاني سومي بگذرد! عقده‌ي حقارتي که او با خودش مي‌کشد سبب مي‌شود چه در توليد فکر و چه در توليد صنعت، تبديل شود به مونتاژکار نادرست افکار ديگران. در زندگي واقعي دارد همه چيز غرب را مصرف مي‌کند و هر وقت گير کند سري به غرب مي‌زند تا به لحاظ مشرب فکري تجديد قوا کند و باز بتواند براي اهل مملکت خودش قدرت‌نمايي کند؛ اما در ذهنش نقشه‌ي نابودي غرب را مي‌کشد و امپراتوري عظيم مشرق زمين را رهبري مي‌کند! همزمان گرايش‌هاي مارکسيستي و اسلامي را به هم وصل مي‌کند و به جاي آن‌که متوجه ريشه‌هاي بحران فرهنگي در کشور خودش باشد، نقش دايي جان ناپلئون را بازي مي‌کندو در دنياي حقير خودش نتايج ضدامپرياليستي مي‌گيرد. اما تاوان اين طرز فکر را نسل‌هاي بعدي داده‌اند و مي‌دهند.
احتمالا هيچ کدام از ما وقتي براي اولين بار «هامون» را ديده‌ايم متوجه اين نکته‌ها نشده‌ايم. فيلمي مثل «هامون» به يک نيروي معنوي غيرقابل توضيح مثل علي عابديني نياز دارد تا شخصيت اصلي فيلم را از آب بيرون بکشد. جالب است که فيلم همه چيز «هشت و نيم» (فدريکو فليني) را مي‌گيرد، جز ايدئولوژي و استراتژي فيلم‌سازيش! فکر مي‌کند اين يک ظرف است و براي همين تفکرات امثال فرويد و «شايگان» را با بيل سنت و ضديت با دنياي جديد مي‌ريزد توي فيلم. تماشاگر ايراني اين شخصيت را دوست دارد چون عرفان سطحي و عقب مانده‌اي که در آن ديده مي‌شود که باب دندانش است. خشونت و انتقام‌جويي در فيلم مي‌بيند که با روان‌شناسي‌اش همخوان است. وقتي هامون داد مي‌زند:«اين زن سهم و حق و عشق منه!» ضربان قلب بيننده هم تندتر مي‌زند چون هامون دارد کلمه عشق را که بيننده ما سال‌ها قايم کردنش را ياد گرفته، روي پرده هوار مي‌کشد! کاري هم ندارد که کابوس‌هايش شبيه «گوئيدوي» هشت و نيم فليني است و انتقام گرفتنش شبيه «هرتسوگ» سال بلو. در رمان سال بلو هم آن آدم با تفنگ مي‌رود مي‌نشيند روبروي پنجره خانه‌ي زنش. هرکدام از اين‌ها از جايي مي‌آيد و در نتيجه تفکر کار کاملا التقاطي است، من اوايل که هامون را ديدم، گمانم اين بود که براي گرفتن پروانه نمايش است که ناگهان «علي عابديني»ي از راه مي‌رسد و او را از آب مي‌گيرد. اما الان فکر مي‌کنم واقعا اين تفکرات التقاطي در ميان آدم‌هاي کتاب خوانده جامعه استبدادزده ما ريشه‌دارتر از اين حرف‌هاست.

پي‌نوشت: معذرت که نتوانستم جلوي خودم را بگيرم و چند جمله را برجسته نکنم و مي‌ماند اين که اضافه کنم تمام مدتي که فيلم هامون را مي‌ديدم متعجب بودم اين آقا که ادعاي روشنفکريش مي‌شود چرا نمي‌تواند زني را که ديگر دوستش ندارد بدون خشونت و کينه‌کشي رها کند و چرا کارگردان اين تناقض مردسالاري سنتي با همه آموزهاي روشنفکري را درنمي‌آورد و گير داده است به آشفتگي‌هاي ميان مدرنيته تکنيکي و سنت عارف مسلکانه؟

گور به گور

ويليام فاکنر سال 1879در جنوب آمريکا به دنيا آمد و تقريبا همه عمرش را در آن‌جا گذراند. زمينه داستان‌هاي او نيز جنوب آمريکاست و شخصيت‌هاي آثارش اشراف، دهاتي‌ها و سياهپوستانند. فاکنر در داستانهايش به توصيف روابط نژادي، سادگي انسان روستايي و دلمشغولي هاي اخلاقي چون شجاعت، شرافت و رحم و مروت مي پردازد.
خواندن داستان‌هاي فاکنر راحت نيست اما براي کساني که بيست سي صفحه اول داستان‌هايش را تحمل کنند تا با دنياي شگفت و پرآشوب داستان آشنا شوند، روايت فوق العاد‌ه‌اي پيدا مي‌کنند. وقتي کتاب به پايان مي‌رسد اين احساس غريب با آدم مي‌ماند که چيز جديدي از دنياي آدم‌ها کشف کرده است.
رمان «گور به گور» را ساده ترين رمان فاکنر دانسته‌اند و مجموعه‌اي است از روايت آدم‌هاي مختلف از يک اتفاق. مادر خانواده‌اي روستايي در بستر مرگ است و وصيت مي‌کند جسدش را به زادگاهش بازگردانند. راهي طولاني که با وجود باران و سيل تبديل به سفري توان‌فرسا مي‌شود و مجالي است تا آدم‌هاي درگير ماجرا منش و ذات خود را آشکار کنند و سرنوشتشان عوض شود. تعدادي از اين آدم‌ها را به طور گذرا مي‌بينيم اما نويسنده در همان چند صفحه چنان توصيفي به دست مي‌دهد که ماندگار مي‌شوند. شخصا از بخش‌هاي ويتفيلد واعظ و ادي بيشتر خوشم آمد و جمله محبوب من در اين رمان از زبان ادي است که : «يک روز داشتم با کورا صحبت مي‌کردم. کورا براي من دعا کرد، چون خيال مي‌کرد من گناه رو نمي‌بينم، مي‌خواست من هم زانو بزنم دعا کنم، چون آدم‌هايي که گناه به نظرشون فقط چند کلمه است، رستگاري هم به نظرشون فقط چند کلمه است.» (گور به گور، فاکنر، ترجمه نجف دريابندري، تهران، نشر چشمه 1383، ص 207)

عبور از خیابان

ساعت 7 شب تقاطع خیابان کارگر و فاطمی، کنار خط عابر ایستاده ام و منتظرم تا چراغ قرمز شود، ماشین ها توقف کنند و عبور کنم. از روبرو مرد و زن جوانی می آیند . مرد دست دختر شش هفت ساله ایی را گرفته و با خشونت می کشد تا با سرعت بیشتری از جلوی ماشین ها رد شوند، دخترک ناراحت است و مرد غر میزند، متعجبم از این خشونت بیدلیل، چون فقط کافی بود چند ثانیه صبر کنند تا چراغ عابر سبز شود. به ما که میرسند چراغ عابر سبز است و حالا نوبت ماست که از خیابان بگذریم، همپای من زن و مرد جوان دیگری هستند با دختری شش هفت ساله، پدر دختر را بغل کرده و دخترک ناراحت است که منو بگذار زمین و پدر توضیح میدهد که اینجا خیابان و خطرناکه. اون طرف که برسیم میگذارمت زمین.
از این تفاوتها دلگیر می شوم.

مته چاره ناپذیر

روي يونيت دندان‌پزشکي و زير لرزش مته‌ايي که با همه استخوان‌هاي جمجمه حسش مي‌کني، فقير و غني، سوپراستار و زن خانه‌دار، وزير و عمله با هم برابرند.

همکلاسی

در يک محله با فاصله چند خانه از هم زندگي مي‌کرديم. سال پنجم دبستان همکلاسي بوديم، من شاگرد زرنگ کلاس بودم و او سال دومش بود که توي اين کلاس مانده بود. دختر آرام و قشنگي بود. کاري به کار هم نداشتيم؛ در حد چند سلام و عليک. سال بعد من به مدرسه راهنمايي رفتم، او و دو نفر ديگر ترک تحصيل کردند و شدند دختر خونه. دبيرستان بودم که شنيدم شوهر کرده و بعد هم بچه. من که آمدم تهران و دانشگاه ديگر نديدمش، دو سال پيش اتفاقي ديدمش، هنوز خوشگل بود و جوان، دختر نازي هم کنارش بود که اول فکر کردم خواهرش است و بعد که فهميدم دخترش است، دهانم از تعجب باز ماند. تعطيلات عيد با پسر کوچولو رفتم خانه پدري و توي حرف و حديث از همسايه‌ها شنيدم، داماد گرفته. به فکرم قبل از چهل سالگي بچه دوم را هم بياورم، وقتي که همکلاسي قديمي‌ام لابد مشغول نوه‌داري است. مانده‌ام که چرا اين‌قدر راه زندگي‌مان با هم فرق داشت.

آخر سالی

سال 88 مهمترين سال زندگي من بود. همان‌طور که حوادث پس از انتخابات رياست جمهوري يک جور نقطه عطف براي جمهوري اسلامي بود و تناقضات ذاتي آن را براي عموم آشکار کرد، در زندگي شخصي‌ام مهمترين تصميم زندگي‌ام را گرفتم و مادر شدم. تاکيد مي‌کنم مهمترين تصميم؛ انتخاب همسر يا انتخاب رشته تحصيلي هم اتفاق‌هاي مهم زندگي‌اند چون مسير زندگي را تغيير مي‌دهند اما يقين دارم بچه‌دارشدن نقطه عطف زندگي يک زن است چون لحظه‌اي است که بقيه عمر آدم را عوض مي‌کند. مي‌شود از آدمي که باهاش خوشبخت نيستي طلاق بگيري يا رشته تحصيلي يا کارت را عوض کني و البته هزينه‌هاي مادي و عاطفي‌اش را کم و بيش بپردازي و يک‌جورهايي برگردي سرخط؛ اما از مادري نمي‌شود استعفا کرد. زنجيري است که تا آخر عمر به گردن آدم است. با همه اين تفاصيل تصميم گرفتم بچه‌دار شوم فکر کردم تجربه مادري با همه سختي‌اش يک‌جورهايي باعث مي‌شود آدم بهتري شوم و تنبلي و بي‌حوصلگي و خودخواهي‌هاي کوچکم را به خاطر موجودي که مسئولش هستم کنار بگذارم.
اين شد که ايام نوروز را با حالت تهوع وحشتناکي گذراندم که تا اواخر ارديبهشت ادامه پيدا کرد و خردادماه تازه داشتم به شرايط بارداري عادت مي‌کردم که کمردرد و پادرد شروع شد آنقدر که مجبور شدم از کار استعفا دهم و خانه‌نشين شوم. روزهاي کشدار تابستان را به تماشاي لاست و خواندن کتاب گذراندم و ذوق پسرکي که روزي چند بار لگد مي زد و خودش را يادآوري مي‌کرد انگار مي‌شد ناديده گرفتش. تا پاييز که حسابي سنگين شدم با خستگي روزانه و بدخوابي شبانه.
آبان ماه پس از چند ساعت درد وحشتناک که چهار ستون بدنم را لرزاند پسرم به دنيا آمد و بعد هفته‌هاي کم‌خوابي که دو ساعت به دو ساعت بايد به ضعيف‌ترين موجودي که در زندگي ديده بودم شير مي‌دادم و تر و خشکش مي‌کردم درحالي‌که بدنم هنوز از بارداري و زايمان کوفته بود.
روزها گذشتند و پسر کوچولو هر روز بزرگ‌تر و دوست‌داشتني‌تر شد تا اين روزها که هر شب خوشحالم که مي‌توانم پنج، شش ساعتي يکسره بخوابم. البته گول نمي‌خورم، مي‌دانم به زودي دردسردندان در آوردن و غذا دادن است و تابستان تمرين راه رفتن مي‌کند و توجه دائمي من را خواهد خواست و بعدترها از شير گرفتن و از پوشک گرفتن و ...
اما اين روزها پسرکم را بغل مي‌کنم و صورت شيرنش را مي‌بوسم و از اين‌که هنوز چند ساعتي براي خودم دارم که فيلم ببينم و کتاب بخوانم، شادم.

مادران نالایق

اين هفته دو مورد جداگانه را شنيدم که مادراني معتاد فرزندانشان را فروختند، (يکي از آنها پسرکي پنج ساله، مجبور به گدايي شده و از رئيسش تا حد مرگ کتک خورده بود) در هر دو مورد تلاش بهزيستي براي اثبات بدسرپرستي مادران در دادگاه بي‌نتيجه مانده و بار ديگر بچه‌ها به مادرانشان بازگردانده شدند. مملکتي است که داريم؟!

استخوانهای دوست داشتنی

رمان «استخوان‌هاي دوست‌داشتني» داستان متوسطي است که همه ارزشش را از ايده جذابش دارد؛ در عالم برزخ روح دختري نوجوان براي ما روايت مي‌کند چطور به دست مرد همسايه که يک قاتل زنجيره‌ايي است کشته شده و حالا خانواده‌اش چطور با فقدان او کنار مي‌آيند.
حالا چنين داستان ملودرامي را پيتر جکسون تبديل به فيلم کرده و انصافا فيلم بهتر از کتاب از کار درآمده. روايت قتل از منظر دختر و اين که روحش از کالبدش خارج شده و لحظه‌ايي که درک مي‌کند مرده است، يکي از بهترين سکانس‌هاست که فوق‌العاده تاثيرگذار درآمده بي آن‌که خشونت قتل يا سلاخي و خون و جسد را نمايش دهد.
سکانسي که دختر جسد ساير قربانيان قاتلش را مي‌بيند نيز بهترين شکل بيان سينمايي چند خطي است که رمان به اين موضوع پرداخته و از همه بهتر اين‌که فيلمنامه‌ خيانت مادر به عنوان بخشي از آشفتگي مرگ دخترش را حذف کرده‌ و رابطه رمانتيک خواهر را به خلاصه‌ترين شکل نشان داده‌اند.
بقيه‌اش جلوه‌هاي ويژه در نمايش مناظر تکان دهنده از عالم برزخ است که در صحنه شکستن بطري‌هاي قايق‌هاي بادباني تکان‌دهنده است. در کل فيلمي خوش ساختی درباره مرگ و اندوه است که ارزش ديدن دارد.

افسوس

ناراحت‌کننده‌ترين وجه ازدواج کردن و بچه دار شدن در دهه چهارم زندگي اين است که شانس ديدن بزرگ شدن و ازدواج نوه‌هايت را از دست مي‌دهي.

در ستایش تجرد

مجموعه داستان «مرغ عشق‌هاي همسايه روبه رويي» نوشته خانوم نوبخت برش کوتاهي از زندگي آدم‌هاي مختلف بخصوص زنان است. در مورد گذشته شخصيت‌ها و افکار و احساساتشان چيز کمي مي‌دانيم فقط از ميان کلمات پراکنده درمي‌يابيم که بيشتر آنها خسته و غمگين‌اند. سن، تحصيلات، شرايط خانوادگي و سبک زندگي‌شان تفاوتي ايجاد نمي‌کند؛ حقيقت اين است که در تمام 16 داستان کوتاه اين مجموعه کسي خشنود و راضي نيست؛ چه زنان خانه‌داري که هم و غم‌شان پخت و پز و رفت و روب و بزرگ کردن بچه‌هاست تا آنجا که هرگز نخنديده‌اند، چه زنان تحصيل کرده‌ايي که با وجود دوران خوشي که قبل از ازدواج با دوستانشان داشتند حالا گرفتار شوهران خودخواهند. حتي کساني که از شوهرانشان جدا شده‌اند يا آن‌ها را از دست داده‌اند حالا يا از تنهايي رنج مي‌برند يا گرفتار کار فرساينده براي گذران زندگي هستند. گويا تنها حضور کودکان و احساسات مادرانه‌ايي که برمي‌انگيزند اين زندگي اندوهبار را اندکي شاد مي‌کند اگر مانند داستان «مرغ عشق‌هاي همسايه روبه رويي» از دست دادن آن‌ها به خاطر طلاق، خود غم بزرگتري نسازد.

نويسنده در مورد ناکامي زندگي زناشويي شخصيت‌ها به ندرت اشاره‌ايي مي‌کند مانند داستان «غبار» که زني با چمداني از خاطرات و آلبوم ها به خانه پدري برگشته است. او حاضر است در شيرواني زندگي کند اما برنگردد. درون‌مايه داستان‌ها به شکلي است که خواننده بايد با تخيل خود بخشي ديگر از داستان را بسازد. اين ايجازگويي تا به آنجا پيش مي‌رودکه گاه طرح‌هاي داستاني را مبهم مي‌کند مانند داستان «ماه و مادر» که اشاره ايي مبهم دارد به کودکي نامشروع و خيانت.

در اين مجموعه داستان، عشق نيز تنها سرابي است، کم نيستند زناني که از تبعات عشق زخم خورده‌اند، چه کساني که با مرد آرزوهايشان ازدواج کردند و حالا پشيمانند و چه دختري که خواستگار ناکامش با پاشيدن اسيد از او انتقام گرفته. حتي مردهاي اين مجموعه داستان نيز خوشبخت نيستند چه جوانکي که گرفتار عشق کودکانه‌ و بي‌پايه‌ايي شده و چه آقاي »ت« که در طول سال‌ها و زندگيي کسالت‌بار از همسر بيمارش پرستاري مي‌کند. مجموعه اين روايت‌ها خواننده را به آنجا مي‌رساند که گويا اين کتاب در ستايش تجرد نگاشته شده.

زمستان 88

خب البته قابل انتظار است که وقتی در اردیبهشت لباس گرم می پوشیدیم حالا در دی ماه زیر آفتاب سرظهر گرممان شود. ولی عجیب زمستان بی مزه ایی است.