سربازي و اتلاف منابع

علف هرزه در مورد ناسودمندي خدمت سربازي نوشته. موضوعي كه بارها گفته شده و همه در ميان اعضاي خانواده يا بستگان خود ديده‌اند. از يك طرف اكثريت جوانان حتي فارغ‌التحصيلان فوق ليسانس و دكترا، دو سال از بهترين سال‌هاي جواني را كه در اوج شكوفايي فكري هستند به بطالت مي‌گذرانند و جز تجربه حضور در يك جمع كاملا مردانه با محروميت‌هاي مختلف (دوري از خانواده، تغذيه نامناسب، محروميت جنسي، امكان آشنايي با تجربه مواد مخدر و...) سودي نمي‌برند و از طرف ديگر ارتش جمهوري اسلامي ايران و نيروي انتظامي، به دليل سپردن امور به دست افراد بي‌تجربه و غير متخصص، هرگز امكان حرفه‌اي شدن و تبديل به يك نهاد تخصصي را نمي‌يابند. تجربه نشان داده كه حضور سربازان وظيفه براي كنترل آشوب‌هاي شهري يا حتي حفظ نظم در ورزشگاه‌‌ها، بيشتر موجب دردسر و آشفتگي است و گاه به فاجعه ختم مي‌شود. در كنار آن، همه داستان‌هاي مختلفي از حيف و ميل اموال ارتش به دست سربازان شنيده‌اند كه قابل درك است چون به نوعي انتقام گرفتن آن‌ها از اتلاف زندگي‌شان در خدمت سربازي است.
متعجبم چرا وقتي همه بر بي‌فايدگي اين مساله اذعان دارند، كاري براي كم‌كردن مدت سربازي نمي‌كنند. فقط محاسبه كنيد كه چقدر از منابع انساني و مالي كشور اين‌طور تلف مي‌شود؟
اگر من مرد بودم تمام توانم را مي‌گذاشتم تا در قالب يك سازمان غيردولتي براي تغيير قوانين و وضعيت سربازخانه‌ها بر نهادهاي سياستگذار و قانون‌گذار اعمال فشار كنم. يعني در اين مملكت حتي مردها نمي‌توانند براي بهبود وضعيتشان، از طريق نهادهاي مدني كاري بكنند؟

قرنطينه

تمام كساني را كه مي‌شناسم، وسواس كيانوش عياري در باور پذيركردن شخصيت‌ها را تحسين مي‌كنند؛ اما ديشب در سريال «روزگار قريب»، داستان به سمتي رفت كه اين تصوير را در ذهن من خدشه‌دار كرد: در سفر محمد قريب و والدينش به كربلا، كاروان با دسته‌اي سوار قزاق روبرو مي‌شود كه به جستجوي روستايياني هستند كه از قرنطينه تيفوس فرار كرده‌اند، كاروان در ادامه راهش با اين مردان روبرو مي‌شود و هنوز پرسش و پاسخ طبيب كاروان با آن‌ها تمام نشده كه قزاق‌ها سر مي‌رسند و روستاييان را به ظن اين كه بيمارند، مي‌كشند. يكي از بيماران براي دفاع از خود با سوار قزاق گلاويز مي‌شود اما سردسته، بنا بر دستور (نابودي همه كساني كه به بيمار تيفوسي دست زده‌اند)، حتي سرباز خود را مي‌كشد و البته اجساد را در ميان بيابان رها مي‌كنند. ماجرا پر از جزئيات است و از تلاش طبيب كاروان براي اين‌كه به سردسته بفهماند كه اين آدم‌ها بيمار نيستند و بيماري اين طور منتقل نمي‌شود، تا سرآسيمگي كاروانيان و به خاك سپردن اجساد و ... را دربرمي‌گيرد.
مساله ناراحت كننده اين نكته آزاردهنده نيست كه كودك روستايي كه مدتي است با ديگران در بيابان سرگردان است، با موهاي تميز و پوست آفتاب نخورده، تصوير مي‌شود يا سردسته قزاق‌ها نمي‌داند رباط كريم كجاست، بلكه اعتبار تاريخي كل ماجراست.
بنا بر اسناد تاريخي، تاريخچه بهداشت عمومي نوين در ايران، با افتتاح دارالفنون در دوره قاجاريه توسط اميركبير آغاز شد. دكتر تولوزان فرانسوي كه هم طبيب ناصرالدين شاه و هم استاد دارالفنون بود، به دنبال قحطي‌هاي مكرر و اپيدمي‌هاي وبا، پيشنهاد كرد سازماني به نام «مجلس حفظ الصحه» تشكيل شود كه سازمان قرنطينه نيز زير مجموعه آن قرار داشت. در سال 1300 نام «مجلس حفظ الصحه» به «شوراي عالي صحيه» تبديل شد و بعدا اداره صحيه عمومي در وزارت فوائد عامه تاسيس شد و بالاخره در سال 1320 وزارت بهداري تاسيس گرديد. (براي اطلاعات بيشتر اين‌جا را بخوانيد)
در دوره تاريخي كه داستان كودكي محمد قريب مي‌گذرد (پس از جنگ جهاني اول و قبل از به قدرت رسيدن رضاخان)، وبا و تيفوس شايع شدند و قربانيان زيادي گرفتند اما دليل انتشار سريع بيماري، به جز سوء تغذيه عمومي، نبودن آب بهداشتي و امكانات پزشكي، اتفاقا عدم رعايت مقررات قرنطينه بود كه هيچ كس به آن اهميتي نمي‌داد و به دليل عدم قدرت دولت مركزي و شورش‌هاي محلي، امكاني براي اجراي آن نبود.
از آن‌جا كه ورق زدن كتاب‌هاي تاريخ، يكي از علايق من است، كنجكاوم كه آقاي عياري با استناد به چه منابعي، چنين داستاني از خشونت و بي‌رحمي قزاق‌ها در اعمال مقررات قرنطينه را روايت كرده‌اند؟

خداحافظي طولاني

رمان‌هاي كارآگاهي خوب اين حسن را دارند كه دقيقا انتظارت را برآورده مي‌كنند. مثل يك غذاي خوب در يك رستوران خوب كه هر بار، همان طعم مطلوب و خاطره‌انگيز را دارد. من هر بار كه هوس يك رمان كارآگاهي خوب را مي‌كنم، به سراغ كتاب‌هاي ريموند چندلر مي‌روم. رمان‌هاي او همه عناصر ژانر كارآگاهي را با خود دارند؛ جنايت، معما، زن اغواگر و البته كارآگاه خصوصي (مارلو) كه تنها با اين دنياي پر از فساد روبرو مي‌شود و و از ميان دروغ‌ها و روابط پنهان و درهم پيچيده‌اي از عشق و خيانت، حقيقت را آشكار مي‌كند. من كارآگاه مارلو را بيشتر از بقيه كارآگاهان دوست دارم («مگره» ژرژ سيمنون، پليس است و كارآگاه حساب نمي‌شود). نگاه تيز بين، حاضر جوابي و كنايه‌هاي تند و تيزش و اين‌كه در مورد احساساتش هيچ چيزي نمي‌گويد، حسابي مرا سر ذوق مي‌آورد.
در اولين رماني كه از چندلر خواندم، «بانوي درياچه» با مارلو آشنا شدم و حالا بعد از مدت‌ها ديدار دوباره او در «خداحافظي طولاني» حسابي مزه داد. داستان چند لايه و خوش‌پرداختي است با شخصيت‌هاي جالب و معمايي پيچيده كه ناچارم كرد تا صبح بيدار بمانم. هر چند در پايان كتاب‌، اين تلخي باقي مي‌ماند كه اميد و تلاش مارلو براي اين‌كه دنيا جاي بهتري شده باشد، در برابر عمق تباهي انسان‌ها، حاصل چنداني نداشته است.
با اين حال، بار ديگر كه به سراغ كتاب‌هاي كارآگاهي رفتيد، «خداحافظي طولاني» را در انتخاب‌هاي اول قرار دهيد، ضرر نمي‌كنيد.
پي نوشت: تازه فهميده‌ام كه منتقدين اين رمان را جزو 1001 كتابي كه بايد پيش از مرگ خواند، آورده‌اند و رابرت آلتمن در 1973 فيلمي از اين داستان ساخته است .

اعدام در ملا عام

به عنوان كسي كه از مراسم اعدام بيزار است و هميشه فورا به تاثير سوء آن در ببينندگان بخصوص كودكان فكر مي‌كند بايد از بخشنامه جديد قوه قضاييه درباره ممنوعيت اعدام در ملا عام خشنود باشم.
اما دلم صاف نيست. اول به خاطر اين‌كه بخشنامه از نظر قانوني و اجرايي، اعتبار اندكي دارد و براي قاضي الزام‌آور نيست و مهمتر اين‌كه مرور تاريخ مجازات در غرب نشان مي‌دهد كه ممنوعيت مجازات در ملاعام، آغاز رويكرد جديد به مجازات و تغيير آن از گفتمان عبرت آموز بودن مجازات به گفتمان اصلاح مجرم است.
ببخشيد اما نمي‌توانم باور كنم چنين تغيير رويكردي در قوه قضاييه جمهوري اسلامي ايران رخ داده.

قاب جادويي

همه كساني كه هري پاتر را خوانده‌اند، با اين نكته كوچك جادويي آشنا هستند كه در دنياي جادوگران، عكس‌ها مثل يك فيلم كوتاه حركت مي‌كنند. حالا چند طراح باذوق به فكر افتاده‌اند و قاب‌هاي ديجيتال ساخته‌اند كه مي‌توانيد مثل يك قاب عكس معمولي روي ديوار نصب كنيد و مهمانانتان را شگفت‌زده كنيد چون عكس‌هاي درون قاب عوض مي‌شوند. البته هنوز به مرحله فيلم كوتاه نرسيده‌اند اما آن هم كه زياد دور نيست. فقط حيف كه قيمت‌شان آن‌قدر گران است (150هزار تومان) كه نمي‌شود چند تايي خريد و به ديگران عيدي داد. البته كه تا چند سال ديگر قيمتش تا آن حد ارزان خواهد شد اما آن وقت ما ديگر چشممان دنبال چيز ديگري است.

راتاتوي

به همه كساني كه خسته و افسرده‌اند، پيشنهاد مي‌كنم «راتاتوي» را ببينند. اين فيلم تمام آن چيزهايي را كه از يك انيميشن كامپيوتري تماشايي انتظار داريد، در خودش دارد. قصه جذاب، فضاسازي خوب، شخصيت‌هاي بانمك و دوست‌داشتني، رنگ و صحنه‌پردازي‌هاي تماشايي و البته كمدي. براد برد (كارگردان غول آهني و شگفت انگيزان) اين بار داستان موشي را تعريف مي‌كند که به همراه ديگر موش‌ها در زير شيرواني خانه‌اي در حومه پاريس زندگي مي‌کند. او داراي شامه‌اي بسيار قوي است و برخلاف ديگر موش‌ها علاقه‌اي به خوردن آشغال ندارد. او بعد از ديدن برنامه تلويزيوني گوستو، معروف‌ترين سر آشپز پاريسي و خواندن کتاب او (هر كسي مي‌تواند آشپزي كند) به لذت آشپزي و غذاي سالم پي برده است. تا اين که شبي در پي حادثه‌اي، صاحبخانه به وجود موش‌ها پي مي‌برد و قصد جان آن‌ها را مي‌کند. در ميانه راه فرار قبيله، رمي از بقيه جدا مي‌افتد و خود را در برابر رستوران گوستو –که به تازگي فوت کرده- مي‌بيند. ورود رمي به آشپزخانه با آمدن جوانکي همزمان مي‌شود كه به کار نياز دارد، اما سر رشته چنداني از آشپزي ندارد. حادثه‌اي اين دو را سر راه هم قرار مي‌دهد و اين دو با هم متحد مي‌شوند تا شغلي در آشپزخانه گوستو داشته باشند، در حالي‌كه بايد راز خود را از اسکينر (سر آشپز فعلي که مي‌خواهد ميراث گوستو را تصاحب کند) و ديگران (از جمله مامور بهداشت و منتقد غذا)، پنهان كنند.
داستان به اين سر راستي نيست و فراز و فرود بيشتري دارد. اين فيلم از يك طرف داستان پيچيده‌اي است در مورد موشي كه حرف مي‌زند، عاشق غذاهاي خوب است و بدتر از همه، مي‌خواهد سرآشپز يكي از بزرگترين رستوران‌هاي شهر پاريس شود با تاملاتي در مورد كوشش براي تحقق روياي شخصي، وفاداري به خانواده، متفاوت بودن ديدگاه‌ها و جايگاه نقد و رسانه‌هاي جمعي و نسبت‌شان با حقيقت و از سوي ديگر کيفيت عالي تصاوير كه انگار در مورد يك جهان واقعي است؛ نماهايي که از شهر پاريس در فيلم مي‌‌بينيم بسيار حيرت انگيز است. آبي که مي‌بينيم درست مانند آب واقعي است، تصاوير غذاها آن‌قدر واقعي به نظر مي رسند که احساس گرسنگي كنيم. موش‌هاي داستان هم گرچه به قدر کافي کارتوني هستند که بچه را نترسانند اما وقتي آن‌ها را در قبيله‌شان مي‌بينيد، ممکن است چندشتان شود. اين فيلم را از دست ندهيد و اگر مثل من هوس پختن راتاتوي (يتيمچه به سبك فرانسوي) را كرديد، دستور غذا را از اين‌جا برداريد.

گيدنز

از سال 1373 كه اولين چاپ كتاب «جامعه شناسي» آنتوني گيدنز با ترجمه منوچهر صبوري به بازار آمد، تا به حال، هيچ كتاب جامعه شناسي با چنين استقبال گسترده‌ علاقمندان روبرو نشده. جدا از جامع بودن كتاب، داشتن ديدگاه تاريخي و اشاره به تحقيقات مختلف در هر حوزه، نثر روان و شسته رفته نويسنده، تصوير كاملي از جامعه شناسي و موضوعات مورد مطالعه آن ارائه مي‌دهد. من هميشه به كساني كه براي انتخاب رشته تحصيلي، مي‌خواهند در مورد جامعه شناسي بدانند، توصيه كرده‌ام اين كتاب را بخوانند و اگر از آن خوششان آمد؛ از جامعه شناسي هم خوششان خواهد آمد.
شنيدم كه گيدنز به تازگي ويرايش پنجم كتاب را منتشر كرده و به صورت آن‌لاين در سايت خود قرار داده، اي كاش دوستان نشر ني و دكتر صبوري، از سر لطف، به جاي تجديد چاپ چند باره كتاب، آخرين ويرايش را ترجمه مي‌كردند. نبايد كار چندان مشكلي باشد. شخصا حاضرم در اين كار مشاركت كنم.
پي‌نوشت: اي كاش چيز بهتري از خدا خواسته بودم؛ كتاب جامعه شناسي گيدنز (ويراست چهارم) با ترجمه حسن چاووشيان توسط نشر مركز به بازار آمد.( معرفي دكتر سعيدي در مورد مشخصات اين ويرايش را اينجا بخوانيد و البته متن ويرايش پنجم، اينجا در دسترس است).

داگويل

«داگويل» از آن فيلم‌هايي بود كه به وقتش (سال 2004) نديدم و ديدنش را مرتب به تعويق انداختم تا آخر خودم را مجبور به ديدنش كردم. داستان را مي‌دانستم (دختر جواني به يك شهر كوچك با جمعيت 22 نفره پناهنده مي‌شود و براي ماندن در آن‌جا هر چيزي را تحمل مي‌كند و اهالي هر روز بيشتر او را تحقير مي‌كنند تا آن‌جا كه با او مانند يك برده رفتار مي‌كنند). از سبك ابداعي تئاترگونه‌اش هم خبر داشتم (خط‌هاي نقاشي شده روي زمين به جاي ديوارها، دكور مختصر و دوربيني كه بيشتر اوقات از بالا نگاه مي‌كند). با اين اوصاف، انتظار خاصي نداشتم؛ اما غافلگير شدم؛ هم از بازي فوق‌العاده نيكول كيدمن و هم از بدبيني ساديسمي كارگردان كه اين طور، نيكي را در ذات بشر زير سوال مي‌برد. همه مي‌دانند كه نيكي آموختني است و انسان‌ها در شرايطي كه امكانش باشد، ترديد اندكي در سوء استفاده از ديگران دارند و حضور در جمع به معناي همرنگ شدن با آن‌ها و آمادگي براي رفتارهاي ناپذيرفتني و ناديده گرفتن مسئوليت اخلاقي است و در نهايت هيچ چيز بيشتر از فيلسوفان جوان و ترسو، آدم را به حد جنون نمي‌رساند.
اما فون تريه، همه اين عناصر را با لحن ادبي يك راوي و خونسردي كامل، در زماني 3 ساعته به خورد ما مي‌دهد و در آخر انگار همه اين‌ها كافي نيست، ده‌ها عكس از فقر و فلاكت انساني را در تيتراژ پاياني رديف مي‌كند تا هيچ چيزي از اعصاب ما باقي نمانده باشد. (براي من كه نماند).
خب كه چي؟ تامل در مورد نيكي در ذات بشر؟ جهنم زندگي با ديگران؟ روز جزا و مجازات اعمال؟ يا حد داشتن بخشش و تواضع در زندگي؟ (آن‌طور كه گريس، سرانجام مي‌پذيرد).
همه اين‌ها هست اما مي‌شد اين طور روايت نكرد. دلم نمي‌خواهد بار ديگر فيلمي با اين سبك و سياق ببينم و شخصا آن را به كساني كه اعصاب ضعيف دارند يا زيادي محو فيلم مي‌شوند توصيه نمي‌كنم مگر اين‌كه از خوش‌بيني مفرط نسبت به بشريت رنج مي‌برند و دنبال علاج سينمايي آن هستند.

آهنگ ناخوشايند

يكي از آزاردهنده‌ترين جنبه‌هاي حضور موسيقي در زندگي روزمره، شنيدن صداي مداحي عزاداري به عنوان زنگ موبايل است.

بايكوت

پخش چند باره فيلم «بايكوت» از صدا و سيما، لطفي ندارد، اصرار كارگردان در نمايش اين ايده كه يك كمونيست در برابر مرگ، بدون ايمان به جهان آخرت، دچار چه كابوسي مي‌شود، هيچ علاقه‌اي برنمي‌انگيزد، تنها نكته جالب اين فيلم برايم اين است كه آيا كارگردان تعمدا بي‌حاصلي مبارزه براي آرماني دور در كنار مسكنت خانواده مبارز را در فيلم گنجانده؟ آيا انتخاب ميان مبارزه براي يك آرمان و رفاه خانواده، شامل مبارزان مسلمان نمي‌شده؟ يا اين كه كارگردان آگاهانه، بر اين لايه داستان مانور مي‌دهد و مسئولان صدا و سيما آن قدر شيفته ايده اولي هستند كه دومي را ناديده مي‌گيرند. شايد هم اين نكته از چشمشان دور نمانده و ترجيح مي‌دهند بينندگان تلويزيون، هم فداكاري مبارزان عليه طاغوت را در فدا كردن جان و مال و خانواده قدر بشناسند و هم، آيينه عبرتي را براي آينده، پيش چشم داشته باشند.