آرمان گرایی مهلک در پایان ‏نامه

وقتی گذشته را مرور می‏ کنم، بزرگترین اشتباه زندگیم را انتخاب موضوع پایان ‏نامه ارشدم می ‏بینم. سال 80 دانشگاه علامه طباطبایی سیاست تحصیلی احمقانه ‏ای داشت که بر اساس آن دانشجویان ارشد پس از ترم چهارم موضوع تزشان را انتخاب می‏ کردند و من ساده ‏لوح نیز تازه در آغاز ترم پنجم به فکر نوشتن پروپوزال افتادم. (این اولین اشتباهم بود که زودتر دست به کار نشدم تا در آغاز ترم پنجم پروپوزال آماده باشم.) اشتباه مهلک بعدی این بود که تصمیم گرفتم روی موضوعی کار کنم که تا به حال کسی کار نکرده.(اشتباه دوم) از انجا که قصد داشتم دکترای نظری – فرهنگی دانشگاه تهران بخوانم، اصرار داشتم پروپوزالم در حوزه جامعه ‏شناسی ادبیات یا جامعه ‏شناسی نظری و ... باشد که مستلزم روش‏ های کیفی بود و برای دانشگاه علامه که فقط پیمایش را به رسمیت می‏ شناخت، غیرقابل پذیرش بود.(اشتباه سوم)
تمام ترم پنجم و ششم من صرف نوشتن سه پروپوزال مختلف شد که آخرینش را گروه جامعه ‏شناسی در آخرین جلسه و آخرین مهلت قانونی پذیرفت، من نبرد را بردم غافل از این‏که جنگ را خواهم باخت. چند هفته بعد استاد راهنمایم که مدتها درگیر سرطان بود، فوت کرد. انتخاب این استاد هم اشتباه بعدی ام بود. همه می‏دانستند بیمار است و من عمداً او را انتخاب کردم تا کاری به کارم نداشته باشد و بتوانم به میل خود و بدون خرده فرمایشات اساتید کار کنم.
پس از فوت دکتر یوسفیان، گروه دکتر شادرو را که تز دکترایش در مورد جامعه‏ شناسی ادبیات بود، به عنوان استاد راهنمایم انتخاب کرد. به دیدنش رفتم و فصل اول و پیشینه تحقیقی کارم را که تا به آن روز انجام شده بود، بردم و استاد سخت‏گیر، آن روز بدخلق هم بود وگفت: همه چیز باید از نو و طبق نظر او انجام شود. تذکر آموزش را که باید تا پایان ترم هفتم (سه ماه آینده) کار را تمام کنیم به اطلاع استاد رساندم. بیشتر عصبانی شد که طبق این شرایط کار نمی‏ کند. من هم دلخور و ناراحت از اتاقش بیرون آمدم و دیگر پایم را توی اتاقش نگذاشتم. آن روزها کارمند پاره ‏وقت بودم و دیگر وقت و حوصله رفت و آمد مکرر به دانشگاه و رایزنی با رئیس گروه را نداشتم (اشتباه پنجم)
درخواست تمدید سنوات کردم و منتظر پاسخ کمیته موارد خاص ماندم. افسرده بودم و انرژی محدودم را برای کارم که تمام وقت شده بود، می گذاشتم. ترم هشتم تمام شد و خوابگاه کوچکمان تخلیه و تعطیل شد. نزدیک محل کارم، همخانه‏ ای پیدا کردم، البته هر هفته چند ساعتی روی پایان نامه کار می کردم که با پایان تابستان آن را هم ادامه ندادم و خبری هم از دانشکده نگرفتم (اشتباه ششم)
پاییز 82 که افسردگیم پایان یافته بود؛ مطمئن بودم که از دانشگاه اخراج شده ام، روزی برای پرسیدن روال اداری صدور مدرک معادل به آموزش رفتم و شوکه شدم که به من اطلاع دادن برای سومین و آخرین‏ بار برایم تاریخ دفاع پایان‏ نامه تعیین شده که دو هفته دیگر است. در تابستان، کمیته موارد خاص با تمدید سنواتم موافقت کرده بود و البته آموزش هم نامه های مربوطه را به آدرس خوابگاه تعطیل شده فرستاده بود و به خود زحمت نداده بودند که لااقل به آدرس خانه پدری در شهرستان، اطلاع دهند. دوبار جلسه دفاع تعیین شده بود و حتی روحم خبر نداشت، در عرض یک هفته کارم را جمع و جور کردم. استاد راهنمایم استعفا کرده بود و مدیر گروه، فرم ها را به عنوان استاد ‏راهنما امضا کرد.
داور محترم که همان دکتر شادرو بود، پایان ‏نام ه‏ای را که قبل از آن هیچ استادی ندیده بود تا لااقل اشتباهاتم در ساختار پایان‏ نامه یا شیوه رفرنس‏ دهی را تذکر دهد، خواند و پوست کند. در جلسه دفاع استاد ‏راهنما و مشاور که فقط روی کاغذ این نقش را داشتند، حرفی برای گفتن نداشتند و بدترین نمره در تاریخ پایان ‏نامه ‏های دانشکده را برایم ثبت کردند. سرانجام فارغ التحصیل شده بودم اما استرس و فشاری که در دو سال تحمل کردم، آنچنان بیزارم کرد که تا امروز از محتوای پایان ‏نامه، مقاله ‏ای منتشر نکرده ام و طرفه این‏که دکترای جامعه ‏شناسی نظری- فرهنگی و حتی جامعه ‏شناسی ادبیات جذابیتش را از دست داد و دیگر به فکر دکترا نیفتادم.
اگر سال 80 کمتر آرمانگرا یا بیشتر متواضع بودم، پروپوزال بی ‏دردسری در حوزه زنان ارائه می‏ کردم و در عرض دو ترم تمامش می‏ کردم و آخر ترم ششم و حتی وسط هفتم فارغ التحصیل می ‏شدم و چند ماهی برای دکترا می ‏خواندم و پاییز 82 دانشجوی دکترا بودم و بعد هیأت علمی پژوهشی می ‏شدم و حالا آدم موفق و شادی بودم که همانجایی هست که باید باشد. افسوس
امروز که دوباره پایان ‏نامه کذایی را بازخوانی کردم، همه آن ناراحتی ‏ها هم برایم مرور شد.

شیرین زبانی 3

آرش: مامان من هم می خواهم مثل اسکار (شخصیت کارتونی)، دم داشته باشم.
من: پسرم اسکار مارمولکه و دم داره. ما آدمیم؛ آدما دم ندارند.
پسرک فکورانه: اسکار ژیمناستیک کار کرده، زبونش دراز شده؟

آرش: مامان من توی مهدکودک با پسرا دوستم؛ با دخترا دوست نیستم.
من: چرا با دخترا دوست نیستی؟
آرش: دخترا خیلی حرف می زنند. وقتی خوابیدیم، همش حرف می زنند. مثل من هم از این اسباب بازیا ندارند.

من: آرش وقت خوابت گذشته، چرا نمی خوابی؟ مشکلت چیه؟
آرش با بغض: فردا که نذاشتم بری کلاس، بابا هم نرفت سر کار، من هم نرفتم مهد کودک، می فهمی مشکل چیه!؟

فیلم بینی 2

مروری کوتاه بر چند فیلم سینمایی که در پاییز تماشا کرده ام:
بل آمی ساخته دانلان؛ فیلم اقتباسی است از رمانی به همین نام اثر موپاسان. ماجرای جوانک فقیر شهرستانی که به دنبال ثروت به پاریس آمده و از طریق دوستی روزنامه نگار به محفل سیاسی مهمی راه میابد، او که باهوش و جسور است، به لطف چهره زیبا و جذابیتش در میان خانمها، نردبان ترقی را طی می کند. فیلمی متوسط درباره بورژوازی فاسد فرانسه قرن 19 که ارزش دیدن دارد (لااقل برای کسانیکه حوصله خواندن کتاب را ندارند).
پل چوبی اثر مهدی کرم پور. جوان مهندسی که به دنبال مهاجرت است ناخواسته با پیامدهای اتفاقات پس از انتخابات 88 روبرو میشود و خاطراتش از حوادث 10 سال قبل کوی دانشگاه تکرار می شود. فیلم ایده جالبی دارد و بازیگرانی خوب. اما هیچ چیز جدی و عمیق نمی شود نه اصرار مهناز افشار برای مهاجرت مشخص است نه عشق نوستالژیک میان رادان و هدیه تهرانی دلچسب. (بخصوص که سن هدیه تهرانی هم توی ذوق می زند). حتی فداکاری شوالیه وار رادان در انتهای فیلم، بیشتر یکجور سر هم آوردن پایان فیلم است تا قابل باور. فیلمی متوسط و کمتر از حد انتظار اما همچنان به دیدنش می ارزد.
استوکر به کارگردانی وود پارک. فیلم آغازی عالی دارد و گره افکنی داستان در مورد عموی عجیب و غریب، موفق است. تصاویر فیلم مثل تابلوهای نقاشی و کلیپ های هنری است که بجا و شایسته با موسیقی فوق العاده ای همراه شده. حیف که پایان فیلم به اندازه بقیه آن فوق العاده نیست تا یکی از آثار ماندگار سینما شود. یکی دو نکته ای که در داستان توی ذوق می زند که گناهش به عهده فیلمنامه نویس است اما همچنان یکی از بهترین فیلمهایی است که در 2012 به نمایش درآمده است.
اتاق خواب اثر تاد فیلد برخلاف اسم و تصاویر روی جلد، فیلم هیچ جنبه اروتیکی ندارد. پسر جوانی درگیر رابطه با زنی مطلقه و مسن تر از خود شده و به دست شوهر او به قتل می رسد. محور اصلی فیلم واکنش والدین پسر به مرگ اوست. فیلم بر اساس یک رمان ساخته شده و به لطف بازی خوب شخصیتها، بدون لکنت روایتش را می گوید و تماشاگر را درگیر می کند. فیلم کم ادعایی که در زمان خودش نامزد پنج جایزه اسکار شد.
تعمیرکار، خیاط، سرباز، جاسوس به کارگردانی توماس آلفردسون. یک اقتباس موفق از یک رمان جاسوسی موفق. پیرمردی بازنشسته باید از میان همکاران سابقش، جاسوس روس ها در لندن را بیابد. فیلم به لحن سنگین و کشدار لوکاره وفادار است و به یک فیلم اکشن جاسوسی تبدیل نمی شود، با حوصله داستانش را تعریف می کند و در نهایت علاقمندان داستان های جاسوسی را خشنود نگه می دارد.
بینوایان اثر تام هوپر، اقتباسی دیگر از رمان معروف هوگو، البته این بار فیلمی موزیکال. کارگردان فیلم نامه ای شسته و رفته داشته و تمام همت خود را روی ساختن صحنه های باشکوه و صدابرداری زنده گذاشته است. بازیگران نیز با تمام توان بازی کرده اند و آوازها فوق العاده اند. حاصل کار فیلمی باشکوه و قابل تحسین است.

صدای گریه کودک

مدتی است که از آپارتمان های همسایه، روزی چندبار (صبح، بعد از ظهر، شب، نیمه شب) و هر بار حدود یک ساعت صدای گریه بچه می آید. نوزاد نیست اما کمتر از یکساله به نظر می رسد. روز اول فکر کردم بچه واکسن زده و تب کرده. روز سوم گفتم دارد دندان درمی آورد. بعد از یک هفته فقط احتمال کولیک و دل درد شکمی را می دادم. الان که حدود یک ماه شده و من تشخیص نداده ام که صدا از کدام همسایه است؛ فکری ندارم جز تاسف به حال مادر بیچاره و رضایت پنهان و شیطانی از اینکه این موجود نحس و کج خلق، بچه من نیست.

برای معلولان در خیابان‏ های شهرمان، راهی نیست

در مدت اقامت کوتاهم در برلین، یکی از چشمگیرترین مزایای شهری این بود که هر فردی به راحتی می ‏توانست در شهر تردد کند. مهم نبود که زنی است با کالسکه بچه یا پیرمردی است ویلچرنشین یا جوانی دوچرخه سوار. اساس حمل و نقل شهری استفاده از مترو بود. سیستم مترو، مدرن و راحت بود و سه ناحیه جداگانه داشت. یک دایره وسیع با چند ایستگاه معدود وجود داشت که هسته اصلی شهر را در بر می‏ گرفت و دو نیمه سال ها جدا افتادهِ برلین را به هم وصل می‏ کرد. هر ایستگاه مترو بر روی این رینگ، سه طبقه بود. طبقه اول خطی بود که به مرکز حلقه می ‏رفت،  طبقه دوم ایستگاهِ قطارهای رینگ بود و پایین ‏ترین طبقه به خارج از حلقه و در حقیقت حومه شهر می ‏رفت. تغییر خط مترو مستلزم تغییر طبقه بود که به راحتی با پله ‏برقی و آسانسورهای بزرگ انجام می ‏شد. در واگن آخر، جایی برای دوچرخه در نظر گرفته شده بود.
دومین وسیله پراستفاده حمل و نقل شهری، اتوبوس‏ های یک طبقه و دو طبقه بود. اتوبوس‏ ها پله نداشتند و شما به راحتی از پیاده ‏رو کوتاه و بدون جدول، وارد اتوبوس می‏ شدید. در فضای وسط اتوبوس، فضایی برای نشستن مادر و کمربند ایمنی برای کالسکه بچه طراحی شده بود و برای ویلچر هم دستگیره‏ های مخصوص در نظر گرفته بودند. یکبار در یک ایستگاه، ویلچر به دلیل فاصله بین سطح اتوبوس و پیاده ‏رو قادر به سوار شدن نبود، راننده بلند شد و یک ورقه فلزی بزرگ از کنار دستش برداشت و بین پیاده ‏رو و اتوبوس پلی ساخت تا ویلچر به راحتی سوار شود و آن قدر عادی و بدون هیچ تعلل یا غر زدنی این کار را انجام داد که تردیدی باقی نمی‏ گذاشت که یک رویه معمول و پیش ‏بینی شده در ذیل وظایف راننده است

پرورشگاه ‏های پر، خانواده ‏های بی ‏فرزند

در این پست در مورد فروش نوزادان معتاد گفتم اما سؤال مهم این است که چرا چنین بازاری به وجود آمده که فروشندگانش برای به دست آوردن نوزاد به خریدن از زنان معتاد و بچه دزدی روی می‏ آورند. خریداران قابل حدس هستند: خانواده ‏هایی که صاحب فرزند نمی شوند. اما چرا این خانواده ‏ها از هزاران کودکی که در پرورشگاه ‏های بهزیستی رها شده‏ اند، کودکی انتخاب نمی کنند و متوسل به روش ‏های غیرقانونی می ‏شوند؟
جواب چندان قابل حدس نیست اما نگاهی به شرایط واگذاری فرزند در سازمان بهزیستی موضوع را روشن می‏ کند: شرط اصلی واگذاری این است که زوجین از نظر پزشکی ناباور باشند. پس خانواده‏ هایی که مشکلی ندارند و حتی فرزندی دارند اما به دلیل بالا رفتن سن زن یا بیماری او یا فقط از سر خیرخواهی، فرزند خوانده  می خواهند، امکان این امر را ندارند. در کشورهای غربی اتفاقاً بیشترین موارد فرزند خواندگی در این خانواده‏ها رخ می‏دهد که گاه سرپرستی چند بچه را هم قبول می‏کنند.
یکی دیگر از شرایط سخت واگذاری فرزندخوانده به متقاضیان این است که آنها باید پیشاپیش ارث فرزندخوانده را پرداخت کرده و اموالی را به نام او کنند. آخر یک خانواده جوان تا چه حد تمکن مالی دارند که بتوانند میلیون ‏ها تومن به حساب بانکی دولتی بریزند یا خانه ای را به نام فرزند غریبه ای کنند که هنوز خوب نمی شناسند؟ با چنین شرایط سختی بسیاری از خانواده‏ ها ترجیح می‏ دهند با پرداخت مبلغ کمتر از ده میلیون تومن، به طور غیرقانونی فرزندی به خانه بیاورند و البته بچه ‏های بی ‏سرپرست در انتظار پدر و مادری که هرگز پیدا نمی کنند، در پرورشگاه بزرگ می‏ شوند.
تنها راه تغییر این وضعیت، تغییر نگرش سازمان بهزیستی است. پرورشگاه باید خانه ای موقتی باشد. تنها جای بچه ‏هایی است که مشکلات ذهنی - فیزیکی یا روحی- روانی آنها باعث می ‏شود خانواده ای برای نگهداریشان داوطلب نشود. شرایط واگذاری فرزندخوانده سهل تر شود و به همه متقاضیانی که درآمد مناسب و سلامت روحی- روانی لازم و مهارت‏ های مناسب تربیت فرزند را دارند (که با انجام آزمون روانی نزد روانپزشکان احراز می ‏شود) شانس سرپرست شدن داده شود اما آنها به حال خود رها نشوند. برای یکسال اول به طور مرتب و هفتگی، اعضای خانواده مشاوره دریافت کنند و بعد از آن هم، هر سال فرزندخوانده از نظر سلامت جسمی و روانی مورد بررسی قرار گیرد. حتی می ‏توان به بازرسی ‏های سرزده هم فکر کرد که به گونه ای انجام شود که آرامش خانواده به هم نخورد. بازرس، دوستی خانوادگی است که سالی دو سه بار به مهمانی می ‏آید و هدایایی می‏ آورد. معلمان تربیتی مدارس هم می ‏توانند هر نوع نشانه بدرفتاری یا شرایط نامناسب را رصد کنند.
البته همه اینها دستورالعمل‏ های مدون می‏ خواهد و برنامه عملی برای سازمانی که رسوب کرده و ترجیح می‏ دهد برای خودش دردسر درست نکند. پس بچه ‏های بی ‏سرپرست در پرورشگاه‏ ها می ‏مانند، زنان معتاد در پارک‏ ها می‏ زایند و بچه‏ هایی که در خانواده ‏های بی‏ سامان بزرگ می‏ شوند، مورد بدرفتاری قرار می‏ گیرند و به خیابان‏ها پناه می ‏برند چون سازمان بهزیستی برای آنها جایی ندارد.

احترام به شهدا و ظلم به دیگران

 تمام این سال‏ ها از عده ‏ای می شنیدم که امکانات و تسهیلاتی که برای خانواده شهدا، جانبازان، بسیجیان و ... در نظر گرفته می‏ شود، ناعادلانه است. به این غر زدن ها، بهایی نمی دادم و منطقی می‏ دانستم که همسران شهید حقوق ماهانه دریافت کنند و استقلال مالی داشته باشند تا مجبور به پذیرش شرایط زندگی نامناسب نشوند. تحصیلات دانشگاهی هم در این کشور رایگان است و دولت که ارائه‏ کننده این تسهیلات است، حق دارد به دلایل سیاسی یا اجتماعی، برای قشر خاصی تسهیلات بیشتری بگذارد. (هر چند نبودن شرط سنی برای استفاده از سهمیه‏ ها، مسخره و غیرمنصفانه است)
با آشنایی صحبت می‏ کردم که فرزند شهید است و به تازگی در چهل سالگی دانشجوی کارشناسی ارشد دانشگاه آزاد شده. می ‏پرسم که برای ادامه تحصیل مشکلی نداشته و در کمال تعجب می‏ شنوم که در دو سال اخیر تسهیلات جدیدی به وجود آمده و تحصیل در دانشگاه آزاد برای فرزندان شهدا رایگان است (بنیاد شهید، شهریه را می پردازد) و علاوه بر آن، بنا بر قانون استخدامی، فرزندان شهید می ‏توانند از مرخصی تحصیلی (مرخصی دوران تحصیل همراه با دریافت حقوق پایه) استفاده کنند که بقیه کارمندان چنین امکانی ندارند و صد البته کسانی که رنج تحصیل را قبول می‏ کنند، واقعاً مشتاق علم هستند نه افزایش حقوق. چون به طور معمول در فیش حقوقی آن‏ها، مدرک تحصیلی، یک رتبه بالاتر از مدرک واقعی ا‏شان، درج و محاسبه می ‏شود.
با این تفاصیل، من فقط احساس خشم و سرخوردگی داشتم. وقتی این همه جانباز و حتی بچه های بدسرپرست و نیازمند هست چه احتیاجی به این خاصه خرجی ها برای کسانی است که حالا به میانسالی رسیده اند و سالها حمایت از انها باید جایی تمام شود. تبعیض در محیط کار هم، نقض عدالت و شایسته ‏سالاری است. خانواده شهدا و رزمندگان برای استخدام در مراکز دولتی، سهمیه و فرصت بیشتری دارند، انصاف نیست پایه حقوق و تسهیلات برای آن‏ها، بیشتر از همکارانشان باشد. نابرابری دستمزدها، اولین شکل تبعیض و بی ‏عدالتی است و ناخواسته باعث احساس خشم و کینه نسبت به کسانی می‏ شود که به ناروا از چنین مواهبی برخوردار شده ‏اند.

طبل های عزا

از دسته های عزاداری امام حسین، بیش از همه، طبل‏ها را دوست دارم. اگر چشمها را ببندی، علم و کتل ها، زنجیرزنان و سینه زنان و...را نمی بینی، فقط مارش رژه نظامی می شنوی که آماده باش می دهد و ستایش درخوری است برای مردی که با شجاعت جنگید تا کشته شد و یادآوری به عزاداران؛ که عاشورا، بزرگداشت یک حماسه است نه گریه و زاری بر بیچارگان قتل‏ عام شده در صحرایی دور.

زایمان طبیعی یا سزارین

هفته‏ های آخر بارداری بزرگترین دغدغه فکری زن حامله این است که زایمانش طبیعی خواهد بود یا بهتر است سزارین کند. من تجربه خودم را می ‏نویسم شاید مفید باشد. از ابتدا تصمیم داشتم زایمانم طبیعی باشد از درد زایمان کمتر می ‏ترسیدم تا پاره شدن شکم و بخیه و ... مراحل زایمان را در کتاب «همه مادران سالمند اگر ...» خوانده بود و خودم را آماده کرده بودم. ساعت شش صبح با احساس درد بیدار شدم. موجی از درد از کمرم گذشت و فهمیدم وقتش است. می دانستم اولین زایمان، چهارده ساعت طول می ‏کشد و سه مرحله دارد (زایمان های بعدی دو ساعت کمترند). طبق دستورالعمل ساعت و دقیقه را یاداشت کردم. در ابتدا بین موج های درد، پانزده دقیقه فاصله بود. درد ملایم و قابل تحمل بود، شبیه درد پریود. صبحانه مختصری خوردم و خانه را جمع و جور کردم. وقتی فاصله بین دردها به پنج دقیقه رسید، ظهر شده بود. به بیمارستان رفتیم، یک ساعتی طول کشید تا کارهای بستری شدن در زایشگاه انجام شود.
ساعت هفتم به بعد، دردها شدیدتر و فاصله بین آن‏ها کمتر شد. حالا درد آنقدر بود که وقت گذشتنش، نفسم بند می آمد. ساعت دهم، مرحله دوم زایمان شروع شد که درد اصلی زایمان است و قدیمی ها به آن چهار درد می گفتند چون چهار ستون بدن را به لرزه در می آورد. موج سهمگین درد، هر دقیقه یکبار هجوم می ‏آورد و در برابرش، خودم را مثل دیاپازنی می دیدم که می لرزید. کاری نمی شد کرد جز اینکه دراز کشید و ناله کنان تحمل کرد. گرسنه بودم اما در اتاق زایمان به شما اجازه نمی ‏دهند چیزی بخورید چون ممکن است کار به اتاق عمل و سزارین برسد و معده باید خالی باشد. طرفه این‏که گرسنگی همراه ساعت ها درد کشیدن، باعث خواب آلودگی ‏شد. در کتاب درباره‏ اش خوانده بودم اما باورم نشده بود. عجیب بود که بعد از گذشتن موج درد که روی تنم آوار می ‏شد، آنچنان آسودگی می ‏آمد که خلسه‏ آور بود و من به خواب شیرینی می‏ رفتم و بعد
موج بعدی می ‏رسید و هوشیار می‏ شدم و همه اینها در دوره ‏های یک دقیقه ‏ای تکرار می‏ شد.
همان طور که در کتاب آمده بود، مرحله چهار درد، دو ساعتی طول کشید و در پایانش دهانه رحم کاملاً باز ‏شد (حدود پانزده سانت)، تمام اعصاب ناحیه لگن بی‏حس شدند و موج درد، کمی ملایم‏تر ‏شد. انقباضات رحم شروع شدند تا جنین را به بیرون برانند. این مرحله هم بیشتر از یک ساعت طول کشید و انقباضات به تدریج شدیدتر شدند، اینجاست که معمولاً در فیلم ‏ها نشان داده می‏شود که دست زائو را گرفته‏اند و می‏ گویند زور بزن و او هم در حال جیغ و فریاد است. من هم ناخواسته در دقیقه های آخر، صدایم بلند شد و بعد ناگهان نوزاد سُر ‏خورد و مثل ماهی بیرون لغزید. ماما نوزاد را گرفت و بند ناف را قطع کرد. البته هنوز چند دقیقه ‏ای درد وحشتناک باقی ماند تا جفت هم بیرون کشیده شد. پسرم را تمیز کردند و توی بغلم گذاشتند. با چشم های سیاه کاملا باز نگاهم می کرد. با آسودگی گفتم تمام شد. نیم ساعت بعد پرستاری ‏آمد و شکمم را فشار ‏داد، نفسم بند آمد، توضیح داد که باید مطمئن شوند همه خون رحم تخلیه شده. مرا به بخش بردند و پسرم را لباس پوشیده کنارم گذاشتند. او هم از زایمان خسته بود و چند ساعتی کنار هم خوابیدیم.

سزارین معمولاً یک ساعت طول می‏ کشد، ناحیه پایین شکم را حدود ده سانت، برش می ‏دهند، بعد از کنار زدن لایه‏ های ماهیچه ‏ای به رحم می ‏رسند و آن را می شکافند. نوزاد و جفتش را بیرون می ‏کشند و بند ناف را قطع می کنند. سپس هر لایه را به جای خود برمی گردانند و بخیه می زنند. سوندی کار می‏ گذارند تا خون اضافی را خارج شود. چند ساعت بعد شکم را فشار می دهند تا مطمئن شوند، خون رحم خارج شده، بعد مادر را وادار می‏ کنند بلند شود و راه برود.
با این توصیفات، به نظر می ‏رسد سزارین راحت ‏تر است دردسرش فقط سوند و راه رفتن بعد از عمل است. اما حقیقت این است که در عمل سزارین مثل هر عمل دیگری در ناحیه شکم، خطر عفونت وجود دارد و ماه‏ها طول می کشد تا زخم ناحیه شکم، به حالت عادی برگردد. اما در زایمان طبیعی بعد از به دنیا آمدن نوزاد، دیگر هیچ دردی وجود ندارد، فقط خستگی زیاد. روزی که من به بیمارستان رفته بودم، شش زن باردار بودیم که دو نفر سزارین کردند و چهار نفر بقیه در اتاق زایمان، کنار هم درد کشیدیم اما شب در اتاق استراحت، شاد و خندان به بچه ‏هایمان شیر می ‏دادیم. دو نفری که سزارین کرده بودند، شب راحتی نداشتند: چند ساعتی دچار گیجی و سردرد بیهوشی بودند (بی‏حسی از ناحیه کمر هم معمولاً منجر به چند روز کمردرد می ‏شود) یکی از نوزادان تا صبح از گرسنگی گریه کرد چون مادرش به دلیل عوارض بیهوشی، شیر نداشت و یکی از مادران سزارین شده، با شکم بخیه خورده مجبور شد چند ساعتی توی راهرو قدم‏ رو کند. در مقایسه واقعاً از این‏که زایمان طبیعی داشتم، راضی بودم.
در کل، فکر می ‏کنم زایمان چهار پنج ساعت درد شدید دارد که یا باید قبل از تولد نوزاد به صورت فشرده تحملش کنید یا در طول چند روز بعد از زایمان، وقتی نوزاد ضعیف و کوچک مراقبت شدید لازم دارد و مرتب شیر می خواهد، فرو بدهید. انتخاب با شماست.

نگران بازی تخت و تاج

سال 90 دنبال داستان‏های فانتزی که به طور غیررسمی در اینترنت ترجمه یا منتشر می‏ شدند به رمان «نغمه آتش و یخ» رسیدم که خانم دکتری به نام سحر مشیری جلد اول (بازی تخت و تاج) و نیمی از جلد دوم (نزاع شاهان) را ترجمه کرده و روی وبلاگش قرار داده بود. ترجمه خوب و روان و داستان درخشان بود. بعد از رمان «ارباب حلقه ‏ها»، بهترین رمان فانتزی است که تا به حال خوانده ام. در سرزمین خیالی وستروس که حال و هوای قرون وسطی دارد، پادشاهی به قتل می‏ رسد و جنگ و جدال میان هفت خاندان برای رسیدن به تخت سلطنت آغاز می ‏شود. در حالی که در قاره ‏ای دیگر آخرین بازمانده سلسله پادشاهی قبلی، درصدد است ارتشی به دست آورد و وستروس را فتح کند و زمستان سهمگین در راه است.
تا نوروز 90 طاقت آوردم تا بقیه فصل های جلد دوم هم به صورت هفتگی ترجمه و روی وبلاگ قرار گرفت. در این بین فصل اول سریال را هم دیدم که خب، کمتر از حد انتظارم بود. عید دیگر طاقتم شد و از روی ویکی پدیای انگلیسی خلاصه داستان جلد سوم (یورش شمشیرها) را خواندم که البته سهمگین‏ تر از چیزی بود که فکر می‏ کردم و کامم را تلخ کرد اما دلواپسی در مورد سرنوشت آدم های کتاب برای مدتی مشغولیت ذهنیم نبود. پاییز 91 سیزن دوم سریال را دیدم. وبلاگ سحر مشیری محو شده بود اما در سایت وستروسی خبری بود از این‏که سحر مشیری کل کتاب سوم را یکجا ترجمه و تا عید نوروز منتشر خواهد کرد. تا تابستان 92 خبری نشد و انتظار که طولانی شد، دیگران هم به فکر ترجمه افتادند.
آبان دیگر طاقتم طاق شد. نیمی از کتاب سوم را که در سایت وینترفل ترجمه شده، خواندم و سیزن سوم سریال را هم دیدم و همین دوباره آتش خاموش را روشن کرد، دو هفته ‏ای آرام و قرار نداشتم، برای آرامش ذهنم، متنی در مقایسه بین کتاب و سریال نوشتم اما باز هم سرنوشت قهرمانان کتاب از ذهنم خارج نمی شد و نمی ‏توانستم به کار دیگری برسم. همین شد که خلاصه جلدهای بعدی کتاب را خواندم و حالا سرنوشت قهرمانان تا آخر جلد پنجم (آخرین کتاب انگلیسی ) را می‏ دانم و همراه با بقیه علاقمندان دعا می‏ کنم پیرمرد چند سال آینده را در صحت و سلامت باشد تا مبادا مرگ زودهنگامش، این حماسه را ناتمام بگذارد.
اینجا فقط حسادت می‏ کنم به حال آنهایی که از وجود این کتاب بی‏خبرند، نوجوان‏  هایی که چند سال دیگر به سراغ کتاب خواهند آمد، وقتی که تمام جلدهای کتاب ترجمه و چاپ شده و چه می‏ دانند از این سال ها، انتظار تلخ و طولانیِ ما.

طوفان در فنجان چای


طوفان دیگری در راه است نوشته سید مهدی شجاعی، یکی از رمان های پر سروصدای زمان خودش بود که به تازگی از سر کنجکاوی خواندمش: بازاری خیری به نام حاج امین با زینت خانوم که در رژیم گذشته خواننده و رقاصه بوده، برخورد می کند و از زبان او سرنوشت پسر گمشده اش کمال را می شنود و...
داستان شروع جالبی دارد که خواننده را همراه می کند اما پس از فصل های آغازین، به ورطه دیالوگ های لوس و تکراری مردانه می افتد و بعد، حرفی برای گفتن ندارد. نیمی از کتاب (فصل رگبار پراکنده) نامه های رد و بدل شده بین زینت و کمال است و فرصتی است تا نویسنده در مورد عقاید و نظراتش قلم فرسایی کند و برای خواننده شعاری، خسته کننده و ملال آور است.
در مجموع این کتاب مشخصه های رمان را ندارد: شخصیت پردازی ضعیف و تحول شخصیتها غیرقابل باور است. چیزی از گذشته شخصیت ها نمی دانیم؛ چرا زینت سادات از سر کلاس جامعه شناسی به کاباره رسیده؟ جنون جنسی و شهوت بی پایان کمال چگونه درمان شد؟ با چه منطقی می شود رفتار حاج امین با پسرش یا ازدواج کمال و خجه خانم را باور کرد؟ شیوه روایت بدون جذابیت و همراه شعارزدگی کتاب را از ریخت انداخته و در نهایت نوعی سخنرانی دینی است تا داستان. طرفداران نویسنده از ایده عارف شدن یک رقاصه سابق و حرفهایش در مورد کار فرهنگی برای محجبه کردن مردم و ... ذوق می کنند اما اینها، کتاب را به رمان تبدیل نمی کند.


دکتر هاوس و دکترهای وطنی


سریال دکتر هاوس، سریالی است در ژانر بیمارستانی که شخصیت محوری اش دکتری باهوش، مردم گریز و معتاد است که به پرونده های تشخیص پزشکی به شکل معماهای جنایی نگاه می‌کند و سختگیری‌ اش با دستیارانش و رابطه عجیب و غریبش با دوستان ‌اش لحظات جالبی می سازد. رویکرد شخصیت محور سریال طرفداران بسیاری دارد و در مقایسه این شخصیت با شرلوک هولمز هم کم ننوشته اند و...
در مدت تماشای این سریال من بیشتر یک جور حس وحشت داشتم. اول وحشت از آسیب پذیری و شکنندگی حیات. حیرت انگیز است که چقدر مستعد بیماری هستیم؛ ویروس ها، باکتری ها و انگل ها در همه جا هستند: آبی که مدتها در یک گودال مانده، مدفوع پرندگان، جسد حیوانات، ادرار موش که کاغذ انباری را آلوده کرده و ... بعد مواد شیمیایی و فلزات سنگین: سرب، کادیوم، مس و حتی طلا که ممکن است مسموممان کنند و در نهایت بدنمان که ممکن است به دلیل یک استعداد ژنتیک یا بیماری خودایمنی به ما خیانت کند. و در پایان فهرست، سرطان.
دلیل دوم وحشتم مقایسه وضعیت موسسات درمانی کشورم با استاندارد آمریکا در این سریال است. هر فردی پرونده پزشکی دارد که اینترنتی است و به راحتی قابل دسترس. سابقه خانوادگی و تمام بیماری های فرد و درمان هایی که در طول حیاتش دریافت کرده در آن ثبت شده و همین ها سرنخ ماجراست تا سرانجام منشاء بیماری را برای گروه تشخیص می گشاید. دکتر هاوس از اطلاعات قد پدر و مادر فهمید که دختر چاق ده ساله که سکته قلبی کرده، تومور غده هیپوتالاموس دارد. پسری که علایم انفولانزا داشت، پنهانی در مسابقات خروس جنگی شرکت می کرد و مبتلا به تب طوطی شده بود. اما سابقه بیمار در این کشور چقدر جدی گرفته می شود؟ هیچ. پسرخاله همکارم با خونریزی شدید مغزی فوت کرد، چون چهار ماه قبل دچار بیماری فشار (بالا آمدن سریع از عمق دریا) شده بود و با وجود درمان با بازگشت علایم بیماری مواجه شده بود و نمی دانست. به دلیل بی خوابی و سرخوشی به سه پزشک مختلف مراجعه کرد و حتی یک نفر از شغل این پسر 25 ساله نپرسید تا لااقل مشکل را حدس بزند و البته که سابقه مکتوبی هم وجود نداشت تا راهگشا باشد. مادرش تنها پسرش را غرقِ خون و خوابِ مرگ در تختش یافت.