ثبت نام اينترنتي

اين كلاس گذاشتن ثبت نام اينترنتي چه بود كه بر سر اين اينترنت كم سرعت نازل شد نمي‌دانم. عجب مملكتي داريم همه چيزمان بايد به همه چيزمان بيايد. اواسط آذرماه ايسنا خبري را به نقل از دكتر سيف منتشر كرد كه از 15 آذرماه به مدت 20 روز ثبت نام آزمون دكتراي دانشگاه تهران به صورت اينترنتي برگزار مي‌شود و علاقمندان به سايت اينترنتي اين دانشگاه مراجعه كنند. ساير سايت‌هاي خبري نيز همين خبر را نقل كردند اما تا امروز در سايت دانشگاه تهران هيچ خبري از ثبت نام نبود. چند روز گذشته با اعصاب خردي و دلهره گذشت و تازه امروز بعد از ظهر و پس از پايان مهلت ذكر شده، اين خبر در سايت دانشگاه منتشر شده است كه:« ثبت نام از علاقه مندان به شركت در آزمون دكتري سال 88-87 دانشگاه تهران از روز دوشنبه مـــورخ 10/10/86 از طريق سايت اينترنتي دانشگاه به آدرس www.ut.ac.ir انجام مي شود.»
بدون يك كلمه عذرخواهي يا توضيح.

اقليما

خاطره خوب فيلم قدمگاه باعث شد تا براي ديدن دومين اثر عسگر پور، اقليما ترديدي نكنم اما چندان كامياب نشدم. مشكل فيلم دقيقا اين است كه كارگردان نمي‌داند قرار است در كدام ژانر بماند، فيلم به نوعي به مساله ماورا و عالم غيب مي‌پردازد اما در عين حال از ژانر ترسناك و معمايي هم دوري نمي‌كند. اما به جاي آن‌كه تماشاگر را درگير كند تا چندين و چند باره در مورد پاسخ معما به شك بيفتد و غافلگير شود، آرام به اين سو و آن سو پرسه مي‌زند و سر آخر داستان را با نتيجه‌گيري اخلاقي تمام مي‌كند. (از اين واضح‌تر بنويسم؛ داستان لو مي‌رود).
در نهايت اقليما فيلم متوسطي است چون همه آن هيجان و شوري را كه چنين داستاني اقتضا مي‌كند، ندارد. اگر كار مهمي نداشتيد براي يك شب سرد زمستاني، انتخاب بدي نيست. مخصوصا مكان ماجراها كه خانه دوبلكس عجيبي است با سقف شيرواني شيشه‌اي حسابي تماشايي است (البته فكر بد نكنيد، اتاق خواب سقف معمولي داشت). حيف آدرس خانه را آخر فيلم ننوشتند.

مديريت زمان

يكي از مشكلات اصلي من اين است كه هيچ وقت به همه كارهايم نمي‌رسم. حالا كه انار در مورد کتاب «هفت عادت مردمان موثر» نوشته تازه مي‌بينم دقيقا مشكل من اين است كه تمام وقتم درگير كارهايي هستم كه فوريت دارند اما براي خودم چندان مهم نيستند، به خاطر وظيفه‌شناسي در كار (كه البته براي هيچكس مهم نيست و خيلي وقت‌ها، آن همه عجله‌ و حرص خوردن به جايي هم نمي‌رسد) يا قول كمكي كه به دوستان داده‌ام يا كارهاي متفرقه‌اي كه چون از آن‌ها خوشم آمده خودم را درگيرشان كرده‌ام، روزها و هفته‌ها را مي‌گذرانم اما مقاله‌هايي كه بايد نوشته و كتاب‌هايي كه بايد خوانده شوند، گوشه‌اي رها شده‌اند. ديگر وقتش است كه مهارت مديريت زمان را ياد بگيرم. ممنونم انار.

حاجي باباي اصفهاني

«حاجي باباي اصفهاني» جيمز موريه تصوير اغراق شده‌اي از عصر قاجار است اما بدون خواندن اين كتاب نمي‌توانيد درك كنيد مردم ايران در150 سال پيش چطور فكر مي‌كردند. خواندن اين كتاب، به همه كساني كه مرتبا در مورد امكان تلفيق سنت و مدرنيته نظريه پردازي مي‌كنند؛ اكيدا توصيه مي‌شود.

عكاسي

همين ديروز بود كه به يكي از دوستان مي‌گفتم ديگر حوصله ماجراجويي در وبلاگستان را ندارم و دنبال وبلاگ‌هاي جديد نمي‌روم چون ديگر چيزي نمانده كه جذبم كند. و حالا درست به عنوان نقض آشكار اين سخن، چشمم به باغ نماي بهار افتاد و همه وجودم پر از اين حسرت است كه من عكاس اين عكس‌ها نيستم.

شب يلدا

يلدا و مراسمي که در نخستين شب زمستان (بلندترين شب سال) برپا مي‌شود، در سنت ايراني سابقه‌اي طولاني دارد. اين شب به عـنوان شب زايش خورشيد ياد شده است زيرا از آغاز دي روزها به تدريج بلندتر و شب‌ها کوتاه‌تر مي‌شود و خورشـيد هـر روز بيشـتر در آسمان مي‌پايد.
تصور گذشتگان بر اين بود که تاريکي نماينده اهـريمن است و روشني از تجليات و آثار اهورايي. به همين مناسبت در اين شب‌ به انتظار خورشيد، آتش روشن مي‌کردند تا تاريکي و عاملان اهريمني بگريزند. مردم دور هم جمع مي‌شدند، سفـره پهن مي‌کردند و با هم غذا مي‌خوردند. هـر آنچه ميوه تازه فصل که نگهداري شده بود و ميوه‌هاي خشک، همه را بر سر سـفـره مي‌گذاشـتند. اين سفـره جنبه ديني داشت و مقـدس بود، يعني از ايزد، خورشـيد و روشنايي و برکت مي‌طلـبيدند تا در زمسـتان به خوشي سر کنند و ميوه تازه و خشک و چيزهاي ديگر در سفـره، تمثيلي از آن بود که بهار و تابستاني پر برکت داشته باشـند.
ما همچنان شب يلدا را گرامي مي‌داريم اما بسياري نمي‌دانند كه اين آيين مربوط به ميتراپرستي است. در ايران باستان و در آئين مهرپرستي اعتقاد بر اين بود که پس از هزار سال تاريکي و قحطي ميترا ايزد مهر(ميترا) زاده شد. مرد جواني بلند بالا با لباسي سرخ كه گاو نري را قرباني كرد که از خونش نوشيدني ناب و از استخوانش ساقه‌هاي گندم ساخته شد و تاريکي و قحطي به پايان رسيد و از اين روست که اين شب را يلدا ناميدند.
با گسترش فرهنگ ايران باستان، نمادهاي ميتراپرستي به ساير سرزمين‌ها نيز راه پيدا كردند و بخصوص در اروپاي ميانه، براي ميترا كه خداي خورشيد و جنگاوران محسوب مي‌شد معابدي برپا شد. اما پيدايش مسيحيت كه دين كامل‌تري بود، ميتراپرستي را به محاق برد و تنها نشانه‌هاي اندكي از آن باقي ماند. سال‌ها بعد کليسا که تاريخ دقيق تولد مسيح را نمي‌دانست، 21 دسامبر روز تولد ميترا را روز تولد مسيح ناميد، در قرن چهار ميلادي با اشتباهاتي در محاسبات سال‌هاي کبيسه اين شب به 25 دسامبر منتقل شد. هرچند تزيين كاج و ساير آداب اين شب همچنان از مناسك ميتراپرستي اخذ شده است (مسيح زير درخت نخل به دنيا آمد) دست كردن حلقه ازدواج نيز از آيين ميتراپرستي گرفته شده است زيرا ميترا خداي محافظ پيمان نيز بوده است و تبادل حلقه، نشانه مهر و پيمان محسوب مي‌شده است.
در ايران نيز هنوز نشانه‌هايي از اين دين قديمي برجاست. برگزاري شب يلدا، نقاره زدن در هنگام طلوع و غروب خورشيد و دف زدن آيين‌هايي در بزرگداشت خداي خورشيد (ميترا) هستند. هر چند شان اين آيين‌ها فراموش شده‌اند تا آنجا كه نام ميترا مانند شيوا، به اشتباه براي دختران به كار مي‌رود اما همچنان بخشي از فرهنگ ما هستند

كار خير انگليسي‌ها

دارم تاريخ دوره قاجار را مي‌خوانم. يكي از چيزهايي كه خون مرا به جوش مي‌آورد اين حقيقت است كه تا اواسط دوره قاجاريه يعني كمتر از 150 سال پيش، هنوز آدم‌هايي به نام غلام و كنيز خريد و فروش مي‌شدند. بيشتر آن‌ها زنان و كودكاني بودند كه در جنگ‌ها يا درگيري‌هاي مرزي، بي‌گناه اسير مي‌شدند و ديگر مالك جان و زندگي خود نبودند. زن‌ها اگر صاحب جمال بودند، به حرامسراي سرداران و شاهزادگان راه مي‌يافتند و اگر از جواني و زيبايي بهره‌اي نداشتند بايد تا آخر عمر خدمتكار مي‌ماندند. تا اين كه ناصرالدين شاه تحت فشار انگليسي‌ها، خريد و فروش برده را ممنوع اعلام كرد. فكر مي‌كنم اگر انگليسي‌ها يك كار خير در ايران انجام داده‌ باشند، همين است.

نيروي شر

يكشنبه شب، شبكه 4 در برنامه سينما و ماوراء ، فيلم ميراث دكتر مابوزه از سه گانه فريتس لانگ را نمايش دادند. بماند كه هيچ چيز ماورايي در اين فيلم نبود جز استفاده دكتر مابوزه از هيپنوتيزم كه توانست دكتر روانپزشك معالح خود را تحت تاثير قرار دهد تا نقشه‌هاي شيطاني او را به سرانجام برساند. اما نكته مورد نظر من چيز ديگري است: تاكيد سينما بر نيروي اهريمني شر كه مي‌تواند هر كسي را كه به آن نزديك مي‌شود، آلوده مي‌سازد.
در افسانه‌هاي يوناني به ايكاروس اشاره مي‌شود كه براي فرار از لابيرنت، بالهايي از پر پرندگان و موم ساخت اما مغرور از لذت پرواز آن‌قدر بالا رفت كه خورشيد موم را ذوب كرد، ايكاروس در دريا سقوط كرد و كشته شد. به تعبيري خورشيد استعاره‌اي از حقيقت است و كساني كه زياد به آن نزديك شوند اما طاقت آن را نداشته باشند، نابود خواهند شد (آخر فيلم ايكاروس را يادتان هست كه اشاره‌اي بود آشكار به قتل كندي و رازهاي آن). همين تعبير را ما در عرفان نيز داريم، نزديك شدن به نور الهي ممكن نيست مگر آن‌كه سالك ظرفيت آن را بيابد و حتي جبرئيل نيز اعتراف مي‌كند: گر بالاتر روم، پرم بسوزد.
اما در سينما، اين نيروي فراگير شر است كه نزديك شدن به آن خطرناك است. حالا چه اين شر، دروغ و فسادي باشد كه در سيستم نهفته و پنهانش مي‌كنند يا قاتلي زنجيره‌اي و بي‌رحم يا ويروسي خطرناك و مسري يا...

افغاني

بچه كه بودم يكي از فحش‌هاي رايج، افغاني بود. حالا هم مي‌بينم حتي آدم‌هاي تحصيل كرده با لحني در مورد افغان‌ها حرف مي‌زنند كه انگار آن‌ها به اندازه كافي انسان نيستند. دولت نهم هم كه در ادامه موج تبليغات پوپوليستي‌اش، از هيچ آزار و اذيتي در حق اين بندگان خدا (كه از قضا برادر ديني هم هستند) دريغ ندارد. بچه‌ها حق رفتن به مدرسه را ندارند و بزرگسالان حق كار.
امروز از كنار يك ساختمان در حال احداث مي‌گذشتم، سر كارگر در برابر كارگرها ايستاده بود و دستور مي‌داد. در ميان آن‌ها نوجواني بود كه 15 سال هم نداشت اما چهره و جسمش از كار سنگين تكيده بود. با پيراهني نازك ايستاده بود و در سرما مي‌لرزيد. دل من هم لرزيد. چه مي‌شد كرد؟ اگر به سركارگر به خاطر كار كودكان اعتراض مي‌شد بي‌تامل اخراجش مي‌كرد و اگر او به اين كار و دستمزدش احتياجي نداشت، آن‌جا چه مي‌كرد؟ خانواده‌اش كجا هستند؟ اصلا اجازه اقامت دارند؟

ساعت شني

اين روزها شبكه يك در حال پخش سريال خوش‌ساختي است از بهرام بهراميان. اين سريال روزهاي شنبه، دوشنبه، چهارشنبه ساعت 10 شب پخش مي‌شود. تصويربرداري حرفه‌اي، بازي‌هاي خوب، فيلمنامه جمع و جور و از همه بهتر ريتم سريع داستان، حسابي جذبم كرده و حواسم هست هيچ قسمتي از سريال را از دست ندهم. داستان چند آدم است كه در مقطعي از زندگيشان با هم برخورد كرده‌اند (عجيب ياد فيلم تقاطع مي‌افتم). در كنار روايت زندگي آدم‌ها و مشكلاتشان، تمركز اصلي سريال بر شيوه درمان «رحم اجاره‌اي» براي زنان نازاست. سخت مشتاقم كه ببينم سمت و سوي داستان را به كجا مي‌كشانند. باز خوب است نمرديم و ديديم كه تلويزيون دارد براي يك مساله، فرهنگ سازي مي‌كند. هرچقدر اين سريال حلقه سبز حاتمي‌ كيا نااميدم كرد از اين يكي سر ذوق آمدم. سريال ساعت شني را از دست ندهيد.

روز جهاني حقوق بشر

در 10 دسامبر سال 1948 (19 آذرماه 1327) پس از تجربه دو جنگ جهاني، مجمع عمومي سازمان ملل متحد، اعلاميه جهاني حقوق بشر را به عنوان عالي‌ترين معيار حقوق انساني تصويب كرد. در شرايط اختناق و سركوب اين روزها، بزرگداشت روز جهاني حقوق بشر، اعلام بيعتي دوباره با آرمان‌هاي والاي انساني آن است. ياد فعالان جنبش زنان، دانشجويان و ساير زندانيان سياسي گرامي باد. (اعلاميه فعالان حقوق بشر در ايران را اينجا ببينيد)

عطر

براي من كه به بوها حساسم، خواندن رمان «عطر، داستان يك قاتل» تجربه فوق‌العاده‌اي بود. ايده بكر داستان، نثر روان و تصويرپردازي‌هاي بي‌نقص نويسنده من را يك نفس تا آخر داستان ‌برد اما تا مدت‌ها، حس غريبي با من باقي ماند.
با اين اوصاف، از وقتي شنيدم تام تيكور، كارگرداني كه آدم را با ريتم روان و فضاسازي‌هاي بديع فيلم‌هايش (بهشت و پرنسس و سلحشور) حيرت زده مي‌كند، فيلمي بر اساس اين رمان ساخته، براي ديدن فيلم لحظه شماري مي‌كردم. سه روز پيش، فيلم را ديدم و هنوز حس غريبش با من است مثل عطري كه لحظه اول بوي تند و غريبش به سرگيجه‌ات انداخته ولي حالا تنها رسوبي شيرين و ملايم مانده.

فرصت‌هاي از دست رفته

آخر هفته گذشته، فرصتي پيش آمد تا چند دوست قديمي دوران دانشگاه را ببينم. چهارسالي بود كه از آن‌ها بي‌خبر بودم، چند تايي به دنبال ادامه تحصيل رفته‌ بودند و بقيه گرفتار بچه و كار و همسر بودند. عجيب بود؛ با آن‌كه بيش از چهار سال گذشته بود ولي همه كم تغيير كرده بودند. همان پوشش و رفتار، همان لحن و شيطنت‌ها، انگار تازه بعد از تعطيلات تابستان دوباره در حياط دانشكده جمع شده‌ايم اما سال‌ها گذشته بود و ما پيرتر شده بوديم و اين سال‌هاي جواني و شكوفايي به سرعت مي‌گذشتند. بعد از خداحافظي غمگين شدم چون از خودم پرسيدم در اين چند سال چه كردي؟ دو سه تا مقاله و چند گزارش براي محل كارم، (خواندن كتاب و تماشاي فيلم چيزي است در سطح ضرورياتي چون خوردن و خوابيدن و به حساب نمي‌آيند). همين.
هرچه مي‌كنم به خاطر نمي‌آورم واقعا چطور همه آن هفته‌ها و ماه‌ها را بي حاصل به پايان رساندم. حالا پر از حسرت روزهاي از دست رفته‌ام. يكي از دوستانم مي‌گويد بزرگ‌ترين عذاب جهنم همان حسرت فرصت‌هاي از دست رفته است و اين‌كه برگشتي وجود ندارد .