چگونه بچه اتان شما را تربیت می کند؟!

بسیار شنیدید که تجربه مادری باعث می شود آدم بهتری شوید؛ اما ممکن است ندانید بچه دقیقا کدام فضایل اخلاقی را در شما به وجود خواهد آورد. برای اینکه آمادگی روانی این تغییرات را پیدا کنید، فهرست وار به آنها اشاره می کنم:
کم خوابی؛ شش هفته آخر بارداری دوران سختی است. وزنه ای ده کیلویی روی شکمتان است که این طرف و آن طرف می‌کشید، گرمای درونی ( به اصطلاح قدیمی‌ها دو نفسه شدن) و تنگی نفس و خستگی باعث می‌شود شبها خواب راحت نداشته باشید. در طول شب بارها بیدار می‌شوید، پهلو به پهلو می‌شوید و حتی گاه مجبورید نشسته بخوابید. بعد از آن به دنیا آمدن بچه و زمین گذاشتن بارتان باز هم خواب راحت ندارید چون این موجود کوچک ضعیف، گرسنه است و هر دو ساعت یکبار باید شیر بخورد. فرایند شیر خوردن که گاه وسطهایش هم خوابش می‌برد، یک ربعی وقت می‌گیرد و پنج دقیقه‌ای هم باید صبر کنید تا آروغش را بگیرید. «این عملیات» به فاصله دوساعته تکرار می‌شود. کم کم زمان خواب شبانگاهی بچه طولانی‌تر می‌شود. پسر من صد روزه بود که من توانستم پنج ساعت مداوم بخوابم. ولی حتی وقتی بچه را بعد از یکسالگی از شیر بگیرید باز هم لااقل شبی یک بار بلند می‌شود تا آب بخورد و یا دستشوئی برود. کلا مادر بودن یعنی خواب راحت نداشتن.

صبوری؛ مهمترین مهارتی که پدر و مادر یاد می گیرند صبوری است تا بتوانند خودشان و شرایط را کنترل کنند. بچه‌ها استاد این هستند که کاری کنند که شما از جا در بروید. منظورم خالی کردن جوهر روی فرش یا ماژیک کشیدن روی کتابهای محبوبتان یا شکستن کنترل تلویزیون نیست. بلکه زمان های خستگی، بدخوابی و نق زدنهای بی پایان است. مثلا نیمه شب است و بچه یکساله شما خوابش می‌آید. از یک طرف هم سرگرم بازی است اما چون خوابش دیر شده بدخلقی و نحسی می‌کند و نمی‌تواند بخوابد. شما مجبورید کارهای هر شب قبل از خواب را انجام دهید، بچه را به رختخوابش ببرید، نورها را کم کنید، لالائی بخوانید، بغلش کنید، نوازشش کنید تا آرام شود و بعد بخوابد. این عملیات بین نیم تا یک ساعت طول می‌کشد و شما چاره‌ای ندارید جز اینکه در تمام این دقایق صبوری کنید. انتخاب دیگرتان این است که عصبانی شوید داد بزنید و کتکش بزنید. اما کمکی نمی‌کند چون بچه می‌ترسد و بیشتر گریه می‌کند و نحس‌تر می‌شود و در نتیجه آرام کردن و خواباندنش بیشتر طول می‌کشد. این طوری است که والدین ناچارند صبور شوند.

مدیریت زمان؛ در دوران مجردی و حتی قبل از بچه دار شدن شما مختارید هر وقت خواستید به جای غذا هله هوله بخورید. تا دم صبح بیدار باشید و تا اذان طهر بخوابید، تا دیر وقت مهمانی و گردش بروید و ... اما مادر بودن یک شغل 24 ساعته است و شما باید بقیه کارهایتان را با بچه تنظیم کنید. در شش ماه اول باید هر روز حدود 10 بار به او شیر دهید و حداقل 5 بار پوشکش را عوض کنید، در شش ماه دوم که خواب و تغذیه کودک مرتب شده، باید کم کم برایش غذای مخصوص درست کنید و در این بین او تقلا می کند، می غلطد، سینه خیز می رود، می نشیند و حدود 10 ماهگی با گرفتن دستش به اشیاء بلند می شود. کلا باید دکور خانه را عوض کنید و رومیزی، گلدانها و اشیاء کوچک را از دم دستش بردارید. بین 10 ماهگی تا 15 ماهگی که مهارت راه رفتن بچه کامل می شود، سخت ترین مرحله بچه داری است، از یک طرف این خطر هست که اشیاء را روی خودش بیاندازد و آسیب ببیند، از روی مبل یا تخت بیفتد یا زمین بخورد، کافی است یک لحظه غفلت کنید تا او بلایی سر خودش بیاورد. از طرف دیگر بچه در این سن به شدت بدقلق، نحس و حساس است. مرتب نق می زند و گریه می کند. چون از یک طرف می خواهد مستقل شود و از طرف دیگر ناتوان است و از این ناتوانی خشمگین. در چنین اوضاعی شما حتی وقت ندارید که با خیال راحت به دستشویی بروید چه برسد به میل خود بخوابید و بیدار شوید. به زودی مهارت پیدا می کنید بچه به بغل اشپزی کنید، در حالی که در روروکش به این طرف و آن طرف می رود ظرفها یا لباسهایش را بشویید. کلا یاد می گیرید کارها را بخش بخش کنید و از هر دقیقه خواب بچه برای رتق و فتق کارهای خانه به خوبی استفاده کنید.
خلاقیت؛ بچه‌ها بهترین انگیزه هستند تا خلاق شوید. بچه ها بین یکسالگی تا سه سالگی برای رسیدن به خواسته‌هاشان که معمولا بهانه‌گیری‌های بی‌دلیل است الم شنگه به پا می‌کنند بهترین رفتار والدین در این مواقع، پرت کردن حواس بچه است؛ شکلک درآوردن، راه انداختن یک بازی جدید، تعریف کردن قصه، خواندن ترانه های کودکانه، رقصیدن و ... کلا باید انواع مختلفی شامورتی بازی را یاد بگیرید.
پایین آمدن از برج عاج؛ اگر تا قبل از این خود را روشنفکر می دانستید با تولد بچه سبک زندگی شما عوض می‌شود. دیگر وقت ندارید کتاب بخوانید، فیلم ببینید، در جمع های روشنفکری یا شب‌نشینی دوستان مجردتان شرکت کنید. حالا باید مثل بقیه مردم نگران سفت یا شل شدن محصول شکم بچه، به موقع دادن ویتامین ها، دندان درآوردن بچه و آخرین حراجی لباس های بچه گانه (که به شدت گرانند) باشید. تبریک می گویم بیماری روشنفکری شما درمان شده حالا یک زن شایسته هستید.

زبان بیگانه ی آشنا

پسرکم دوست دارد حدود ظهر تلویزیون روشن باشد و کارتون تماشا کند. هیچ کدام از شبکه های وطنی در آن ساعت برنامه کودک ندارند. ناچار شبکه های ماهواره ای ام بی سی 3 یا سی ان را روشن می کنم. اولی عربی است و دومی ترکی اما جالب است که بیشتر کارتون ها به زبان اصلی (انگلیسی) است. فیلم های سینمایی را که مخصوص نوجوانهاست زیرنویس می کنند اما بقیه را نه. تبلیغات البته به زبان اصلی شبکه است و من روزی یکی دو ساعت، مشغول کار خانه زبان های بیگانه را می شنوم. عربی و انگلیسی را کم و بیش می فهمم اما هیچ درکی از ترکی نداشتم، برایم یک مشت کلمات نخراشیده نتراشیده با یک عالمه ق و گ بودند اما حالا که آهنگ کلمات به گوشم آشنا شدند گاه و بیگاه بین این توده نامفهوم، کلمه هایی آشنا پیدا کنم که روزهای اول به خاطر تلفظ متفاوت، به نظر غریبه بودند اما حالا هربار که می شنومشان، ناخواسته لبخند می زنم:
ماجیرا، حاضیر جواب، هیدیه، شیفاف، حیساس، هدف، تنبل، هیجان، سیاه، شیرین، شکری، چارشینبه، کتاپ، استاد، عیشق، نیفرت، عیدالت، محکمه، مجادله، سیلاح، محافیظ، وطن، دوست، بابا، معصوم، تکرار، اما حالا، البته، هر کسی که، تمام، زمان، روزگار، لطفا، تیشکًٌر، مجلل و محتشم.

مورد جالب آنا او

تاریخ روانکاوی این طور آغاز می شود که فروید در هنگام تحصیل در رشته پزشکی در وین با پزشکی برجسته به نام بروئر دوست شد. آن دو اغلب در مورد بعضی از بیماران بروئر از جمله آنا که شرح حال او محور اصلی تحول روانکاوی است، به بحث می‌پرداختند. انا که در خانواده ثروتمند یهودﯼ در وین به دنیا آمده و بزرگ شده بود، به دلیل ناراحتی هاﯼ هیستریکی که در اثر مرگ پدر برایش به وجود آمده بود، از سال ۱۸۸۰ تا ۱۸۸۲ تحت درمان یوزف بروئر قرار داشت.او که زن 21 ساله و باهوش و جذابی بود علایم هیستریکی شدید و متعددی از جمله فلج، زوال حافظه، تهوع، اختلال بینایی و تکلم را نشان می داد. بروئر معالجه او را با به کار بستن هیپنوتیزم شروع کرد. بروئر بیش از یک سال همه روزه آنا را می دید. در ملاقاتهایشان آنا رویدادهای ناراحت کننده روزانه را تعریف می کرد و پس از آن نوعی رهایی از نشانه های بیماری را تجربه می کرد. همسر برئر از رابطه عاطفی که بین آنا و بروئر ایجاد می شد دچار حسادت شد. آنا نسبت به بروئر آنچه را که بعدها انتقال مثبت نامیده شد ابراز داشت یعنی احساسات درونی خود نسبت به پدرش را به بروئر انتقال داد. بروئر نیز ممکن است یک وابستگی هیجانی نسبت به بیمارش پیدا کرده باشد. سرانجام بروئر این وضعیت را تهدیدآمیز یافت و به آنا گفت که نمی تواند به درمان وی ادامه دهد و با همسرش برای دومین ماه عسلشان به ونیز رفت.(داستان کتاب «و نیچه گریست» یالوم از همین جا آغاز می شود) در ۱۸۹۵ فروید و بروئر پژوهش‌هایی درباره هیستری را منتشر کردند که اغلب نقطه آغاز رسمی روانکاوی تلقی می‌شود. چند مقاله مشترک و چند شرح حال موردی از جمله شرح حال آنا محتوای این کتاب را تشکیل می‌دادند. گزارش بروئر درباره شرح حال آنا در تحول روانکاوی اهمیت دارد، زیرا روش تخلیه هیجانی یعنی معالجه از راه صحبت کردن را که در آثار فروید به گونه‌ای برجسته نمایان است، به او معرفی کرد. بعدها مشخص شد که آنا او نام مستعار برتا پاپن‌هایم بود که یوزف بروئر برای حفظ حریم شخصی اش این نام را انتخاب کرد. آنا از راه درمان پالایشی بروئر درمان نشد. پس از آنکه بروئر معالجه آنا او را متوقف کرد، او مدتی در بیمارستان بستری شد و در آنجا ساعتها در کنار عکس پدرش می نشست و درباره زیارت قبرش صحبت می کرد. بروئر به فروید گفت او دیوانه شده است و اظهار امیدواری کرد که ممکن است بمیرد و درد و رنجش پایان یابد. معلوم نیست که آنا چگونه بر بیماری اش غلبه کرد اما بعدها مددکار اجتماعی و طرفدار حقوق زنان شد. او یکی از پایه گذاران اتحادیه زنان یهودﯼ بود و سال هاﯼ زیادﯼ سمت مدیریت اتحادیه زنان آلمان را بر عهده داشت. او براﯼ روسپیان جوان سرپناه تهیه می‌کرد و علیه معامله بر سر ایشان مبارزه می‌کرد. در کنار این فعالیت‌ها داستان می‌نوشت وتحقیقاتش در مورد مسائل تئوریک زنان را به رشته تحریر در می‌آورد. او در سال ۱۹۳۶ در گذشت. (تاریخ روانشناسی نوین، دوان شولتز، ترجمه علی اکبر سیف و دیگران، تهران: نشر دوران، 1386) حاشیه: آنا او مهم است چون دانش روانکاوی با او اغاز می شود، از طرفی مشخص است که دختر بیچاره به خاطر سرکوب تمایلات جنصی نسبت به پدرش و احساس گناه دچار هیستری شده بوده و همین یکی از دلایل پرداختن فروید به اهمیت سرکوب تمایلات جنصی در بیماری های روانی است، با این حال معلوم نیست این خانم چطوری خود را درمان کرده؟ دارم خیال می بافم که اگر فروید و بروئر در هنگام انتشار کتابشان به سراغ او می رفتند و گزارشی از وضعیت سلامتی و نحوه غلبه بر بیماریش تهیه می کردند، شاید تاریخ روانکاوی عوض می شد. اما تاریخ علم را هم مردان نوشته اند.

مردان خانه دار

سریال آمریکایی زنان خانه دار مستاصل را می بینم که سریالی خانوادگی است با محوریت زندگی چند زن خانه دار که در حومه شهر همسایه اند. ماجراها حول زندگی خانوادگی، وفاداری، عشق، خیانت، گناه و رازها و دروغها... می چرخد و پر است از نتیجه گیری های اخلاقی که هر کاری پیامدی دارد و نمی شود با دروغ زندگی کرد و ... البته این سریال مثل بقیه سریال های آمریکایی تبلیغ سبک زندگی آمریکایی هم هست و گل درشت ترین پیام پنهانش، نشان دادن همجنسگراهاست که در این سریال آدم هایی عادی (نه بیمار روانی) هستند. گذشته از فرزند یکی از شخصیت های اصلی که بایسکشوال است، در سیزن 5 زوجی همجنسگرا به محله اسباب کشی می کنند و با آن که مورد استقبال همسایه های دیگر نیستند اما در راستای ادب و احترام به حریم شخصی اشان تحمل می شوند.
تعامل این زوج دگرباش برای من جالب ترین بخش ماجرا بود، در حالی که یکی از مردان جوان وکیل است و مانند هر مرد دیگری به سر کار می رود، مرد جوان دیگر نقش یک زن خانه دار را بازی می کند؛ غذا می پزد، خانه را مرتب می کند و حتی با زنان دیگر دوره های بازی و غیبت خاله زنکی دارد، البته خانه نشستن را هم دوست ندارد و گاهی دلالی معاملات ملکی را هم انجام می دهد.
این سوال در ذهنم ایجاد شد که چرا در بین این زوج های دگرباش نیز چنین تقسیم وظایف جنسیتی وجود دارد؟
الگوی تقسیم کار جنسیتی سنتی (کار بیرون برای مرد، کار خانه برای زن) معمولا بر این اساس توجیه می شود که زنان به خاطر فرزندزایی و بزرگ کردن آنها مجبورند بیشتر خانه نشین باشند و منطقی است که آشپزی و خانه داری را نیز آنها انجام دهند اما در میان زوج های همجنسگرا تفاوت زیست شناختی وجود ندارد پس چرا همان الگوی تقسیم کار خانگی تکرار می شود؟
جواب چندان پیچیده نیست؛ با آنکه زوج های همجنسگرا تمایلات جنسی متفاوتی دارند که از نظر اکثریت جامعه بهنجار نیست اما لزوما به چارچوب زندگی خانوادگی متفاوتی نمی انجامد. روابط زوجین دگرباش مانند روابط زوجین طبیعی بر اساس مسئولیتها (تامین خرج زندگی) قدرت بین همسران برابر نیست و کسی که نقش خانه دار را بازی می کند (که از نظر اقتصادی کم ارزش تر تلقی می شود) از قدرت و حق کمتری برخوردار باشد و از همان الگوی رفتاری تبعیت کند که در طول هزاران سال ملازم چنین نقشی تعریف و اجرا شده است

الارم گمشدگی

حیف که چیزهایی مثل سوییچ ماشین یا کنترل ماهواره، الارمی ندارند که وقتی گم و گور می شوند بتوانی بهشان زنگ بزنی و از صدایشان پیداشان کنی.

محکومیت بیگناه

فیلم محکومیت اثر تونی گلدوین محصول سال 2010 آمریکا بر اساس داستانی واقعی ساخته شده است. شخصیت اصلی داستان زنی است به نام بتی واترز (هیلاری سوانک) که روابط عاطفی عمیقی با برادرش دارد. برادر خلافکاری که متهم به قتل یک زن و محکوم به زندان می‌شود. بتی تمام تلاشش را می‌کند تا بی‌گناهی برادرش را ثابت کند تا آنجا که به طور پاره وقت در دانشگاه حقوق می‌خواند و وکیل می‌شود و پس از چندین سال تلاش و به قیمت طلاق عاقبت موفق می‌شود با کمک آزمایش DNA که در آن سال‌ها به تازگی متداول شده بود، برادرش را پس از شانزده سال تحمل زندان آزاد کند.
بازی خوب بازیگران و روایت واقعی فداکاری خواهرانه به دل می‌نشیند اما نکته تکان‌دهنده فیلم برای من توضیحات آخر فیلم است که می‌گوید با استفاده از آزمایش DNA تا به امروز بی‌گناهی حدود 250 نفر از زندانیان متهم به قتل در آمریکا ثابت شده و آن‌ها آزاد شده‌اند. یعنی چند برابر این تعداد آدم‌های بی‌گناهی بودند که هیچ DNA‌ای از قاتل در صحنه جنایت باقی نمانده یا پرونده‌اشان مشمول مرور زمان شده یا اعدام شده‌اند.
بعد ذهن لعنتی من فورا می‌پرسد در ایران چطور؟ آیا ورود تکنولوژی تشخیص DNA باعث آزادی بی‌گناهی شده؟ چند پرونده دوباره به جریان افتاده؟ بعد طرف تاریک ذهنم با ریشخند جواب می‌دهد که احتمال قریب به یقین هیچ. در پرونده‌های قتل در صورت عدم رضایت صاحبان دم، حداکثر پنج سال طول می‌کشد تا حکم اعدام اجرا شود. با این سیستم قرون وسطایی کشف جرم و دادگاه‌های الله بختکی تا به حال چند بی‌گناه به اشتباه محکوم شده‌اند، خدا عالم است. آن وقت به جای تغییر سیستم، به فکر افتاده‌اند متهم را یک ماهه بفرستند سر دار. خدا رحم کند.

بچه تب دار زیر پتو

من معمولا سریال های وطنی را دنبال نمی بینم؛ داشتم از جلوی تلویزیون رد می شدم که آقای همسر تبلیغ فرمودند بنشین و کمی از این سریال توطئه فامیلی را ببین، کارگردانش رامبد جوان است و یک گوهر خیراندیش نازنین هم دارد. خلاصه ما نشستیم به دیدن سریالی که جسته گریخته داستانش دستم بود و هنوز ده دقیقه نشد که مایه حرص خوردنم پیدا شد. امیر جعفری زنگ می زند به خانومش فلورا سام که حال بچه چطور است و ایشان هم می گویند تب بچه بالای 39 رفته و پاشویش هم کردم فایده نداشت و آقا مهمانی را ترک می کنند و می آیند خانه و برایشان تب بالا محرز می شود و بچه را می برند بیمارستان و آنجا هم یک آمپول تب بر. حالا تمام این مدت بچه زیر پتوی کلفت پشمی است. یعنی من می خواهم بدانم خانوم سام (که از قضا فیلمنامه نویس است) یا کارگردان یا هیچ کدام دیگر از عوامل صحنه نمی دانند بچه تب دار را نباید زیر پتو پوشاند، چون این خودش حرارت بدن را بالاتر می برد و کار را به تشنج می کشاند. باید لباس نازک و تابستانی تنش کرد و دور دست و پایش پارچه مرطوب پیچید و هی مایعات به او خوراند و شربت استامینوفن داد و اگر باز هم تب پایین نیامد یعنی تب حاصل عفونت خطرناکی است که آنتی بیوتیک لازم است.
نگویید گیر الکی ندهم و سریال طنز است، آخر این سریال های ما نباید اندازه یک نحوه مراقبت از کودک تب دار هم بار آموزشی داشته باشند؟ نگویید که مردم خودشان بلدند اگر بلد بودند که عوامل تولید چنین گافی نمی دادند؛ من خودم توی بیمارستان کودکان پسر سه ساله ایی را دیدم که تب کرده بود و مادرش که چهار بچه دیگر هم بزرگ کرده بود برای این که او سرما نخورد توی پتو پیچیده بودش و تا بچه به بیمارستان برسد تشنج کرده بود و بعد از دو ماه بستری بودن تازه می توانست لنگ لنگان راه برود.

زنان: آدم‌هاي ناقص

بيشتر وقت‌ها اين خودکشي مردان بود که او را به خشم مي‌آورد. کالبورن قبول داشت زناني که خود را در آبشار مي‌اندازند از فرط استيصال از زن بودنشان اين کار را مي‌کنند. اين مثل يک نقص مادرزادي بود: زن.
خودکشي زنان، بيشتر مورد دلسوزي قرار مي‌گرفت تا سرزنش، آن‌طور که کليسا آن‌ها را سرزنش و محکوم مي‌کرد. اکثر آنان جوان بودند، دختراني پريشان و زناني که حامله شده و عشاقشان آن‌ها را ترک کرده بودند. همسراني که مورد آزار و اذيت قرار گرفته يا شوهرانشان آن‌ها را ترک کرده بودند. زناني که کودکشان مرده بود. يا شايد، به نحوي خود آن‌ها کودکشان را کشته بودند. آن‌هايي که فقط و فقط زن بودند.
(رمان عروس بيوه، جويس کرول اتس، ترجمه رويا بشنام، تهران: فيروزه، 1386)

مسافر کوچولو 5

تا وقتی پسر کوچولو یک‌ساله نشده بود توی ماشین و وقت رفت و آمد بغلش می‌کردم اما حالا که بزرگتر شده روی صندلی عقب می‌نشانمش و کمربندش را می‌بندم و خودم هم می‌نشینم کنارش و عذاب وجدان دارم که نکند این کمربندها استاندارد نباشد و وقت ترمز به شکم بچه فشار بیاید و چه و چه.
البته گرفتاری اصلی وقت رفت و برگشت توی اتوبان قم – تهران است که برای بچه خسته کننده است و حوصله‌اش سر‌می‌رود و می‌خواهد بایستد و دور و بر را تماشا کند و ... این هفته وقت برگشتن از قم را ساعتی گذاشتیم که آقا خسته شده بود و همان اول راه گرفت خوابید. من هم صندلی عقب نشسته بودم، جایم راحت نبود و وسوسه شدم "مثال ایوم قدیم" بروم جلو بنشینم و اما شیطان را لعنت کردم که اگر بچه ناگهان بیدار شود و یا به هر دلیل بغلتد، توی اتوبان و سرعت بالای ماشين آچمز می‌شویم و بی‌خیالش شدم.
بعد همین باعث شد دقت کنم و لااقل سه تا ماشین را دیدم که خانم خیلی خونسرد روی صندلی جلو نشسته و بچه زیر سه سالشان را به امان خدا روی صندلی عقب رها کرده بودند و او هم ایستاده بود و خودش را با تماشای اطراف و یا دست کشیدن روی شیشه سرگرم می‌کرد. آدم می‌ماند به این حضرات چه بگوید؛ بله قبول اتفاق یک در هزار می‌افتد ولی اگر بیفتد چه؟ می‌گویید تقصیر راننده لایی کش بود؟ قسمت بود؟

باغ وحش نداشته تهران

بالاخره پس از چند سال فرودگاه قلعه مرغی تعطیل شد و هکتارها زمین مسطح در اختیار شهرداری قرار گرفت که به فرهنگسرا، بوستان، زمین ورزش و ... تبدیل شود. فاز اولش هم به عنوان بوستان ولایت افتتاح شد. خدمت مسئولان محترم شهرداری عرض می‌کنم حالا که این قدر برای زیباسازی و بهبود مکان‌های شهری زحمت می‌کشید، به حال حیوانات بیچاره‌ای که توی قفس‌های دو سه متری پارک ملت و پارک ارم و ... اسیر کرده‌اید، فکری کنید. یا آزادشان کنید یا در همین زمین درندشت، باغ وحش درست و حسابی و فراخی بسازید. خدا عوضتون بده.
رونوشت به سازمان‌های حمایت از حقوق حیوانات و دوستداران محیط زیست و ...
پی نوشت: الان می دانم که عزیزان دوستدار حیوانات اخم و تخم می کنند که نادان ما از اساس با در قفس بودن حیوانات مخالفیم، عرض کنم بنده هم موافق نیستم ولی حالا که این زبان بسته ها اسیر دست آدمها هستند حداقل می شود جای مناسبی برای زندگی و جست و خیزشان فراهم کرد.
گروه دوم مخالفین با رگ گردن بیرون زده بنده را مورد ارشاد قرار خواهند داد که فراماسون بی شعور مزدور نمی فهمی ساختن باغ وحش در بوستان ولایت، مصداق توهین است. البته در جواب چیزی به عقلم نمی رسد.

تربیت بچه عزیزتر از بچه است

سخت‌ترین موقعیت والدین در برابر بچه‌ها، واکنش در برابر الم شنگه آنهاست. کودکان بین یک تا سه سال گاهی الم شنگه به پا می‌کنند، خود را روی زمین می‌اندازند، پیچ و تاب می‌خورند و با صدای بلند گریه می‌کنند و یا جیغ‌های وحشتناک می‌کشند. در کتاب‌های تربیت کودک نوشته است که در این مواقع بهترین استراتژی تربیتی بی‌اعتنایی و عدم توجه است تا پس از مدتی این رفتار خاموش شود. حتی توجه منفی (اخم یا دعوا کردن) نادرست است زیرا کودک می‌فهمد که موفق شده توجه والدینش را جلب کند.
توصیه کردن راحت است ولی حقیقتش مواجه با این موقعیت‌ها دل سنگین می‌خواهد و اعصاب پولادین. البته دفعه اول و دوم بدتر از سایر مواقع است چون ممکن است بیشتر از پنج دقیقه طول بکشد اما اگر درست عمل کنید دفعه‌های بعدی به دو دقیقه هم نمی‌رسد. بهترین کار این است که از اتاق خارج شوید یا سرگرم کاری شوید. من و آقای همسر به طور نامحسوس از مانور پرت کردن حواس بچه هم استفاده می‌کنیم. من دو سه باری بلند بلند برای آقای همسر از مهمانی عروسک‌ها تعریف کردم. یک بار هم آقای همسر نشست روی سه چرخه و عروسک هاپو خپل را دور تا دور خانه به گردش برد. بک باتری هم من و خاله‌اش شروع کردیم دست زدن و رقصیدن. خلاصه هرکاری که برای بچه جالب است و جیغ زدن یادش می‌رود.
البته وقتی آدم خانه خودش هست کار راحت ‌تر است وای به وقتی که این الم شنگه جلوی مادربزرگ و پدربزرگ خاله و عمه برگزار شود. فورا یک عده هجوم می‌آورند بچه را بغل می‌کنند و قربان صدقه‌اش می‌روند. البته من با جدیت توضیح دادم که از نظر تربیتی رفتارشان درست نیست و نباید بچه را لوس کرد و ... از همین‌جاست که چند سال دیگر بچه برمی‌گردد می‌گوید من مامان جون (مادربزرگ) یا خاله س و عمه ط را بیشتر دوست دارم.

حسرت دهه ای که گذشت

دهه 80 قرار بود بهترین و مهمترین سال‌های زندگیم باشد؛ 25 تا 35 سالگی که قدرت ذهنی و توان جسمی در بالاترین حد است و باید همه کارهای مهم زندگیت را در این چند ساله انجام دهی. نوروز 1380 در حالی گذشت که دانشجوی کارشناسی ارشد بودم و دنبال موضوع بکری برای پایان‌نامه و البته مشغول به کار درمرکز پژوهشی اسم و رسم‌داری و حسابی از خودم راضی بودم. اما چند اتفاق ریز و درشت شرایطی را به وجود آورد که پایان‌نامه شد بدترین گرفتاری زندگیم. کار به افسردگی و اضافه سنوات کشید و آخرش شانس آوردم که اخراج نشدم و با هر بدبختی که بود دفاع کردم و فارغ التحصیل شدم.
برای بیرون آمدن از باتلاق افسردگی دستم آمد که همه این پریشانی‌ها و بی‌انگیزگی‌ها و خب، آخرش که چی؟ حاصل تعارضات فکری خودم است. چند ماهی نشستم در خودم تامل کردم و کلی از این کتاب‌های خود را بشناسید، آفرینش خویشتن، راز شاد زیستن و ... را دوره کردم تا افکار درهم و برهمم را از نو سرو سامان دادم. برای خودم روشن کردم که چه توانایی و استعدادی دارم؟ علایقم چیست؟ دوست دارم چطور زندگی کنم؟ اهدافم و رویاهایم چيست؟ از زندگیم چه می‌خواهم و برای رسیدن به خواسته‌هام چه امکاناتی دارم؟ عیب‌هایم کدامند؟ تحمل چه رفتارهایی را ندارم؟ اصول اخلاقی و خط قرمزهایم کجایند؟
نمی‌گویم که یک شخصیت جدید ساختم ولی تکلیف را با خودم و جهانم صلح کردم و حاصلش شد آرامشی که فوق‌العاده بود. بعد جستجوی مرد ایده‌ال و سال 83 شد سال عشق و همه آن ماه‌ها که انگار روی ابرها راه می‌رفتم و تب و تاب دوست داشتن و دوست داشته شدن و ازدواج و دغدغه‌های زندگی زیر یک سقف.
امتحان دکترا که قبول نشدم برگشتم سر کار و چند سالی هم کارمند ساعت 8 صبح تا 4 بعدازظهر شدم که مثلا دینم را بابت تحصیلات رایگان به دولت بازپس دهم و دستم آمد که این‌کاره نیستم و رفتم دنبال مقاله و تحقیق برای دل خودم و بعد سال 88 و بچه‌ که تا الان صبح تا شب گرفتارمش.
بهترین دهه عمرم گذشته، همین‌طوری روی کاغذ خودم را دلخوش می‌کنم که همه کارهای مهم را انجام داده‌ام. تحصیلات دانشگاهی را تمام کردم و رشته تخصصی‌ام را پیدا کردم. چند سالی سابقه کار دارم و چند مقاله و تحقیق. مسافرت رفتم، کتاب خواندم، فیلم دیدم، عاشق شدم، مادر شدم.
به نسبت نود درصد جامعه نسوان کارنامه قابل دفاعی است اما ته دلم نمی‌توانم خودم را گول بزنم که اگر کوشاتر بودم می‌شد دکترا هم بخوانم، کتاب هم بنویسم، می‌شد که آدم بهتری می‌بودم.
کامم تلخ است.

چرا باید کتاب مستطاب آشپزی را بخریم؟

برای پختن یک غذای خوب دو اصل مهم را باید بدانی: 1- ترکیب غذا و نسبت مواد به هم 2- شیوه و زمان پخت مواد غذایی.
همه دستورهای آشپزی هم دقیقا این دو بخش را دربرگرفته. ابتدا فهرستی از مواد لازم و مقدار هر کدام آورده‌اند، بعد توضیحی کوتاه می‌دهند که اول کدام را سرخ کنی یا بریزی توی قابلمه. فرق اصلی کتاب‌های آشپزی گذشته از تعداد غذاهایی که فهرست کرده‌اند در پرداختن به جزئیات و ظرافت‌های پخت و پز است و اگر پای جزئیات وسط باشد کتاب مستطاب آشپری نوشته نجف دریابندری جامع‌ترین کتاب آشپزی است که به زبان فارسی نوشته شده. فهرست عناوین بیش از چهل صفحه است شامل فصل‌هایی در مورد انواع نوشیدنی‌های سرد و گرم(چای، قهوه، دوغ، شربت، خوشاب)، شوربا، سالاد، حریره، هلیم، بورانی، سوپ(گرم و سرد)، چلو، خورش، مسما، آبگوشت، خوراک، تاس کباب، کوفته و دلمه، پاستا، پیتزا، سوفله، کباب، کتلت، کوکو، خاگینه، ماهی، مرغ، سیب زمینی، دستور پخت گوشت شکار، انواع دستورات گیاهخواری و خام خواری، دسر و شیرینی، پالوده، مربا، ترشی، شور وسر آخر دو فصل در مورد نان و بیسکویت.
گذشته از انواع غذاهای ایرانی (آن هم با همه ورژن‌ها) دستور پخت غذاهایی از اسپانیا، ایتالیا، انگلستان، ترکیه و کشورهای عربی، چین، ژاپن، هندوستان، فرانسه، روسیه و یونان هم به مناسبت آمده‌اند و انگار این‌ها کافی نبوده بخشی هم دارد به نام غذاهای فراموش شده که شیوه پخت خورشت‌ها و کوکو‌های عصر صفوی را هم آورده(کاری در حد احیای میراث فرهنگی).
بگذریم از مقدمه‌ای طولانی که 90 صفحه از کتاب اختصاص دارد به معرفی مکتب‌های اشپزی و تاریخچه‌اشان (که واقعا خواندنی است)، 20 صفحه در معرفی لوازم آشپزی شامل دیگ و کارد و ملاقه و 150 صفحه در مورد انواع مواد خوراکی با فصل‌هایی در مورد ادویه، گوشت، مرغ، تخم مرغ، ماهی، شیر، تره بار و برنج. (با عکس و تفصیلات برای آن‌هایی که فرق ترخون و جعفری را نمی دانند یا تا به حال کنگر ندیده اند) و شیوه‌های تمیز کردن، خرد کردن، فريز کردن و آرایش مواد غذایی. هزار صفحه بعدی پر است از دستور غذاها که کامل و دقیق است و تا توانسته هر جزئیاتی را شرح داده. به همه اینها اضافه کنید لحن صمیمی و طنز خوشایندی که گاه اینجا و آنجا به چشم می‌خورد و برای نمونه چند تایی‌اش را می‌آورم:
- خوراک ماهیچه برای 3-2 جاهل (ص 995)
- برگرداندن کوکو سبزی: کوکو در تابه دربسته مغز پخت می‌شود و اگر آن را با تابه روی دیس برگردانیم، روی برشته آن بالا خواهد بود و غیر از خداوند که ستارالعیوب است کسی زیر آن را که سرخ نشده نخواهد دید، ولی اگر بخواهید هر دو روی کوکو برشته شود بهترین راه آن است که ...(ص 1340)