گور ابريشمي
دخترك با شادي گنجينهاش را به من نشان ميدهد. از ميان يادگاريهايش، چيزي را بيرون ميكشد و توي دستم ميگذارد: حجمي بيضوي و سفيد رنگ است با تارهاي ظريف. از دستم برميدارد و تكانش ميدهد: ببين چقدر نازه، كرمش مرده. صدايي به ظرافت يك ناقوس چيني كوچك شنيده ميشود.
ميمانم چه بگويم درباره موجود بيچارهاي كه تمام زندگيش كار كرده است و حاصلش دهها متر نخ ابريشمي است اما به جاي آنكه پروانه شود با ضربه تقدير در ميان همه تارهايي كه خود ساخته، مرده است. شايد اين سرنوشت بيشتر ما آدمهاست كه روزي مرگ ما را مييابد كه ميان چيزهايي كه ساختهايم گير افتادهايم و پرواز رويايي تباه شده است
0 نظر
ارسال یک نظر