سينماي وحشت

بعد از مدت‌ها دو تا فيلم وحشتناك ديدم. اولي فيلم Rest Stop ( شايد بشود توقفگاه جاده ترجمه‌اش كرد) . فيلم از نوع زيرگونه سلاخي است. پس از يك شروع سريع و كارتون‌وار با قتل دختري جوان در يك دستشويي كثيف با شخصيت اصلي آشنا مي‌شويم كه در صبحي زود با دوست پسرش به قصد لس‌آنجلس و صنعت سينما از خانه مي‌گريزد و در يك كوره راه به همان دستشويي كثيف مي‌رسد. و ساعت‌ها كشمكش با قاتل هيولاي داستان آغاز مي‌شود البته همراه با مقدار كافي خون، قطع انگشت، بريدن زبان و سوراخ كردن با دلر. بدتر از همه اين‌كه فيلم تكليفش را با آدم روشن نمي‌كند از يك طرف انگار با قاتلي سروكار داريم كه انسان نيست و از سوي ديگر در ميانه فيلم و با ناپديد شدن جسد دختر جوان زنداني و پليس يك لحظه حس مي‌كنيم همه اين‌ها كابوس دختر و ناشي از وجدان گناهكار اوست. در پايان باز ورق برمي‌گردد و با منطق فيلم همه ماجراها واقعا اتفاق افتاده‌اند و قاتل (شايد) كلانتر است. پس چگونه اجساد ناپديد شدند؟ سازندگان فيلم چيزهايي را بي‌جواب گذاشتند اما اين كار به معناي ضعف و بي‌منطقي فيلم است نه عمق و پيچيدگي آن. در كل فيلمي نبود كه توصيه كنم. اصلا اگر از این سبک خوشتان میآید سه گانه اره را ببینید که داستان و سبک روایتش بسیار هوشمندانه است .
فيلم دوم بسيار هوشمندانه‌تر بود. فيلم 1408 ساخته مايكل هافلستروم براساس داستاني از استفن كينگ كه براي ترساندن از عنصر ارواح و موجودات دوزخي استفاده كرده و اين كار را هم خوب انجام داده‌بود. نويسنده‌اي كه در مورد ارواح و مكان‌هاي جن‌زده داستان مي‌نويسد، شخصا به ارواح و دنياي ماورا اعتقادي ندارد. او به اتاق 1408 هتل دلفين به عنوان مكاني شيطاني پا مي‌گذارد، در حالي كه منتظر هيچ چيز نيست اما به زودي گرفتار كابوس و ارواح مي‌شود و دوزخ را تجربه مي‌كند. با وجود اين تفاصيل، هدف فيلم ترساندن نيست بلكه در مورد ايمان و بي‌اعتقادي است. نويسنده با زندگي گذشته و اشتباه بزرگ زندگيش (دچار ترديد كردن دخترش) روبرو مي‌شود و رنج مي‌كشد و سرانجام مي‌كوشد تا به نوعي از ديگران حمايت كند و از همين طريق نيز نجات مي‌يابد. اين فيلم، بهترين فيلمي بود كه تاكنون در مورد تجربه دوزخ ديدم

جذابيت كوندرا

بعد از مدت‌ها كه فرصت نمي‌شد، رمان مهماني خداحافظي را خواندم و مانند بقيه آثار كوندرا مرا پر از حس سرخوشي كرد. نه فقط چون يك اثر ادبي قابل توجه بود بلكه چون همان دغدغه‌هاي هميشگي كوندرا چون جنبه‌هاي آزاردهنده زندگي در يك كشور كمونيستي و همان كنكاش‌هاي ذهني هميشگي بشر در مورد عشق، با تركيبي متفاوت از بقيه آثارش اما به قدر كافي هوشمندانه بار ديگر مطرح مي‌شدند.
سال‌ها پيش دكتر اباذري در كلاس جامعه‌شناسي ادبيات پرسيد: جاذبه كوندرا براي خوانندگان ايراني چيست؟ پس از خواندن بيشتر آثار اين نويسنده، گمان مي‌كنم جواب را يافته باشم؛ دغدغه‌هاي كوندرا همان دغدغه‌هاي روشنفكران ايراني در سال‌هاي قبل از اصلاحات بود و تا حدي هنوز هست. تمام توصيفات كوندرا از محدوديت‌هاي زندگي در كشوري جهان‌سومي با حكومتي ايدئولوژيك و تماميت‌خواه، نبودن آزادي، تحت نظر بودن و شكنندگي حريم زندگي خصوصي در برابر نگاه‌هاي حكومت، بيان احساس روشنفكران و فرهيختگاني بود كه قشر اصلي كتابخوان ما نيز هستند. از طرف ديگر دوگانگي‌هاي ارزشي كه قهرمانان داستان‌هاي كوندرا با آن دست به گريبانند چون انتخاب ميان:آزادي و ضرورت، جديت و رندي، سبكي و سنگيني، رابطه ميان جسم و ذهن، دغدغه‌هايي بشري‌اند كه ضرورت درك كردن و كنار آمدن با آن‌ها، در جامعه در حال گذار از سنت به مدرنيته ايران براي آن‌ها كه اهل فكر كردن هستند، هنوز مساله‌اي حل نشدني است.

فصل‌ها

ناگهان پاييز

كودكان مقتول

ماده 220 قانون مجازات اسلامي - پدر يا جد پدري كه فرزند خود را بكشد قصاص نمي شودو به پرداخت ديه قتل به ورثه مقتول و تعزير محكوم خواهد شد.
ماده 208 قانون مجازات اسلامي - هر كس مرتكب قتل عمد شود و شاكي نداشته يا شاكي داشته ولي از قصاص گذشت كرده باشد و اقدام وي موجب اخلال درنظم جامعه يا خوف شده و يا بيم تجري مرتكب يا ديگران گردد موجب حبس تعزيري از3تا10 سال خواهد بود .
صفحه حوادث: اين هفته 6 كودك به دست پدران معتادشان به قتل رسيدند
مشخص است كه اين مواد قانون مجازات اسلامي از اين نظر فقهي گرفته شده است كه چون پدر و جد پدري ولي قهري كودكند، قصاص كردن قاتل كه اينجا صاحب خون نيز هست، بي‌معناست. اما اين استدلال دقيقا نگاهي مبتني بر سنت مردسالارانه است كه در آن كودكان زيردست هستند و جان و مال آ‌‌ن‌ها به اندازه يك انسان بالغ محترم نيست. حتي يك لحظه به ذهن قانونگذار حكومت اسلامي خطور نكرده است كه جان كودكان بايد مانند هر انسان بالغ(در اينجا مرد بالغ، چون جان زن‌ نصف جان مرد ارزش دارد) محترم شمرده شود و مدعي العموم به عنوان شاكي تقاضاي قصاص كند. مجازات قتل يك كودك بايد سنگين‌تر از مجازات يك انسان بالغ باشد، انسان بالغ مي‌فهمد كه در خطر است و توانايي دفاع از خود را دارد، اما كودكي كه مادرش در غذاي او سم مي‌ريزد يا پدرش به گردنش طناب دار مي‌اندازد، شايد به سختي بفهمد جانش در خطر است. اصلا كودكان چيزي از معناي مرگ مي‌دانند يا مي‌توانند درك كنند كه پدر چرا دوستشان ندارد؟ ..

سن تكليف

يكي از مسائل فقهي كه به شدت مرا عصباني مي‌كند، سن تكليف دختران (و واجب شدن تكاليف ديني) است. بيشتر توضيح المسائل‌ها نوشته‌اند كه نشانه رسيدن به سن تكليف آشكار شدن نشانه‌هاي بلوغ جسماني يا رسيدن به سن 9 سال كامل است. حالا بايد يكي به اين فقهاي محترم توضيح دهد كه آشكار شدن نشانه‌هاي بلوغ در دختران ايراني به طور معمول در سن سيزده سالگي است نه 9 سالگي. تنها مجتهدي كه به اين نكته توجه كرده است، حجت الاسلام صانعي است.
خواهشا اگر دختر يا خواهر 9 ساله‌اي داريد با گفتن اين كه به سن تكليف رسيده و روزه بر او واجب است، اين ماه رمضان را تلخ نكنيد. خدا همان كله گنجشكي‌اش را هم قبول دارد.

حجاب

خواندن اين مطلب در مورد مهجور ماندن انديشه‌هاي طالقاني و اشاره به نظر ايشان در مورد اجباري نبودن حجاب داغ دلم را تازه كرد. خب فكر كنم يك ربع قرن ديگر هم بايد بگذرد تا صاحبنظران حكومت اسلامي، با توجه به رفتار عرفي مردم كه حجاب در بين آن‌ها كمرنگ شده، به اين نتيجه برسند كه حجاب مساله‌اي اخلاقي است (در قرآن براي بي‌حجابي حد يا مجازاتي تعيين نشده) و تا زماني كه خلاف عفت عمومي نباشد در حوزه خصوصي فرد است. هر چند همه قيل و قال‌ها به سطح شكنندگي عفت عمومي برمي‌گردد. براي تعدادي چند تار مو و يك لبخند درخشان برباد دهنده ايمان است و براي عده‌اي ....
شخصا فكر مي‌كنم اگر روزي هم حجاب اختياري شود، تعداد كساني كه واقعا روسري‌اشان را برمي‌دارند كمتر از حدي است كه گمان مي‌كنيم. مطمئنا چند سالي طول مي‌كشد تا مساله عادي شود و تا آن وقت، خيلي‌ها حوصله نگاه‌ها و حرف‌هاي مردان جوان نديد بديد را ندارند و همان حجاب نصفه نيمه را ترجيح مي‌دهند. شما چي فكر مي‌كنيد؟

داستانك

يكي از قشنگ‌ترين داستانك‌هايي كه خواندم (متاسفانه نام نويسنده يا منبع را به خاطر ندارم)اين است:
صبح كه بيدار شديم، دايناسور هنوز آن‌جا بود.

اندرز حكيمانه

زندگي كوتاه است پس براي هر جيز همان قدر وقت بگذار كه ارزشش را دارد.

آداب بي‌قراري

گويا هر روز قضيه دادگاه يعقوب يادعلي جدي‌تر مي‌شود و قرار است اين نويسنده جوان به خاطر نوشته‌هايش در رمان آداب بي‌قراري كه جايزه ادبي گلشيري را در سال 1383 به دست آورده به جرم نشر اكاذيب محاكمه شود. (خوابگرد در اين مورد اطلاع‌رساني مي‌كند). نكته مضحك ماجرا اين است كه به قول يكي از صاحبنظران مگر ادبيات همه‌اش نشر اكاذيب نيست؟
از سر كنجكاوي كتاب را خواندم تا نكات توهين آميز به قوم لر را پيدا كنم. (گويا اين بحث توهين به قوميت هم دارد كلاس پيدا مي‌كند، با اين روال به زودي بقيه هم حرف و حديثي خواهند داشت) رمان كوتاهي است در مورد مهندس آبخيزداري جهادكشاورزي كه در آستانه 40 سالگي دچار بحران ميانسالي شده و به بن بست رسيده. ازدواجش با فريبا (دختر يك حاجي بازاري) با وجود شور اوليه حالا به روزمره‌گي افتاده و اين ميان ترديدي هم دارد كه زنش با بهترين دوست و همكارش، سرو سري پيدا كرده. مهندس خسته از همه اين شرايط به كمپ جهاد در روستايي دور افتاده و عشق زن روستايي ساده‌دلي با بوي دود و شير و علف پناه مي‌برد.شوهر را گرفتار كارهاي كمپ مي‌كند و خودش با زن جوان و چشم و گوش بسته روستايي لاس مي‌زند. اين شرايط نمي‌تواند ادامه پيدا كند و مهندس پس از قهر زنش، خانه را مي‌فروشد و با ترتيب دادن مرگي ساختگي به تهران مي‌آيد. در آنجا ابتدا خود را آزاد و رها مي‌داند ولي كم‌كم دوباره بختك روزمرگي را حس مي‌كند و بعد درگير رابطه با دختري مرموز به نام ناهيد مي‌شود. داستان دوباره به ابتدا برمي‌گردد و اين بار مهندس، گلشاه (كه در آخر فصل اول، به جاي مهندس در ماشين خواهد مرد) را رها مي‌كند و خود با دستي شكسته (يادگار ماجراجويي در تهران) به سوي اصفهان حركت مي‌كند، تصادف در جاده و مكالمه با ناهيد ما را به فكر مي‌اندازد كه هنوز در زمان حاليم در حالي كه مكالمه به نوعي پيش مي‌رود كه گويي ناهيد علم غيب دارد و ما را به شك مي‌اندازد كه ناهيد و زندگي در تهران همه در ذهن مهندس بوده. با تماس فريبا به عنوان خواننده مطمئن مي‌شويم كه بيشتر داستان در ذهن مهندس گذشته، هرچند دست شكسته هنوز (تجسم بيروني آن مكاشفه ذهني) با او مي‌ماند. گويا قهرمان بعد از اين مكاشفه به نوعي با همه چيز كنار مي‌آيد هر چند همه چيز به همان تلخي است كه بود.
بعد از خواندن داستان همان حس تلخ با من بود، كمي كه حالم جا آمد بيشتر از اين متعجب شدم كه اين رمان جايزه گلشيري (كه قاعدتا بايد جايزه معتبري باشد) را به دست آورده است، من منتقد ادبي نيستم اما به عنوان يك خواننده حرفه‌اي از اين كتاب خوشم نيامد. از همه بدتر شخصيت‌پردازي زنان در رمان لج آدم را در مي‌آورد. فريبا و سميه (همسران مهندس و دوستش) زناني در چارچوب سنتي‌اند، خانه‌دار با روال عادي كدبانوگري و بچه بزرگ كردن همراه با انتظار جلب توجه كامل و وقت آزاد شوهران‌شان و غر غر كردن‌هاي معمول و با آن‌كه از محبت شوهرانشان دم مي‌زنند، چندان آن‌ها را نمي‌شناسند و حتي يك لحظه هم به ذهن‌شان نمي‌رسد كه اين شوهران مظلوم و سر به راه جاي ديگري مشغولند. تاج‌ماه زن روستايي معصوم و پاكدل با وجود سه بچه هنوز كودكانه از بازي‌هاي مهندس غش و ريسه مي‌رود و او را دوست دارد چون با او بازي مي‌كند و او را مي‌خنداند در حالي كه علي سينا (شوهرش) وقتي خانه مي‌آيد، فقط مي‌خوابد. معصوميت اين زن (به زعم نويسنده) كه براي مهندس نشانه‌اي از پاكي و دست نخوردگي طبيعت است واقعا آدم را عصباني مي‌كند (همان نكته‌اي كه شهروندان ياسوج را عصباني كرده) اين كه نويسنده تا اين حد زني را نادان تصور كرده كه در همه آن بازي‌ها با مرد بيگانه و نامحرم نكته‌اي ناشايست يا غيراخلاقي نمي‌ديده و آن قدر بي‌خبر از دنياست كه معناي طلاق را نمي‌داند، بيشتر از آن‌كه توهين به يك قوميت باشد، توهين به شعور زنان روستايي است و البته ضعف شخصيت‌پردازي در يك داستان. ناهيد كه در آخر داستان از سوي مهندس با خطاب روسپي آسماني ناميده مي‌شود، شخصيت پردازي بهتري ندارد. او از سويي دختر شوخ و شنگي است كه گويا به چيزي مقيد نيست و بعد يكجورهايي با مهندس همدلي پيدا مي‌كند و يك رابطه عاطفي شكل مي‌گيرد و در عين‌حال گويا فقط در ذهن شخصيت اصلي داستان است.
نويسنده عمدا خواسته است، همان نگاه هميشگي مردان در برابر زنان در ادبيات پس از صادق هدايت را بازنمايي كند اما اينجا الگوي زن اثيري - زن لكاته عمدا تغيير مي‌كنند. زن لكاته (تاجماه) بيشتر پر از معصوميت روستايي و دست‌نخورده است و زن اثيري (ناهيد) با يك زن خياباني فاصله اندكي دارد. در نهايت مهندس به نزد فريبا ( همسرش) كه برآيندي از اين دوست (يك زن چشم و گوش بسته سنتي و حالا آشنا به رموز عشق‌ورزي) باز‌مي‌گردد، در حالي كه ما به عنوان خواننده از اين سير و سلوك ذهني يا واقعي طرفي نبسته‌ايم فقط تلخي بي‌دليلي در جان ما مانده است.
از همه اين حرف‌ها كه بگذريم، محاكمه يك نويسنده براي داستانش، از همه اين حرف و حديث‌ها تلخ‌تر است. تا آنجا كه مي‌دانم در قوانين، جرمي به نام نوشتن داستان بد وجود ندارد، حالا اگر قرار باشد نويسنده را براي آن‌چه در شعر و داستان و فيلم به تصور آورده (حالا گيرم كه شاهكار ادبي نباشد) بازخواست كنند، به كجا مي‌رسيم؟
در مورد نظرات ساير وبلگ‌نويسان اينجا را ببينيد