گزارش یک تجاوز برنامه ریزی شده

ساعت 11 روز جمعه و بعد از تعطیلات عید قربان است، تازه از عوارضی تهران- قم گذشته‌ایم و من کمی دمغم چون دیرتر از آن که می‌خواستیم راه افتادیم. آفتاب پهن است و هوا معتدل. پسر کوچولو توی بغلم خوابیده. جاده خلوت است و من بی‌حوصله منظره کنار جاده را نگاه می‌کنم. در فاصله پنجاه متری جاده، بنایی خشتی و مخروبه نگاهم را می‌گیرد، شاید کاروانسرایی بوده. روبرویش یک 206 نوک مدادی توقف کرده و سرنشینانش (چهار مرد جوان با سر و وضع شبیه لات‌های میدان شوش) در حال پیاده شدن هستند. راننده 25 سالی دارد، پیراهنی سفید پوشیده که جلوه سبیل کلفت مشکی‌اش را بیشتر می‌کند، وقتی پیاده می‌شود شلوار مشکی‌اش را بالا می‌کشد و دور و برش را نگاه می‌کند. نگاهم به پشت ماشین می‌رسد. دو پسر جوان‌تر نوجوانی را از ماشین پیاده کرده‌اند و دارند به زور به دنبال خود می‌کشند. پسرک لباس‌های ساده‌ای دارد و با موهای کوتاه تیره و صورتی آفتاب سوخته (ظاهرش شبیه زباله‌گردهاست) دست و پا می‌زند و مقاومت می‌کند. اما یکی از جوان‌ها یقه‌اش را از پشت چنان محکم گرفته که نزدیک است لباس پسرک از تنش بیرون بیاید.
تماشای همه این‌ها فقط چند ثانیه طول می‌کشد، آن‌قدر که ماشینی با سرعت صد کیلومتر از کنارشان بگذرد. ثانیه‌های بیشتری طول می‌کشد تا مغزم آنچه را دیده تحلیل کند و بعد دلم از جا می‌جهد و توی حلقم می‌آید. نفسم که جا می‌آید به آقای همسر می‌گویم که الان پسر نوجوانی را دیدم که چند لات به زور می‌بردند توی خرابه‌ای تا ...آقای همسر سریع ترمز می‌کند اما دو سه کیلومتری دور شده‌ایم و امکان برگشت نیست. تازه یک مرد تنها که زن و بچه‌اش توی ماشینند می‌خواهد چه کند؟ به پلیس 110 زنگ می‌زنم و با جزئیات ماجرا را می‌گویم. نمی‌دانم حرفم را جدی می‌گیرند یا نه؟ توی جاده راه می‌افتیم و خدا را شکر چند کیلومتر جلوتر ماشین پلیس راهنمایی و رانندگی ایستاده، کنارشان ترمز می‌کنیم و من همانطور بچه خواب به بغل نشسته روی صندلی عقب تند تند ماجرا را تعریف می‌کنم و نشانی می‌دهم. افسر راهنمایی و رانندگی از جا می‌پرد و در حال دویدن به طرف ماشین با بی‌سیم حرف می‌زند. ماشین پلیس راه می‌افتد و ما هم به راه خود می‌رویم اما چند ساعتی در جوش و خروشم.
نمی‌دانم حقیقت ماجرا چه بود و چه شد؟ شکی ندارم آنچه دیدم مقدمات بزهکاری بوده. چند لات در بیرون از محدوده شهری و کنار یک خرابه قبل از ظهر یک روز تعطیل برای هواخوری و قلیان چاق کردن نیامده بودند (من که چیزی دستشان ندیدم) و نمی‌توانم جز تجاوز احتمال دیگری بدهم (اگرقصد کتک زدن و ادب کردن بود که توی محله بهتر بود، می‌شد عبرت سایرین). نمی‌دانم پلیس به موقع رسید؟(از پاسگاه کنارعوارضی و فاصله ماشین راهنمایی رانندگی فقط 5 دقیقه راه بود) نکند آدرس را پیدا نکردند؟ نکند کار به درگیری کشیده و پلیس راهنمایی و رانندگی که مسلح نبوده چاقو خورده؟ نکند پسرک را برده بودند تا بکشند؟
به خودم دلخوشی می‌دهم که خواست خدا بوده که در آن لحظه خاص منی که همیشه از دور نگاهم جذب بناهای خشتی می‌شود، در حالی که بچه خواب است و حواسم جمع منظره از آنجا بگذریم (که اگر دو دقیقه زودتر یا دیرتر بود، چیزی نمی‌دیدم) من اتفاقی را دیدم و سعی کردم هر چه می‌توانم انجام دهم اما نمی‌دانم این حرکت کوچک چطور سرنوشت آدم‌هایی را که فقط چند ثانیه دیدم‌شان عوض کرده. همین ندانستن اذیتم می‌کند.

جادوی نام های ناشناخته

پس از چند سال رمان‌خواني، تغيير نام‌ها در زبان‌هاي مختلف دستم آمده؛ جان (انگليسي)، ژان (فرانسوي) و خوان (اسپانيايي) همان يوحناست. مايک و مايکل (انگليسي)، ميکله (ايتاليايي) و ميگل (اسپانيايي) همان ميکاييل است و الکس (انگليسي)، الکساندر (روسي) و الخاندرو (اسپانيايي) همان اسکندر.

با اين حال هنوز بودند نام‌هايي که طنين خوشايندشان برايم جذبه داشت مثل لويي پاستور، گراهام بل و آن ماري شيمل. يکي از شوک‌هاي زندگيم روزي بود که فهميدم شيمل به معناي قارچ و کَپَک است و پاستور يعني چوپان؛ نام جادويي «لويي پاستور» چيزي است در حد «قلي چوپون» خودمان.