گل سرخ در سطل زباله

در يكي از وبلگ‌ها خواندم كه نويسنده از ديدن يك دسته گل سرخ در سطل اشغال تعجب كرده بود و از خود پرسيده بود كه اين گل‌هاي زيبا چرا دچار چنين سرنوشتي شدند، ياد اتفاقي افتادم كه شاهدش بودم و تا مدتي تخيلم را فعال كرده بود:
سال گذشته و همين روزها بود، يعني بعد از ماه رمضان و هواي پاييزي دل‌انگيز و روزهايي كه زود غروب مي‌شد اما آن‌قدر سرد نبود كه بخواهي هر چه زودتر به خانه برسي. من همراه خانمي ديگر در صندلي عقب تاكسي نشسته بوديم. در مسير ميدان انقلاب به طرف ميدان امام حسين، تاكسي به طمع مسافر ديگري روبروي تئاتر شهر در چهارراه ولي‌عصر نگه داشت و از خيل مسافرين منتظر مرد جواني جلو آمد و با ادب و احترام در را باز كرد تا دختر جواني سوار شود و بعد از نشستن او، دسته گل قشنگي از رزهاي سرخ شكفته به دستش داد و تاكيد كرد منتظر تماسش است و در را بست. تاكسي به راه افتاد دخترك حتي سر تكان نداد و جدي و متفكر باقي ماند.
كنجكاوي من حسابي تحريك شده بود؛ بيشتر به خاطر ظاهر مرد جوان كه معلوم بود هيچ تناسبي با هم ندارند. پسرك ظاهري شهرستاني و كارگرمآبانه داشت، كت و شلوار براق آبي آسماني پوشيده بود كه با وجود نو بودن، بيست سالي از مد عقب‌تر بود. دختر برعكس موقر و خوش لباس بود. تخيل من فقط توانست اين داستان را بسازد كه به طور اتفاقي از طريق تلفن يا چت با هم آشنا شدند و بعد از مدتي كه تصميم گرفتند روابطشان را جدي‌تر كنند، اولين قرار ملاقاتشان را با هم گذاشته‌اند و پسرك همه تلاشش را براي روشنفكر به نظر رسيدن و مطلوب بودن انجام داده (لباس رسمي پوشيده و با دسته‌ايي گل سرخ در برابر تئاتر شهر قرار گذاشته). با شيطنت انديشيدم كه حالا دخترك چطور و با چه توجيهي مي‌خواهد چنين دسته گل چشم‌گيري را به خانه ببرد. تاكسي به ميدان امام حسين رسيد و مسافرين پياده شدند؛ من با فاصله دومتري پشت سر دختر بودم كه به اولين سطل آشغال بزرگي كه رسيد بدون هيچ ترديدي، دسته گل را توي سطل پرت كرد و با همان سرعت رد شد.