صداي پا
آخرين قسمت سريال «لبه تاريكي» با تصوير محوي آغاز ميشود. نمايي از كفشهاي پاشنهدار سياه زنانه كه نزديك ميشود و صدايشان در كريدور بيمارستان ميپيچد. روح «اما كريون» به تخت پدرش نزديك ميشود و در ليوان روي ميز كنار تخت، گل سياه كوچكي ميگذارد. در برابر فرياد پدر كه «همشون مردهاند»؛ آرام ميگويد : مي دونم. من اونجا بودم.
كمال تبريزي نيز در «شيدا»، اين ايده را به كار برده. پارسا پيروزفر با چشمان مجروح و قلبي عاشق روي تخت بيمارستان صحرايي دراز كشيده است و به صداي پاشنه كفشهايي زنانه گوش ميدهد كه نويد آمدن محبوبش (پرستارش) را ميدهند.
سالها بعد كه در يك روز تابستاني، دانشكده قديميم را به نامزدم نشان ميدادم، در يك لحظه كشف كردم كه در راهروهاي خالي دانشكده فقط صداي پاشنه كفشهاي من است كه ميپيچد. مني كه مغرور از اينكه دوستم دارند، در جايي كه دوستش داشتم، ميخراميدم. حالا من آن كفشها را به يادگار نگه داشتهام اما ديگر در حال و هواي عشقي نوجوانانه نيستم تا بپوشمشان.
با اين تاريخچه، حالا ماندهام با اين صداي كفشهاي همكارم چه كنم. مردي نادان و غير قابل تحمل كه با غرور در راهرو قدمرو ميكند.
.
0 نظر
ارسال یک نظر