اعدام اراذل، وجدان های آسوده

دو جوان بدون سابقه کیفری؛ روز روشن با قمه زورگیری کرده اند و از بخت بدشان، انتشار فیلم سرقت در فضای مجازی حساسیت نداشته قوه قضاییه را برانگیخته و برایشان حکم اعدام به دنبال آورده و در کمتر از چند هفته سرشان را بالای دار برده است. جرمی که مرتکب شدند (سرقت همراه با ارعاب با سلاح سرد) در قانون جزا، مجازاتی مشخص دارد (رد مال، پرداخت دیه در برابر آسیب فیزیکی و زندان). اشکار است که تصمیم به اعدام، تصمیمی سیاسی بود برای پوشاندن ناتوانی پلیس در برابر موج بزهکاری همراه با اوضاع بد اقتصادی.
در این چند روز از عدم رعایت حقوق متهمان در داشتن دادرسی منصفانه و عدم تناسب مجازات با جرم و ... بسیار گفتند و نوشتند اما چیزی که مرا به شدت ناراحت می کند، موافقان بسیار اعدام این دو جوان بود. از خانوم همسایه پیر خانه دار بی سوادم انتظاری نداشتم جز اینکه بنا بر عقل سلیم استدلال کند که باید چند تاشون را اعدام کنند که بقیه عبرت بگیرند اما شنیدن این حرف از زبان تحصیل کردگان مملکت و فلان استاد دانشگاه بیشتر مایه تاسف است. چطور باید فهماند که منظور از مجازات نه انتقام گیری بلکه کاهش احتمال تکرار جرم است و بازدارندگی مجازات منوط به بالا بودن احتمال دستگیری مجرم و مجازات اوست تا شدت مجازات.
کی می شود که بفهمیم مجرم گذشته از هر جرمی که مرتکب شده، انسان است و حقوق او در داشتن دادرسی عادلانه و مجازات منصفانه به عنوان یک انسان باید رعایت شود. تا این را نفهمیم، قانونمندی و احترام به حقوق شهروندی فکر خام است.

خرس های جنگلی هوسران

سال‌ها پیش زن عموی جوانم که ساکن کوهپایه‌های نزدیک منجیل بودند، برایم داستان ترسناکی تعریف کرد که جنگل‌های شمال، خرس دارد. خرس‌های بزرگی که عاشق دختران جوان هستند. دختری را که در جنگل گم شده به کنام خود می برند و سر بر پای آنها می‌خوابند. برای این که دختر فرار نکند، هر شب کف پای او را می‌لیسند تا پوست کف پا نازک شود و دخترک نتواند پابرهنه در جنگل دور شود.
حالا که سال‌ها گذشته می‌بینم تا چه اندازه این افسانه محلی نشات گرفته از تصورات اروتیک مردانه است. خرس نماد قدرت و خشونت بی‌محاباست که حریفی ندارد و جز آوردن میوه و غذای خام وظیفه ای ندارد. دختر جوان و بی‌پناه که راه نجاتی ندارد جز این‌که به همه خواست‌های جفت نخواسته‌اش گردن بگذارد و حتی نمی‌تواند با نیش زبان نارضایتی‌اش را نشان دهد.

در شرق خبری نیست

محله جدید ما، بلوار فردوس در منتهای غرب تهران است. در این روزهای آلودگی هوا، این منطقه هوای پاکی دارد. پارک ارم نزدیک است و بادی که از کنار مسیل کن می‌وزد، نفس را تازه می کند. حاشیه شهر هستیم اما به خودم تسلی می‌دهم که اگر زلزله محتوم تهران رخ دهد، جای خوبی هستیم. نسبت به شرق، مجیدیه، سبلان، نارمک و ... تراکم جمعیت کمتر است، ساختمان‌های منطقه نوساز هستند و خیابان‌ها پهن و اتوبان‌ها زیاد. امکان گیر افتادن در میان آوارها کم است و به راحتی می‌شود از شهر خارج شد. استادیوم آزادی که مرکز اصلی امدادرسانی خواهد شد هم نزدیک است.
گذشته از این حرف‌ها تازه دارم با منطقه آشنا می‌شوم. فرهنگسرای فردوس و شهر کتاب کاشانی با وجود آن‌که کوچک و جمع و جوراند باز بهتر از هیچ است. تازه خیابان اباذر را کشف کردم که پردیس سینمایی- اداری «روزهای زندگی» را دارد و پردیس «اریکه ایرانیان» هم زیاد دور نیست. بیمارستان پیامبر هم برای خودش موردی است. اولین بار که وارد بیمارستان شدم، گیج و متحیر ماندم چون جایی که قرار بود کلینیک‌ها باشند شبیه لابی هتل بود، کافی شاپ در یک سمت قرار داشت و بوی قهوه پیچیده بود و جوانی سیاهپوست هم در کافی شاپ مجله می‌خواند. یک گلدان مرمری بزرگ پر از گل‌های مصنوعی خوش‌رنگ فضای طراحی شده با رنگ قهوه‌ای- کرم را کامل می کرد. بقیه سالن مبل‌های اداری چیده بودند و میانشان میزهای کوچک قهوه‌ای گذاشته بودند. جمعیت آرام نشسته بودند و تلویزیون‌های فلت بزرگ روی دیوار را تماشا می‌کردند. در کنار درب وسط، دو منشی نشسته بودند و بلندگو شماره‌های پذیرش بیماران را صدا می‌کرد تا وارد راهروی کلینیک‌ها شوند. با وجود طراحی خوب فضا، خدمات گران نبود، هر چند شلوغ بود.

شیرین زبانی 2

بزرگ شدن بچه و تبدیل شدنش به موجودی صاحب  فکر و تعقل مشاهده لذت‌بخشی است. در یک‌سالگی همه تلاشش این بود که بایستد و اشیا را بگیرد یا پرت کند، در دو سالگی مفتون کلمات بود، اشیا را نام‌گذاری می‌کرد، جملات دو کلمه‌ای و سه کلمه ای می‌ساخت، سعی می‌کرد ارتباط برقرار کند و منظورش را برساند. در سه سالگی صاحب اراده شده و می‌خواهد مستقل شدنش را نشان دهد: این لباسو دوس ندارم؛ اونو می‌خوام. من ایجا می‌شینم، اوجا جای توئه. دستور می‌دهد توی لیوان گارفیلد آب می‌خوام، فنجون آبی برای شیره.
حالا یک مرحله جلوتر آمده ، چند روز است مرتب جملاتی از زبان ما خطاب به خودش می گوید:
- در اتاق را محکم  می بندد و خودش جدی می گوید: یواش، عزیزم.
- آرش: مامان من میرم توی اتاقم بازی کنم.      -من: باشه، برو ، خداحافظ.     - آرش: بگو، مواظب خودت باش پسرم.
- آرش: مامان اینا مال منه ؟       - من: بله .     - آرش: بگو ، بله فرزندم.
- آرش: مامان!       - من: بله.       - بگو  چی می‌خواهی عزیزم؟

بقیع خشک و زشت

قبرستان بقیع قم قطعه زمینی بوده بین امامزاده تا خط راه آهن، نزدیک مسجد جمکران. در اختیار شهرداری است و چند سالی است تبدیل به قبرستان شده، زشت ترین قبرستانی است که دیده ام. قبرها نزدیک هم چیده شده اند، قبرهای دو طبقه که از همسایگانشان تنها طول یک آجر فاصله دارند. قبرهای خالی آجرچین شده کنار هم دهشتناکند مثل خانه های کندو در انتظار پر شدن. گذشته از بخش قدیمی کنار امامزاده، در بخش جدید قبرستان، دو سه درخت شکسته و پریشان پیدا می شود و یکی دو بوته کوچک و زشت کنار جویی گل آلود.
منطقه خشک و بد آب و هواست و کسی انتظار قبرستان های وسیع و چمن کاری شده اروپایی را ندارد اما خیابان سنگفرش شده خشک و خالی هم آزاردهنده است. یعنی واقعا نمی شد هر چند ردیف قبر، باریکه ای را خالی رها کرد، گلدانی گذاشت، درختی نشاند؟ باید مرگ اینقدر زشت باشد؟ احترام به امواتی که مثل گونی سیب زمینی کنار هم چیده شدند، هیچ. برای زندگانی که در اینجا حاضر می شوند چه؟