اعتماد به نفس

هر وقت در كوچه و خيابان راه مي‌رفتم و ياكريمي را مي ديدم كه يك متر جلوتر از من راه مي‌رفت و تا به دو قدمي‌اش نمي‌رسيدم، نمي‌پريد؛ فكر مي‌كردم كه ياكريم خنگ‌ترين يا لااقل تنبل‌ترين پرنده است. اما حالا پس از ناكامي در تلاش براي گرفتن بچه ياكريمي كه زير مبل گوشه پذيرايي گير افتاده بود و توانست از يك روزنه 10 سانتي ميان بازوي من و كفي مبل فرار كند، مطمئن شده‌ام كه اين پرنده كوچك و خاكستري فقط به قدرت مانورش مغرور است، همين.

انساني كردن

يك اصطلاح انگليسي است به معناي انساني كردن؛ يعني نسبت دادن رفتارها و احساسات انساني به جانوران يا اشياء. فكر مي كنم دچار بيماري رواني شدم كه در آن همه موجودات برايم خصلت انساني دارند.
هيچ موجودي چندش آورتر و ناراحت كننده‌تر از سوسك نيست و من در زندگيم از هيچ چيز به اندازه سوسك‌هاي بالدار قرمز نمي‌ترسم؛ ناخودآگاه حضورشان را حس مي‌كنم. چند شب پيش كه توي خانه نشسته بودم ناگهان سرم را بالا آوردم و سوسكي را ديدم كه از در سرويس بهداشتي بيرون آمده بود و به طرف پذيرايي مي‌دويد. در يك آن، مثل فيلم‌هاي انيميشن روي دور كُند، من حشره خوشحالي را ديدم كه با اشتياق به سوي من مي‌دويد مثل اين كه يك دوست قديمي را پس از مدت‌ها پيدا كرده اما به طرز رقت انگيزي پاهايش روي سراميك تميز سُر مي‌خورد.
ديروز هنگام عبور از كوچه، بچه گربه‌ كوچكي به طرفم آمد. به من نگاه نمي‌كرد همه حواسش به نايلوني خاك باغبانيي توي دستم بود. لاغرترين گربه‌اي بود كه ديده‌ام با اين حال محكم راه مي‌رفت و سرش را بالا گرفته بود. صلابت راه رفتنش و سينه سپر كردنش برايم عجيب بود. نگاهم به پنجه پايش افتاد كه تا زانو زخم و خونين بود، نگاهم بالا آمد تا ببينم آيا بيني‌اش هم زخم است كه نگاهم خورد به پيشاني‌اش. يك تكه بزرگ از گوشت كنده شده و جاي آن، لايه‌ايي سله نشسته بود. حالا كه اين‌ها را مي‌نويسم تصوير گربه هنوز جلوي چشمم است. دلخراش‌ترين صحنه‌ايي بود كه تا به حال ديده‌ام. از همه بدتر نگاهش بود. حالت نوجوان‌هاي رنج كشيده‌ايي را داشت كه با غرور زخم‌هاي كودكي سخت‌شان را پنهان مي‌كنند و در نگاه‌شان حالت نااميد آدم‌هاي پيري است كه مي‌دانند دنيا جاي رنج است و انتظار هيچ چيز تازه‌ايي را ندارد.

از ليلي گفتن

حقيقتش اگر بخواهم بر اساس رمان‌هاي فارسي كه در اين چند ساله جايزه ادبي برده‌اند، قضاوت كنم؛ بضاعت ادبيات فارسي واقعا ناچيز است. دارم كم كم پشيمان مي‌شوم كه اصلا وقتم را براي چنين آثاري بگذارم. نشسته‌ام و رمان «انگار گفته بودي ليلي» سپيده شاملو را خوانده‌ام. با آن‌كه اصلا از مجموعه داستان «دستكش قرمز»ش خوشم نيامد اما نخواستم كتابي را كه جايزه ادبي گلشيري را به دست آورده، نخوانده بگذارم.
داستان از زبان دو زن روايت مي‌شود كه هر كدام از منظر خود سرگذشت‌شان و از هم پاشيدن خانواده را روايت مي‌كنند. نويسنده از اين تكنيك تنها براي پوشش ماجراها استفاده كرده (كه كامل نيست و هنوز سوالاتي باقي مي‌ماند از جمله در مورد دختر چشم سياه) و فقط در يكي دو موقعيت كوچك، اين دوگانگي راويان، به معناي تفاوت ديدگاه به كار مي‌آيد. بدتر از همه يك جور سمبوليسم توي كار هست كه توي ذوق مي‌زند مثل تاكيد بر جنون مادرعلي يا انفعال پدرعلي يا قدرت محمود. شايد تنها قسمت جالب داستان همين فرقه محمود و مريدانش است كه آن هم بيشتربه دليل موضوع بكر آن است تا قدرت داستان‌پردازي نويسنده.
كلي ارفاق لازم است تا بشود ارزش ادبي اين رمان را متوسط برآورد كرد.

زنان در قرن هشتم هجري

سفرنامه ابن بطوطه گوشه‌هايي از نحوه زندگي و جايگاه زنان را در جهان اسلام در قرن هشتم هجري آشكار مي‌كند. بنا بر نظر دكتر موحد، تعليم دختران و فرستادن آنان به مكتب اگرچه از نظر شرعي مجاز و حتي مستحسن بود اما جامعه محافظه كار و فروبسته آن زمان نمي‌توانست مخاطراتي را كه در سر راه زنان بود، ناديده بگيرد. تعليم زنان مستلزم مقداري آزادي براي او بود و اصولا آزادي براي زنان خطرناك شمرده مي‌شد. بنابراين روش محتاطانه‌اي كه براي توده مردم توصيه مي‌شد اين بود كه آموزش دختران را به آنچه براي نماز و عبادت ضروري باشد محدود سازند و از تعليم خط و شعر و غيره حذر كنند. حتي رفتن زن به مسجد براي اقامه نماز را دوست نداشتند. ابن عبدون در رساله حسبه خود مي‌گويد:« زنان را نبايد اجازه داد كه تابستان‌ها در برابر چشم مردم كنار آب بنشينند، اختلاط زن و مرد در معاملات روا نيست و زن و مرد نبايد در ايام عيد با هم و در يك مسير به گشت و گذار بپردازند.» برداشت سنتي آن روزگار آزادي زن در خارج از حصار خانه را برنمي‌تافت. اما اين تصوير كلي دو استثناء داشت يكي در ميان روحانيان كه بسياري از دختران آنان، خود راوي حديث بودند و ديگر در ميان خاندان‌هاي وابسته به طبقه فرمانروا كه ترك بودند.
تركان خود اهل فضل و سواد نبودند ليكن محدوديت‌هايي را كه در عالم اسلام براي زنان قائل بودند نداشتند و چون اسلام پذيرفتند باز آن بيقيدي درباره رفتار زن و مرد را كه لازمه مشاركت فعالانه آنان در زندگي صحرايي مبتني بر كوچ و چرا بود از دست ندادند. زنان ترك روي از مردان نمي‌پوشيدند و از حشر و نشر با مردان ملاحظه‌اي نداشتند. ابن بطوطه چندين جا به اين نكته تصريح مي‌كند كه مقام زن پيش ترك‌ها و مغول‌ها خيلي بلند و محترم است. چنان‌كه بالاي فرامين شاهي مي‌نويسند:«به فرمان سلطان و خواتين». هر يك از خاتون‌ها شهرها و ولايت‌ها با عوايد فراوان در دست دارد و در مسافرت‌ها كه با سلطان مي‌كنند، اردوي هر خاتون جداست. ابن‌ بطوطه از شيوه رفتار محترمانه سلطان محمد اوزبك پادشاه آلتين اردو (منطقه روسيه امروزي) با همسرانش شگفت‌زده مي‌گويد «همه اين مراسم و احترامات بي‌هيچ‌گونه پرده‌پوشي در برابر چشم مردم انجام مي‌گيرد.» با اين مقدمات غريب نمي‌نمايد كه خاندان‌هاي حاكم ترك دختران خود را از امتياز خواندن و نوشتن برخوردار كرده باشند و زنان آنان استعداد خود را در زمينه فضل و هنر، دست‌كم در كشورهايي چون ايران كه محيط اجتماعي تا اندازه‌اي پذيراي آن بود، نشان دهند. از نمونه‌هايي كه نامي از آن‌ها در كتاب‌هاي آن عصر به جا مانده مي‌توان از تَركان خاتون مادر اتابك محمدبن‌سعدبن‌ابي‌بكر و جهان ملك خاتون برادرزاده شاه شيخ ابواسحاق فرمانرواي شيراز و قُتلُغ خاتون در سلسله قراختاييان كرمان نام برد.
اما نبايد گمان كرد اين به معناي آزادي زنان از قيدهاي مردسالاري بود چون به تعبير مورخان «آيين مغول آن است كه هر كجاي دختري خوبروي باشد، از آن امرا،‌ به خدمت خان برند تا اگر خواهد تصرف كند يا به خدمت گمارد و اگر چشم خان به زني افتد و او را پسند كند، شوهر زن مكلف است كه او را تقديم خان كند.»
از آن جالب‌تر كشورهاي تازه مسلمان هستند كه به سنت‌هاي گذشته خود عمل مي‌كنند هر چند گاه با اسلام در تناقض است. دو نمونه جالب آن پوشش زنان مالديو و شيوه مادرتباري در ميان مسوفي‌هاست.
ابن بطوطه در توصيف مردم جزاير مالديو ( نزديك شبه جزيره هند) مي‌گويد كه «زنان اين جزاير سر خود را نمي‌پوشانند ملكه‌اشان نيز همين‌طور است. اين زنان گيسوان خود را شانه زده آن را به يك‌سو جمع مي‌كنند و اكثرا جز لنگي كه از ناف تا پايين تنه آنان را مي‌پوشاند، جامه‌اي بر تن ندارند. باقي بدن آنان عريان است و به همين وضع در بازارها و ساير جاها راه مي‌روند. چون من متصدي قضا گشتم خيلي كوشيدم كه اين عادت را از ميان آنان براندازم اما كاري از پيش نبردم.» البته اين شيوه پوشش ربطي به آزادي يا منزلت زنان نداشت چون به گفته ابن بطوطه زن مالديوي در حضور شوهر خود غذا نمي‌خورد بلكه چون خدمتكار در برابر شوي مي‌نشيند و منتظر مي‌ماند تا او غذاي خود را بخورد آن‌گاه دست‌هاي شوهر را مي‌شويد و غذا را برمي‌چيند.
مسوفي‌ها در امپراطوري مالي در آفريقاي غربي نيز از نظر ابن بطوطه عجيب و غريبند:«مردهاي‌شان غيرت ندارند. در ميان آنان انتساب به پدر مورد اعتبار نيست بلكه نسبت آنان به دايي است. ارث هم به خواهرزاده‌ها مي‌رسد نه اولاد و اين چيزي است كه من در همه دنيا نديدم مگر در نزد كفار مالابار از هندوان. ولي نكته اينجاست كه مسوفي‌ها مسلمانند و نماز مي‌گذارند و فقه مي‌خوانند و حافظ قرآن مي‌باشند!» به روايت ابن‌بطوطه زنان مسوفي روي خويش نمي‌پوشانند و با مردان اختلاط مي‌كنند و دوستي و صحبت زن و مرد ميان آنان چيزي عادي است.(البته از راه درست و آن‌گونه كه به هيچ وجه مايه تهمت نيست)
منبع: ابن بطوطه، محمد علي موحد، تهران: انتشارات طرح نو، 1376.

مشاهدات چيتگري

اين دوچرخه‌هاي دونفره هم چيز رمانتيكي است.

de juvo

(هشدار: اين نوشته برخي از جزئيات داستان فيلم را افشا مي‌كند.)
يك سالي بود كه من اين فيلم را داشتم اما گذاشته بودمش براي روز بينوايي. مثل بچگي‌ها كه خوراكي‌هاي خوبم را مي‌گذاشتم كنار تا سر فرصت بخورم و همان فكر داشتن و تخيل براي مزه خوراكي، برايم لذت اصلي بود. با كلي مقدمه چيني و مناسك مخصوص آمدم سراغ فيلم. همان پنج دقيقه اول كه مسافران خوشحال كشتي را نشان مي‌داد حدس زدم قرار است كشتي منفجر شود و كلي كيف مي‌كردم كه تصاوير اين‌قدر كار شده و تميزند، بعد كه كارآگاه وارد شد و در چند دقيقه فهميد انفجار كشتي، خرابكاري بوده و بعد معماي قتل دختر جوان (حظ بردم از اين كه چشم‌هاي جسد باز بود و آن طور نگاه مي‌كرد)؛ دقيقا همان كليشه‌ داستان‌هاي پليسي بود كه مي‌پسندم. توي ذوق نمي‌زد، چون دقيقا همان طعمي بود كه انتظارش را داشتم.
داستان كه رسيد به امكانات تصاوير ماهواره‌اي و اين‌كه بتواني چهار روز قبل زندگي كسي را ببيني كه مي‌داني حالا مرده، كلي ته دلم غنج رفت و با همه وجود داشتم تصاوير كامپيوتري را مزه مزه مي‌كردم. آن ژست رمانتيك گرفتن كارآگاه و مشكوك شدنش به كل جريان، ديگر نهايت لذت بود. اما بعد كه رسيديم به توضيح امكان ديدن گذشته و پل زدن در زمان، يك گوشه دلم شور افتاد. حتي تعقيب و گريز در بزرگراه در حالي كه يك چشم كارآگاه دارد شب چهار روز پيش را مي‌بيند، حالم را جا نياورد. حق هم داشتم. همه فيلم‌ها بخصوص داستان‌هاي بازگشت به زمان گذشته در معرض اين خطر قرار دارند كه قانوني را كه خودشان گذاشته‌اند و داستان را بر بنيان آن چيده‌اند نقض كنند و در نتيجه از چشم من بيفتند.(به خاطر همين فيلم حس ششم را دوست ندارم)
خب اين فيلم هم همين كار را كرد. قوانين را نقض مي‌كند آنچنان آشكار كه ديگر نمي‌داني چه بگويي. كارآگاه يادداشتي به گذشته مي‌فرستد تا بتواند جلوي خرابكاري را بگيرد. همكارش به جاي او يادداشت را مي‌بيند و با خرابكار روبرو و كشته مي‌شود و چون در اين درگيري ماشين خرابكار آسيب ديده، او به سراغ دختر جوان مي‌رود و پس از دزديدن ماشينش او را به طرز فجيعي به قتل مي‌رساند. اينجاست كه من حرص مي‌خورم و مي‌خواهم يقه فيلمنامه‌نويس را بگيرم و بپرسم: خب همكار كارآگاه در چهار روز پيش هم مرده بود و همين‌طور دختر جوان، پس يعني چهار روز پيش هم يادداشتي روي ميز بوده؟؟؟
بقيه داستان بر اساس كليشه رايج معلوم است؛ كارآگاه شخصا به زمان گذشته برمي‌گردد و با پرتاب ماشين حاوي بمب به رودخانه، جلوي فاجعه را مي‌گيرد و چون منطقا نمي‌شود در زمان حال دو كارآگاه وجود داشته باشند، كارآگاه برگشته به گذشته در انفجار بمب مي‌ميرد.
اينجاست كه من ديگر با فيلمنامه نويس حتي بحث نمي‌كنم.

تابستان رنگي

به لطف سردار رادان كه گفته در طرح برخورد با بدحجابي،‌ رنگ لباس مورد اشكال نيست؛‌ بازار پر شده از مانتوهاي تك رنگ از زرد روشن، نارنجي، قرمز، آبي، بنفش و همه طيف‌هاي سبز از جنس ريون با كلي چين اضافه گرفته تا مانتوهايي با طرح‌هاي شلوغ رنگي، چهارخانه‌هاي ساده تابستاني و سارافون‌هاي پنبه‌اي دورنگ تين‌ايجري. كنار آن هم روسري‌هاي ساتن و كيف‌هاي بزرگ و كفش‌هاي براق با رنگ‌بندي‌اي كه فقط در جعبه مداد رنگي پيدا مي‌شود. مدل‌ها و برش‌ها جوري است كه مي‌شود هم در خيابان به عنوان مانتو پوشيد و هم در مجلس مهماني به عنوان لباسي ساده و شيك.
هميشه دوست داشتم مانتوهاي رنگي متداول شود اما حقيقتش اين رنگ‌ها و مدل‌ها قشنگ نيستند (پانزده سال پيش رسما دهاتي محسوب مي‌شدند) ديروز فروشگاه‌هاي ميدان هفت تير را گشتم و چند تايي مانتو هم پرو كردم اما سرآخر نتوانستم خودم را راضي كنم كه حتي يك مانتو بنفش سير بخرم.

مركانتیلیسم كره‌اي

اين سريال امپراطور دريا هم بد چيزي نيست. گذشته از آن مثلث عاشقانه هيجان‌انگيز، جالب است كه آدم تصويري از ساختار سياسي، اقتصادي و اجتماعي شرق دور در قرن شانزدهم ببيند و اگر با تحليل جامعه شناسي تاريخي نگاه كنيد نشان مي‌دهد كه چطور ثروت حاصل از تجارت (شيوه انباشت ثروت در مركانتیلیسم عصر رنسانس) به دليل ساختار اجتماعي شديدا طبقاتي و مطلق بودن قدرت سياسي، برخلاف تجربه اروپا، به ايجاد بورژوازي و سرمايه‌داري نمي‌انجامد.
اين قسمت‌هاي پاياني سريال را از دست ندهيد.(سه شنبه‌ها ساعت 9 شبكه سه) هر چه باشد بهتر از سريال «مرگ تدريجي يك رويا» ساخته فريدون جيراني است كه همان ساعت از شبكه دو پخش مي‌شود و نه تنها شعارهاي ايدئولوژيكش حوصله آدم را سر مي‌برد، در شخصيت جيراني (هماني كه قرمز و شام آخر را ساخت) هم شك مي‌كني.