انساني كردن

يك اصطلاح انگليسي است به معناي انساني كردن؛ يعني نسبت دادن رفتارها و احساسات انساني به جانوران يا اشياء. فكر مي كنم دچار بيماري رواني شدم كه در آن همه موجودات برايم خصلت انساني دارند.
هيچ موجودي چندش آورتر و ناراحت كننده‌تر از سوسك نيست و من در زندگيم از هيچ چيز به اندازه سوسك‌هاي بالدار قرمز نمي‌ترسم؛ ناخودآگاه حضورشان را حس مي‌كنم. چند شب پيش كه توي خانه نشسته بودم ناگهان سرم را بالا آوردم و سوسكي را ديدم كه از در سرويس بهداشتي بيرون آمده بود و به طرف پذيرايي مي‌دويد. در يك آن، مثل فيلم‌هاي انيميشن روي دور كُند، من حشره خوشحالي را ديدم كه با اشتياق به سوي من مي‌دويد مثل اين كه يك دوست قديمي را پس از مدت‌ها پيدا كرده اما به طرز رقت انگيزي پاهايش روي سراميك تميز سُر مي‌خورد.
ديروز هنگام عبور از كوچه، بچه گربه‌ كوچكي به طرفم آمد. به من نگاه نمي‌كرد همه حواسش به نايلوني خاك باغبانيي توي دستم بود. لاغرترين گربه‌اي بود كه ديده‌ام با اين حال محكم راه مي‌رفت و سرش را بالا گرفته بود. صلابت راه رفتنش و سينه سپر كردنش برايم عجيب بود. نگاهم به پنجه پايش افتاد كه تا زانو زخم و خونين بود، نگاهم بالا آمد تا ببينم آيا بيني‌اش هم زخم است كه نگاهم خورد به پيشاني‌اش. يك تكه بزرگ از گوشت كنده شده و جاي آن، لايه‌ايي سله نشسته بود. حالا كه اين‌ها را مي‌نويسم تصوير گربه هنوز جلوي چشمم است. دلخراش‌ترين صحنه‌ايي بود كه تا به حال ديده‌ام. از همه بدتر نگاهش بود. حالت نوجوان‌هاي رنج كشيده‌ايي را داشت كه با غرور زخم‌هاي كودكي سخت‌شان را پنهان مي‌كنند و در نگاه‌شان حالت نااميد آدم‌هاي پيري است كه مي‌دانند دنيا جاي رنج است و انتظار هيچ چيز تازه‌ايي را ندارد.