پايان ناخواسته

آخرين اميد زنان در حوزه رسانه به باد رفت و ماهنامه « زنان» لغو امتياز شد.
به روايت ایسنا، يك مقام مسوول گفت كه در جلسه روز دوشنبه هيات نظارت بر مطبوعات، ماهنامه‌ي زنان به مديرمسوولي «شهلا شركت» به ‌دليل آن‌چه كه به خطر انداختن سلامت روحي، فكري و رواني مخاطب، القاي نبود امنيت در جامعه، سياه‌نمايي وضعيت زنان در جمهوري اسلامي، اخلال در حقوق عمومي و تضعيف نهادهاي نظامي و انقلابي و سلب امنيت رواني جامعه با درج اخبار و برخي مطالب خوانده شده، بنا به رأي اعضاي اين هيات، لغو مجوز شد.
حامد قدوسي مطلبي در اين مورد نوشته.

سال خوب

با شنيده‌هاي اين طرف و آن طرف مشتاق شدم تا فيلم «سال خوب» ريدلي اسكات را ببينم. فيلم سرخوشانه‌اي بود، همان چيزي كه از يك فيلم فرانسوي انتظار مي‌رود و البته از داستاني كه دوروبر شراب‌هاي پرووانس و هكتارها تاكستان مي‌گذرد همين انتظار هم مي‌رود. فلاش بك به خاطرات شيرين كودكي، چند پري‌رو و عشق رمانتيك هم فيلم را جذاب‌تر كردند. هر چند پايان قابل انتظارش كه مرد موفق بورس و زندگي شبانه لندن، زندگي ساده روستايي را ترجيح مي‌دهد؛ توي ذوق مي‌زند. حقيقتش من همان نيمه اول فيلم را بيشتر پسنديدم.

تكنولوژي و ژن

سريال ساعت شني اين ايده را به ذهنم آورد كه تكنولوژي تا آن‌جا پيش رفته كه حالا به ما امكان مي‌دهد نه تنها بر قهر طبيعت و شرايط نامساعد جوي كه حتي بر محدوديت‌‌هاي ژنتيك خود نيز غلبه كنيم. بنا بر اصل زيستي انتخاب اصلح، افرادي كه نمي‌توانند به دلايلي توليد مثل كنند، شانس انتقال ژن خود را (كه با اين حساب از نظر طبيعت، معيوب يا ضعيف بوده) از دست مي‌دهند. زناني كه به دليلي نمي‌توانند نوزاد را در رحم خود نگهدارند، به طور طبيعي شانس انتقال ژن را ندارند، (زناني كه به دليل خصوصيات جسماني خود، هنگام زايمان مي‌مردند نيز شانس اندكي براي انتقال ژن داشتند)، اما حالا پيشرفت علم و تكنولوژي «رحم اجاره‌اي» به اين افراد اجازه مي‌دهد بر اين محدوديت جسماني هم غلبه كنند. شايد اين يكي از تظاهرات ژن خودخواه است كه مي‌خواهد به هر نحوي خود را منتقل كند. اما گذشته از بحث‌هاي اخلاقي كه آيا انجام كاري بر خلاف طبيعت، درست يا مجاز است، من همين جنبه مدرنيته را ستايش مي‌كنم كه به ما اجازه مي‌دهد فراتر از طبيعت، قوميت، نژاد، جنسيت و حتي محدوديت‌هاي جسماني‌مان، عمل كنيم.

صداي پا

آخرين قسمت سريال «لبه تاريكي» با تصوير محوي آغاز مي‌شود. نمايي از كفش‌هاي پاشنه‌دار سياه زنانه كه نزديك مي‌شود و صدايشان در كريدور بيمارستان مي‌پيچد. روح «اما كريون» به تخت پدرش نزديك مي‌شود و در ليوان روي ميز كنار تخت، گل سياه كوچكي مي‌گذارد. در برابر فرياد پدر كه «همشون مرده‌اند»؛ آرام مي‌گويد : مي دونم. من اون‌جا بودم.
كمال تبريزي نيز در «شيدا»، اين ايده را به كار برده. پارسا پيروزفر با چشمان مجروح و قلبي عاشق روي تخت بيمارستان صحرايي دراز كشيده است و به صداي پاشنه كفش‌هايي زنانه گوش مي‌دهد كه نويد آمدن محبوبش (پرستارش) را مي‌دهند.
سال‌ها بعد كه در يك روز تابستاني، دانشكده قديميم را به نامزدم نشان مي‌دادم، در يك لحظه كشف كردم كه در راهروهاي خالي دانشكده فقط صداي پاشنه كفش‌هاي من است كه مي‌پيچد. مني كه مغرور از اين‌كه دوستم دارند، در جايي كه دوستش داشتم، مي‌خراميدم. حالا من آن كفش‌ها را به يادگار نگه داشته‌ام اما ديگر در حال و هواي عشقي نوجوانانه نيستم تا بپوشمشان.
با اين تاريخچه، حالا مانده‌ام با اين صداي كفش‌هاي همكارم چه كنم. مردي نادان و غير قابل تحمل كه با غرور در راهرو قدم‌رو مي‌كند.
.

مضرات خواندن جامعه شناسي

اين حقيقت تاريخي كه مراسم عزاداري امام حسين در عصر صفوي و با الگو گرفتن از مناسك مسيحي به شكل فعلي درآمد، حالا جزؤ اطلاعات عمومي قشر تحصيل‌كرده است (فكر كنم دكتر شريعتي در كتاب «شيعه علوي، شيعه صفوي» با تفصيل در اين مورد بحث كرده). در حقيقت در قرن چهاردهم ميلادي، فرقه‌هاي اصلاح طلبي ظهور كردند كه خواستار بازگشت به دين خالص شدند و مراسم زنجير زني (و مجروح كردن بدن با تيغ) نيز بخشي از مناسك توبه در تعدادي از آن‌ها بود. در قرون وسطي، اين مناسك در ايتاليا و اسپانيا اجرا مي‌شد و هنوز در بخش‌هايي از كشورهاي امريكاي لاتين در مناسبت‌هاي خاص مذهبي ديده مي‌شود.
نمي‌تواني جامعه شناسي خوانده باشي و ساعت‌ها تماشاگر خيل عزاداران باشي اما سابقه تاريخي موضوع و تمام آن تحليل‌هاي جامعه‌شناسي دين از نظريات دوركيم در مورد نقش همبستگي‌ساز مناسك تا نظريه وبر در مورد معنا بخشي دين به فكرت نيايد. در چنين شرايطي هماهنگ شدن با حسي كه در فضاست واقعا مشكل است.

مردان زن نما

سيمين دانشور در سووشون به مراسم تعزيه مانندي در سوگ سياوش اشاره مي‌كند. نمي‌دانم مراسم تعزيه تا چه حد برگرفته از سنت‌هاي كهن ايراني است اما نكته‌اي كه توجهم را جلب كرده، اين مساله است كه نه در اين نوع نمايش مذهبي ايراني و نه در نمايش‌هاي سنتي ژاپني و چيني، نشاني از بازيگران زن نيست و مردها با پوشيدن لباس زنانه و ماسك، نقش‌هاي زنانه را اجرا مي‌كنند. آيا جمع مردانه بازيگران، نگران عواقب و حاشيه‌هاي حضور زنان بودند يا حضور صدا و اندام زنانه، جديت نمايش را در نظر تماشاگران، خدشه‌دار مي‌كرده است؟

كتاب‌هاي ناتمام

بازي جديد وبلاگي، فهرست كردن كتاب‌هايي است كه ناتمام مانده‌اند. البته من تا همين اواخر بچه خوبي بودم و به خودم مي‌گفتم هر كتابي ارزش يك بار خواندن را دارد و وقتي كتاب دستم مي‌گرفتم از اول تا آخرش را يك نفس مي‌خواندم.(چند ركورد خوب هم دارم مثل ده جلد «كليدر» دولت آبادي در ده روز، يا «خانه قانون‌زده ديكنز» در 11 ساعت).
وقتي اساتيد تعدادي از فصول كتاب‌هاي درسي را حذف مي‌كردند و مي‌گفتند خواندنشان لازم نيست، باز نمي‌توانستم نخوانده بگذارمشان. حتي وقتي كتاب‌ها كسل كننده بودند به خودم دلداري مي‌دادم كه وقتي كسي توانسته اين‌ها را بنويسيد تو هم مي‌تواني بخوانيشان. بعدا كه با كتاب‌هاي شكوفايي خويشتن، رازهاي درون و ... آشنا شدم، فهميدم هر كتابي ارزش خواندن ندارد. تازه بعد از فارغ‌التحصيلي و گرفتاري كار و نداشتن وقت بود كه ياد گرفتم گزيده بخوانم و بخصوص براي فيش ‌برداري كار تحقيقاتي، كتاب را ورق بزنم و بروم سر لب مطلب چون وقتي نداشتم كه براي حواشي و مكررات هدر بدهم. در مورد كتاب‌هايي كه بايد تمام خواني مي‌شدند (ادبيات و تاريخ) هم ياد گرفتم كه لازم نيست كتاب‌ها را در يك وعده ببلعم، اتفاقا بايد بعضي از كتاب‌ها را آرام آرام خواند و مزمزه كرد.
با اين اوصاف دو كتاب را هرگز تمام نكردم يكي داستان شهر احمد محمود كه از بس سياه بود؛ صفحه 67 بريدم(البته فهميدم جلد دوم يك سه‌گانه بوده) و جلد دوم ابله داستايوسكي كه تا مد‌ت‌ها نمي‌دانستم، جلد دومي هم هست و حالا ديگر در آن حال و هوا نيستم كه سراغش بروم.

بينوايان

در اين سرما و تجربه قطع گاز و سختي رفت و آمد، از همه بينواتر حيواناتي هستند كه گرسنه و سرمازده راه به جايي ندارند. امروز روزنامه اعتماد خبري چاپ كرده بود در مورد مرگ پرندگان در پارك ساعي. اين چند سال مد شده كه در شهرهاي مختلف در پارك مركزي، تور بزرگي را علم كنند و به اسم قفس پرندگان، هر چه به دستشان مي‌رسد از مرغ خانگي تا كبوتر و مرغ عشق و چند تايي پرنده شكاري را در غرفه‌هاي تنگ و كوچكشان جا بدهند. يكي از خاطرات تلخ من از قم دقيقا همين قفس پرندگانشان بود كه چند عقاب و يك لاشخور بزرگ را در چنان قفس كوچكي گذاشته بودند كه پرنده بيچاره حتي نمي‌توانست بال‌هايش را كاملا باز كند چه برسد به پرواز. نمي‌دانم در اين سر سياه زمستان زنده مانده‌اند يا نه؟
محيط زيست خيالش را راحت كرده كه نگهداري از اين پرندگان به عهده معاونت پارك‌ها و فضاي سبز شهرداري است، فقط اگر حيوان كميابي مرد به ما اطلاع دهيد. حالا لاشخور حيوان كميابي هست؟

كارگروهي

يكي از بدترين خصلت‌هاي ايراني من، اين است كه توانايي كارگروهي ندارم. انصاف بايد داد بخش اصلي اين مشكل به ديگران برمي‌گردد. از ميان آدم‌هاي زيادي كه با آن‌ها كار كرده‌ام تنها سه نفربودند كه منظور هم را از ساختار كار و جزئيات فهميديم و توانستم با اعتماد به توانايي‌اشان با خيال آسوده بخشي از كار را به آن‌ها بسپارم و كار همان شد كه بايد.
آدم‌هاي زيادي را ديدم كه با وجود ادعاي بسيار، شناخت دقيقي از حدود كار يا توانايي خودشان نداشتند و بدبختي اين‌كه به شدت هم به رفتار محترمانه و تعارف پايبندند و هر نوع انتقاد صريح از كارشان را توهين آميزو برخوردي از سر غرور و خودخواهي تلقي مي‌كنند.
آخرين برخوردي كه با اين آدم‌ها داشتم همين ديروز بود. كسي كه در اين حوزه تازه‌وارد بود، تقاضا كرد گزارشم را براي اظهارنظر به او بدهم و در برابر تعجب و بعد عصبانيت من كه آخر شما كه هنوز مباني را هم نمي‌دانيد؛ چطور مي‌خواهيد كار من را نقد و اصلاح كنيد، با لحني آرام و گلايه آميز گفت: چه اشكالي دارد من كار شما را بخوانم و نظر بدهم؟ خب من هم مي‌خواهم كار ياد بگيرم، مگر شما خودتان با تجربه كردن ياد نگرفتيد؟!

گور ابريشمي

دخترك با شادي گنجينه‌اش را به من نشان مي‌دهد. از ميان يادگاري‌هايش، چيزي را بيرون مي‌كشد و توي دستم مي‌گذارد: حجمي بيضوي و سفيد رنگ است با تارهاي ظريف. از دستم برمي‌دارد و تكانش مي‌دهد: ببين چقدر نازه، كرمش مرده. صدايي به ظرافت يك ناقوس چيني كوچك شنيده مي‌شود.
مي‌مانم چه بگويم درباره موجود بيچاره‌اي كه تمام زندگيش كار كرده است و حاصلش دهها متر نخ ابريشمي است اما به جاي آن‌كه پروانه شود با ضربه تقدير در ميان همه تارهايي كه خود ساخته، مرده است. شايد اين سرنوشت بيشتر ما آدم‌هاست كه روزي مرگ ما را مي‌يابد كه ميان چيزهايي كه ساخته‌ايم گير افتاده‌ايم و پرواز رويايي تباه شده است

سيمون دوبوار

امروز صدمين سالروز تولد سيمون دوبوار است، زني كه بيش از ديگران در مورد زنان نوشت و كتاب «جنس دوم» او، نگرش نسبت به زنان و زنانگي را تغيير داد. يادم آمد كه پال جانسون در كتاب «روشنفكران»، در مورد زندگي و روابط او با ژان پل سارتر تصويري متفاوت ارائه كرده اما اين از ارزش كار دوبوار و كتابهايش، چيزي كم نمي‌كند. منصوره اشرفي مطلب خوبي در اين مورد نوشته است، بخوانيد.

چهره مادربزرگ

با يكي از دوستان حرف مي‌زدم و از مادربزرگش گفت كه محبوب نوه‌ها بود و مخصوصا پسردايي (نوه اول) عاشق مادربزرگ بوده تا آنجا كه حالا، سال‌ها پس از مرگ مادربزرگ، همه يادگاري‌هايش را نگه داشته اما اين عاشق مادربزرگ هيچ‌گاه از ستم‌هايي كه مادرش از مادرشوهر كشيده ‌آگاه نشده و هرگز آن جنبه شخصيتش مادربزرگ را نديده. داستان جالبي بود. با آن كه منطقا روابط مادربزرگ - نوه هيچ ربطي به روابط مادر شوهر - عروس ندارد و هر كسي مي‌تواند در هر كدام از اين روابط، احساسات و رفتارهاي كاملا متفاوتي داشته باشد؛ بيشتر از همه از اين نكته خوشم آمد كه مادر از خاطرات گذشته با پسر چيزي نگفته و تصوير مادربزرگ را مخدوش نكرده. اي كاش تا آخر همين‌طور بماند.

برف

من سرما را دوست ندارم و در نوع خودم آفتاب‌پرست محسوب مي‌شوم اما روزهاي برفي چنان مرا از شور و سبكي پر مي‌كند كه هيچ چيز نمي‌تواند ناراحتم كند. انگار اين روزها به معناي كامل كلمه، عاشقم.

يك روز قشنگ باراني

بعد از كوندرا حالا مشتاقم تا تمام ترجمه‌هاي موجود از آثار اريك امانوئل اشميت را بخوانم. ذهن خلاق او را به شدت مي‌پسندم. بعد از نمايشنامه «خرده جنايت‌هاي زن و شوهري» و مجموعه داستان «گل‌هاي معرفت» بخصوص داستان «ابراهيم آقا و گل‌هاي قرآن» حالا مجموعه داستان «يك روز قشنگ باراني» را خواندم و چيز قشنگي بود. داستان‌هايي از زندگي زنان (عاشق، محقق، انقلابي ، سرگشته و ...) كه سعي مي‌كنند به زندگيشان معنا دهند.. .

تلويزيون عامه پسند

اين‌كه آدمي از بر و بچه‌هاي كيهان با ذهن بيمار بنشيند و در مورد ساعت شني مطلبي بنويسد مبني بر اين‌كه اين سريال اشاعه فحشاست، چيز غريبي نيست. اين‌كه تعدادي از خطبا و وعاظ هم مدام در مورد لاله‌زاري بودن برنامه‌هاي صدا و سيما و اين‌كه چنين برنامه‌هايي در شان نظام جمهوري اسلامي نيست، داد سخن بدهند هم سخن تازه‌اي نيست. از طرف ديگر هم مردم از مسخره‌بازي‌هايي مثل نشان ندادن آلات موسيقي يا سانسورهاي بي‌سر و ته فيلم‌هاي سينمايي كه حتي گريبان فيلم‌هاي ايراني (كه همه پروانه نمايش از وزارت ارشاد را دارند) را گرفته، به تنگ آمده‌اند. با اين اوصاف پيشنهادي دارم كه اگر عقلاي قوم به آن توجه كنند، همه مخاطبان تلويزيون راضي و خشنود خواهند بود و آن هم درجه‌بندي شبكه‌هاي مختلف تلويزيوني بر حسب ميزان سانسور و اسلامي بودن برنامه‌هاست. شبكه اول، حتي موسيقي هم پخش نكند فقط قرآن و سخنراني مذهبي اساتيد حوزه علميه يا سريال‌هاي تاريخي و مذهبي. همه مجريان خانوم چادر بپوشند، بدون آرايش و .... مركز صدا و سيماي قم هم تامين كننده اصلي برنامه‌ها باشد.
شبكه دو مي‌تواند همين روال فعلي را داشته باشد. شبكه سه كه براي جوانان است با موسيقي و ورزش و ... راحت‌تر باشند، فيلم‌هاي ايراني را ديگر سانسور نكنندو در كل كمي از خط قرمزهاي فعلي رد شوند، به همين منوال شبكه چهار موسيقي كلاسيك را پخش كند (لطفا تمام برنامه‌هاي كانال متزو) و دگرانديشان مرتبا برنامه ميزگرد داشته باشند و فيلم‌هاي سينماي كلاسيك را بدون سانسور نمايش دهند و ....تا شبكه 5 كه البته كمترين پوشش را در سطح كشور دارد و مخاطبان اصلي‌اش تهراني‌ها هستند مي‌تواند كمترين سانسور را هم داشته باشد از پخش ورزش بانوان تا فستيوال موسيقي زيرزميني و البته فيلم‌هاي سينمايي كه مسئولان كانال mbc2 سانسورش كرده‌اند. همه بينندگان هم راضي و خشنود خواهند بود به جز كساني كه هنوز باور نكرده‌اند كه دخالت در امور خصوصي مردم به جايي نمي‌رسد كه البته تا چند سال ديگر كسي به نظر آن‌ها اهميت نمي‌دهد.