شال

عصر است و در حال برگشتن به خانه‌ام. آن‌قدر با نگاه‌هاي خيره عابران (از زن و مرد) روبرو مي‌شوم كه به خودم شك مي كنم كه نكند دكمه‌هاي مانتويم باز مانده يا كلاغ روي مقنعه‌ام خرابكاري كرده. نتيجه بررسي در شيشه ويترين يك مبل فروشي چيزي را نشان نمي‌دهد؛ تازه بعد از كلي فكر مي‌فهمم كه نگاه مردم به شال بافتني خاكستري، ضخيم و دست بافم است كه روي سرم انداخته‌ام و ريشه‌هاي شال به زانويم مي‌رسد. خب، بله من سرمايي هستم و خيال ندارم به خاطر نگاه متعجب ديگران از شالم دست بكشم و خودم را سرما بدهم.