برخورد نامنتظره

با عجله در پياده‌روي شلوغ ميدان انقلاب راه مي‌روي. كيفت سنگين است و خسته و تشنه‌اي. نگاهت بي‌اعتنا عابراني را مي‌بيند كه از روبرو مي‌آيند و آن‌ها هم خسته و عجولند و بعد ناگهان چهره‌اي آشنا؛ دوستي كه سا‌‌ل‌هاست نديدي.
حس خوشايندي است ايستادن، بارها را بر زمين گذاشتن و پرسيدن همان سوال‌هاي هميشگي: كجا كار مي‌كني، ازدواج كردي، بچه داري، از فلاني چه خبر؟ و تند تند از آشناهاي مشترك خبر گرفتن: رقيه را يادت هست برگشت شهرستان. حالا يك پسر دارد، روابط عمومي كار مي‌كند. مريم بود كه سال آخر ازدواج كرد، آره، همون، از شوهرش طلاق گرفته، انگار پسره معتاد شد. نه، يكسال هست از افسانه خبر ندارم، هيچ‌كس نمي‌داند كجاست.
شماره تلفنت را مي‌دهي و شماره‌اش را مي‌گيري. شايد چند ماه ديگر همديگر را ديديد يا تلفني حرف زديد، شايد شماره‌ات را گم كند يا تو خانه‌ات را عوض كني. تا كجا باز در پياده‌روي شلوغ آشنايي را بببيني.