بحران های ادواری

متنی روانشناسی می خوانم که توضیح می دهد آدمها در برابر بحرانهای ادواری زندگی دو نوع واکنش دارند: واکنش عاقلانه که احساساتشان را مهار می‌کنند و به دنبال راه حل مساله و کنترل پیامدهایش هستند و گروه دوم که دستخوش احساساتند و به دنبال کارهایی هستند که احساسشان (خشم، غم و اضطرابشان) را بهتر کند. مطلب جالبی بود اما بیش از آنکه به این فکر کنم که بیشتر آدمهایی که من می‌شناسم در دسته دوم هستند برایم جالب این بود که نوشته بود در زندگی هر آدم بالغی به طور متوسط هر سه ماه یک بحران کوچک یا بزرگ پیش می‌آید: (بحران مربوط به سلامتی فرد، سلامتی اطرافیانش، محیط کار، زندگی خانوادگی، مشکلات مالی و ... ) تکان‌دهنده بود که فهمیدم تا به حال درک نادرستی از زندگی داشته‌ام. به طور ناخودآگاه همیشه انتظار داشتم زندگی روالی منظم داشته باشد تا در این بین به کارهای مورد علاقه بپردازی و هر وقت که اتفاقی این روال معمول را بر هم می‌زد عصبانی می‌شدم اما حالا درک می‌کنم که زندگی نشستن کنار رودخانه‌ای آرام نیست که گاهی سیلابی متلاطمش کند. زندگی نشستن کنار ساحل است؛ امواج به طور مرتب بر ساحل می‌خورند و تا موج بعدی زمان کوتاهی فرصت داری.

همه کتابهای من

طرح رمانی از یک نویسنده آمریکای لاتین خواندم که داستان مردی بود که کلکسیونی از هزار عتیقه داشت و هر وقت تابلو یا کتاب گرانقیمت جدیدی به دستش می رسید یکی از عتیقه های کم ارزش تر را در آتش می سوزاند تا تعداد اشیاء کلکسیونش ثابت بماند. حالا این حکایت من است. کتابخانه کوچکی دارم که در 15 جعبه موز (واحد شمارش کتاب در زمان اسباب کشی) جای می گیرد و عهد کرده ام بیشتر نشوند. حالا که چند جلد کتاب در نمایشگاه کتاب خریدم ، باید به همان اندازه کتابهای کم ارزش تر را به کتابخانه یا دوستان علاقمند واگذار کنم. انتخاب راحتی نیست. الان مجبور شدم سکوت بره ها را همراه با چند رمان کلارک بیرون بیندازم. دفعه دیگر انتخاب سخت تر خواهد شد. شاید مجبور شوم از شمال و جنوب جان جیکس چشم پوشی کنم یا خاطرات جاسوسان را واگذار کنم. مساله فقط کنار گذاشتن کتابها نیست، رها کردن خاطرات روزهای خوشی است که این کتابها را می خواندم. دوران دانشجویی که پر از اشتیاق دانستن بودم و تخیل کارهای بزرگی که می شود انجام داد. ذوق و شوق خریدن کتاب، یک نفس خواندنش، ورق زدن های گاه به گاه و دوباره خوانی قسمتهایی که دوست داشتم. حیف.

تن زن به مثابه مخدر

آقای طهماسبی نماینده مجلس فرمودند که بی حجابی در جامعه از اعتیاد هم خطرناک تر است. البته نفرمودند که چرا با وجود بیش از ده میلیون معتاد در سراسر مملکت همّ و غمشان روی حداکثر یک میلیون زن بی حجاب تهران و چند شهر بزرگ کشور است. نمیخواهم در مورد سیاست های فرهنگی ایدئولوژی مرد سالارانه جمهوری اسلامی و سنت های مذهبی و عرفی که پشتوانه چنین سخنانی است بحث کنم؛ فقط می خواهم بگویم این سخن نیز بهره ای از حقیقت دارد. تن زن که محرک هوسرانی مردان است مثل شراب و مخدر است، هوش و حواس را از سر می پراند مایه لذت است و خماری و تلخی های پس از کامجویی و تمنای دوباره و مانند هر ماده مخدر دیگری پس از هر بار مصرف پیامدش برای رسیدن به همان سطح لذت باید دوز بیشتری مصرف کرد. اینجاست که سنت گرایان سر تکان می دهند و داد سخن می دهند که بله به همین دلیل زن ها باید مستور شوند و خانه نشین؛ مانند هر ماده مخدر دیگری باید خارج از دسترس باشند و همین جاست که خطا می کنند. تمایل جنسی غریزی است مانند مستی با شراب یا هپروتی شدن با مواد شیمیایی نیست که آدمیزاد کشفش کرده باشد و بشود با دسترسی ناپذیری امکان مصرفش را کنترل کرد (اگر بشود کرد). زنان مستور به معنای مردان پرهیزگار نیست؛ به معنای مردان تشنه است که با صدایی زیبا یا عطری تند یا طره ای مو از جا می پرند و ساق پای برهنه، ایمانشان را به باد می دهند. باید کمی از این مخدر بچشند تا عادت کنند تا برای تحریک کردنشان دوز بالاتری لازم باشد. راه حل کشورهای مدرن همین است. کودک، بزرگسالان را در حال خوردن نوشیدنی می بیند ولی اجازه ندارد که امتحان کند. همان طور که در سن بلوغ اجازه می یابند مشروب بخورند. اول با آبجو و مشروبات ملایم و بعد مشروبات الکلی قوی تر. جسم زن هم و پس از بلوغ اجازه کشفش را دارد و بعد بازی های نوجوانی و بعد هم روابطی که تا زمانی که بر مبنای علاقه و تمایل در جوان آزاد است موردی برای اعتراض ندارد. همان طور که از بین خیل مشروبخواران درصد اندکی الکلی می شوند از بین این جوانان نیز تعدادی بی بند و بار خواهند شد اما دیگر گرسنگی جنسی دغدغه ذهنی این جمعیت نیست. نمی گویم همان الگو را اینجا پیاده کنیم که با وجود تفاوت های فرهنگی و تاریخی دو جامعه ایده احمقانه ای است. اما لغو حجاب اجباری چنین هدفی را محقق می کند.

قربانی خاموش کردستان

در نمایشگاه کتاب بنرهایی است از دو شهید مردمی برگزیده سال 91 به انتخاب بسیج مستضعفین . چهره معصومانه دخترک و لقب "سمیه کردستان " و شرح کوتاه اینکه دختر جوان زیر شکنجه های وحشتناک حاضر نشده به امام خمینی توهین کند و شهادت را برگزیده؛ کنجکاوم می کند شرح زندگی " ناهید فاتحی کرجو" را بخوانم. داستان غم انگیزی است از یکی دیگر از قربانیان درگیری های قومی در کردستان. ناهید در سال 1344 در یک خانواده سنتی متولد شده، دختر آرام و ملایمی بوده. در سال 1358 وقتی چهارده ساله بوده به خواست پدر به عقد مردی بیگانه در می آید. مردی که چیزی از او نمی داند و از کارهایش بی خبر است. هنوز یکسالی از این ازدواج و تلاش برای شناختن مردی که شوهرش است نگذشته که چند پاسدار به درب خانه می آیند با خبری از شوهر. مردی که عضو کومله بوده و سه روز پیش دستگیر شده و پس از محاکمه ای سرپایی اعدام شده است. ناهید در 15 سالگی بیوه ای است جوان و موضوع حرف و حدیث در و همسایه. عده ای معتقدند او هم عضو کومله است و عده ای دیگر مطمئن اند او شوهرش را به پاسداران لو داده است. دختر آرام حالا گوشه گیر هم شده است. چند هفته ای برای فرار از نگاهها و پچ پچ ها خودش را در خانه زندانی می کند تا روزی که به دلیل بیماری به درمانگاه می رود و همانجا به اجبار چند مرد سوار مینی بوسی می شود که او را از شهر خارج می کند. آن مردان خشن، همرزمان شوهرش هستند و می خواهند بدانند آیا او در دستگیری شوهرش مقصر بوده یا نه؟ چند ماهی او را در یک روستا حبس می کنند و زجر می دهند و در آخر او را به طرز فجیعی می کشند. بین آنها و دخترک چه گذشته نمی دانیم، آنقدر هست که آنها خشم و شکست شان از نیروهای جمهوری اسلامی را با بی رحمی از دختر 16 ساله و بی دفاع تاوان گرفته اند. حکایت تکراری قربانی شدن زنان و کودکان در میانه جنگ های مردان. ناهید یکی از هزاران قربانی خشونتی است که در عرض سه سال منطقه غرب کشور را زیر و رو کرد و هنوز زخم هایش خون چکان است. بعد از گذشت سی سال، زندگی ناهید مورد توجه سازمان بسیج مستضعفین قرار گرفته و موضوع سفارش دو کتاب با عناوین: مستوره آسمانی نوشته محمد فائق فرجی و عروس خاموش شهر نوشته علی آقا غفار. دستگاه تبلیغی نظام به راه افتاده تا از دختری نوجوان اسطوره مقاومت بسازد. به طرز مضحکی به حضور موثر او در 13 سالگی و در تظاهرات علیه شاه اشاره می شود و حتی خبرنگاری سفارشی نویس از نقش او (دختری سیزده ساله) در پخش اعلامیه های امام می پرسد! (نگاه کنید به خبرگزاری فارس) اما اوج داستانپردازی مربوط به چند ماهی است که او زندانی دژخیمانش است؛ اینکه دخترک زیر شکنجه های دردناک هم حاضر نشده به امامش توهین کند و جان خود را نجات دهد. البته شاهدی بر این مدعا وجود ندارد، ولی می خواهند بپذیریم در برابر شکنجه هایی که بسیاری مردان به گناهان ناکرده اعتراف می کنند، نیروی ایمان دخترک معصومی که در این جنگ واقعا هیچ کاره بوده است، در برابر خواست شکنجه گرانش در تکرار کلماتی بی ارزش تسلیم نشده. انگار کافی نیست که دختر بیچاره ابتدا مجبور به پذیرش ازدواج سنتی و بعد محاکمه و اعدام غیرمنصفانه شوهرش شده، حالا باید از سوی یکی از طرف های درگیر؛ زندگیش شخم بخورد و سوژه داستان پردازی شود. توصیف این داستان پردازیها برای خلق یک اسطوره فقط یک کلمه است: رقت انگیز.