رژیم غذایی و تزکیه نفس

رژیم غذایی یعنی پرهیزگاری هر روزه، نادیده گرفتن عطر برنج، بوی کباب، رنگ های شاد ژله یا خامه‌های روی شیرینی، رو برگرداندن از دیس ماکارونی که بخار از آن بلند می‌شود، رشته‌های کش آمده پنیر روی پیتزا، درخشش روغن روی ته دیگ سیب زمینی و... همه مبارزه با خواهش‌های نفسانی است. اصلا همین امتناع از خوردن، روزه داری، بخشی از آیین های مذهبی است. آن‌ها که اهل تزکیه نفس هستند، نخوردن بخشی از ریاضت‌شان است مثل نخوابیدن و ...
بسیاری از رژیم غذایی سفت و سخت‌شان وقتی پس از چند ماه به وزن دلخواه نمی‌رسند، ناامید می‌شوند همان طور که ریاضت کشان مشتاق بعد از مدتی تحمل مشقت از اینکه  پرده‌های غیب کنار نرفته‌اند و اسرار هویدا نشده، طریقت را رها می‌کنند. تعداد اندکی مصمم‌اند رژیمشان را ادامه دهند نزد کارشناس می‌آموزند که شیوه درست، محروم کردن خود از خوردن نیست چون بدن انسان که در هزاران سال تکامل چندین عصر یخبندان و خشکسالی‌های بسیار را پشت سر گذاشته، آموخته است که در هنگام کم‌غذایی سوخت و ساز خود را کم کند تا زنده بماند. بهترین شیوه کاستن از وزن، تغییر شیوه زندگی به نحوی است که خوردن یا نخوردن دغدغه ذهنی نیست، می شود همه چیز خورد اما کم خورد و حد نگه داشت. با کم کردن از غذاهای پرکالری، افزودن به تحرک و پیاده‌روی، مصرف بیشتر سبزیجات و ... در بلندمدت می توان به وزن کمتر و بدنی سالم تر رسید.
تعداد اندکی که صبورترند یاد می‌گیرند بهترین شیوه تزکیه نفس پشت کردن به لذت‌های دنیوی و محروم کردن خود نیست؛ چون امیال تنها عقب‌نشینی می‌کنند تا در فرصتی مناسب برگردند و غافلگیرمان می‌کنند. تا وقتی چیزی دغدغه توست، معرفتت نیز در سطح دغدغه باقی می ماند. بهترین شیوه تزکیه نفس این است که لذت‌های دنیوی را آنقدر چشیده باشی که دیگر دغدغه ذهنی‌ات نشوند. باید از همه چیز چشید اما اندک. باید حد نگه داشت. باید چشمانت سیر باشد تا رنگ و روی یک هلو یا عطر غذا متوقفت نکند یا بیشتر ساق برهنه یا چشمانی زیبا گیرت نیندازد. باید چشید و سیر شد نه گرسنگی کشید و حریص ماند. فقط با تغییر شیوه زندگی است که از این سطح مادیات می گذری تا به سطحی بالاتر از معرفت برسی.

لالایی شبانه

شبکه پویا شبکه اختصاصی انیمیشن و کارتون برای کودکان  است و ساعت 10 شب با پخش یک ساعت  لالایی، برنامه‌هایش را به پایان می‌رساند. 15کلیپ‌های لالایی هستند؛ هر کدام 6-5 دقیقه و هر شب فقط سه تا پخش و مرتب تکرار می شوند. جالب این‌که نویسنده و کارگردان همه آنها خانم سارا نامجو (نمی‌دانم با محسن نامجو نسبتی دارد؟) و آهنگساز فردین خلعتبری است. ایده تهیه کلیپ لالایی از فرهنگ های و قومیت‌های مختلف ایرانی ایده خوبی است (هر چند هیچ کلیپی به زبان غیرفارسی نیست حتی لالایی کردی یا آذری) و اولین کلیپ‌های ساخته شده مثل ماه و پرتقال (لالایی شمالی)، ماه و آلاچیق (لالایی ترکمن که محبوبترین کلیپ من است) و لالایی پارچه‌ای خوش ساخت و چشم‌نوازند و موسیقی و متن لالایی قشنگ است. متاسفانه به مرور زمان از کیفیت کلیپ‌ها کم شده است؛ لالایی کویر و لالایی کرمانی که جدیدترند چیزی بیش از نقاشی‌های ساده نیستند و آهنگ و متن لالایی به سختی قابل قبول است. نمی دانم مشکل چه بوده کم شدن بودجه، نبودن ناظر کیفی یا ... اما حیف شده است.

آیینه بی زنگار

یکی از نتایج ضعف فیلمنامه نویسی در سینمای ایران و فیلم‌های تلویزیونی این است که محتوای فیلم‌ها در لایه پنهان‌تر قصه گویی برای عامه مردم بار آموزشی ندارند، اینجا بیشتر منظورم روانشناسی است و این‌که به ندرت فیلمی می بینید که به بیماری های روانی پرداخته باشد، آن چند فیلم محدود هم کمتر دقیق بودند که بشود سرکلاس روانشناسی برای فلان بیماری یا اختلال شخصیت مثالشان زد: فیلم «قرمز» در زمان خودش فیلم خوبی بود، عشق آتشین فروتن به همسرش هدیه تهرانی کم‌کم به شک تبدیل می شود و رنگ پارانویا می‌گیرد و سر آخر به جنایت می‌رسد؛ اما دلیل بیماری فروتن چیست؟ فقط در سکانس های پایانی کمند امیر سلیمانی در نقش خواهر دیوانه فروتن چیزی از گذشته و خیانت مادر می‌گوید. «پارک وی» ساخته دیگر جیرانی که فیلمی در ژانر وحشت است، این قدر ظرافت ندارد، این بار هم عشقی آتشین، به جنون‌ و جنایت ختم می‌شود اما این عاشق مجنون (نیما شاهرخ‌شاهی) دقیقا چه بیماری روانیی دارد؟ اختلال شخصیت پارانویا؟ اختلال شخصیت مرزی؟ ضد اجتماعی؟ سادیسم؟ مادرش چه مشکلی دارد؟ بعد با چه منطق روانشناختی می‌شود قتل مادر به دست پسر را توجیه کرد؟ روان پریشی دختر چه؟ آیا شخصیتی وابسته با زمینه‌های مازوخیسم دارد؟ چیزی قابل تشخیص نیست. «آتش بس» ساخته تهمینه میلانی نیز مفهومی روانشناختی و عامه پسند «کودک درون» را دستمایه فیلم کرده، زن و شوهری جوان و ثروتمند درگیر لجبازی‌های کودکانه‌اند تا آنجا که زن درخواست طلاق دارد اما دیدار اتفاقی‌اش با یک روانشناس به او کمک می کند مشکل را دریابد: شوهرش شخصیت بالغ دارد و باید کودک درونش را کشف و با آن آشتی کند. داستان‌پردازی و شخصیت‌پردازی فیلم سطحی است و با وجود بار آموزشی گل درشتش، بدفهمی میلانی از کتاب روانشناسی‌اش همراه با شعارهای فمینیستی، فیلم را بی‌ارزش کرده‌است. حتی اشاره به بیماری ترنس‌سکشوال بیشتر بار طنز دارد تا آگاهی‌بخشی. همه این مقدمات را گفتم تا برسم به فیلم «آیینه‌های روبرو» ساخته نگار آذربایجانی که در مورد دختری ترنس‌سکشوال است که دچار دوگانگی هویت جنصی شده و به دنبال راه نجات است. داستان و شخصیت پردازی واقع بینانه است تا آنجا که می‌شود آن را به عنوان فیلم آموزشی به خانواده آدم‌هایی که چنین مشکلی دارند و دانشجویان روانشناسی معرفی کرد. بگذریم از آین‌که در بهبود نگاه عامه مردم هم بی‌تاثیر نیست. در کل فیلم خوب و بی ادعایی است، ببینید. همین.

کتابخانه مجازی

بدترین پیامد فارغ التحصیلی این است که از کتابخانه دانشگاه محروم می شوی، عضویت در کتابخانه های عمومی هم چندان دلچسب نیست. حسینیه ارشاد دور است و کتابخانه ملی زیادی دنگ و فنگ دارد، کتابخانه مجلس که برایم از بقیه دلپذیرتر است؛ کتاب امانت نمی دهد. اینجاست که رمان خوان قهاری مثل من بعد از تمام کردن کتابخانه دوستان، مجبور است کتاب بخرد اما بیشتر رمانها فقط برای یکبار خواندن جالبند و فضای کتابخانه هم اندک است و باید هدیه دادشان. مهمتر اینکه، با این قیمت وحشتناک کاغذ و کتاب، باید بودجه اندک کتاب خریدن را برای کتاب های جدی و تخصصی گذاشت. ادبیات حالا کالای لوکس و تجملی شده. در چنین شرایطی بود که پایم را به یک کتابخانه مجازی گذاشتم و با مرور اسامی همه آن نویسندگان محبوب خوشوقت شدم. گذشته از تاریخ و جامعه شناسی و ... کلی رمان، داستان کوتاه و نمایشنامه دارند. البته رمان های ارزشمند و برتر تاریخ ادبیاتشان کم است و تعداد زیادی از کتاب ها به خاطر مبهم بودن حق مولف قابل دریافت نیستند اما صدها کتاب و داستانی که اینجاست که در این روزگار عسرت، بیشتر از یک سال کفاف می دهد و تمام مدتی هم که دارید فایل پی دی اف می خوانید و چشمانتان خسته می شود با این فکر که کار شما، صرفه جویی در کاغذ و نجات درختان است خود را تسلی دهید. البته کتابخانه های مجازی دیگری هم هستند؛ علی الحساب اینجا بروید و عضو شوید.

تعطیلات اجباری خود را چگونه گذراندید؟

سه شنبه و چهارشنبه به دلیل آلودگی هوا تعطیل شد. جایی برای رفتن نداشتیم و خانه ماندیم. حالم بد بود، مریض بودم و بی حوصله، این جور وقتها یک رمان عامه پسند می خوانم یا فیلم و سریال سهل و ممتنع می بینم تا حال بد بگذرد. سه شنبه ظهر قرعه به سریال 24 افتاد. سیزن هفت دم دستم بود و من رکوردم را شکستم. سیزده قسمت را یکروزه دیدم، می شود حدود ده ساعت جلوی لپ تاپ نشستن و پلک نزدن. (رکورد قبلیم شش ساعت بود). هنوز سیزن های 2، 5 و 8 را ندیده ام، آنها را ذخیره کردم برای روزهای بدی که می آیند. بعدا سر صبر در مورد سریال و داستان پردازی اش که کشور و مردم بی گناه آمریکا در معرض حملات تروریستی آدمهای وحشتناک از هر قوم و کشوری هستند خواهم نوشت و همان دغدغه همیشگی آیا یک مامور ضد تروریست مجاز است برای جلوگیری از مرگ آدمهای بیگناه، مظنون کله شق را شکنجه کند یا نه و ... یکی از نکات جالب فیلم برایم نوع آدرس دادن بین مامورین بود، به جای نود درجه سمت راست می گفتند موقعیت ساعت سه و بقیه به همین منوال، انگار آدم وسط ساعتی بزرگ رو به ساعت دوازده ایستاده و حالا می شود لااقل 24 موقعیت را آدرس داد. تصمیم گرفتم از این به بعد وقتی با کسی هستم و می خواهم چیزی در اطرافمان را ببیند این جوری آدرس بدهم: -کفشهای آن آقا را در موقعیت ساعت 11/5 ببین. -آن دختره در موقعیت ساعت 5 چه مانتوی خوشرنگی پوشیده. - موبایلت روی میزه، در موقعیت ساعت 2 رفته زیر کاغذها!

امام غزالی

کتاب هایی هست که به وقتش (سال های دانشجویی) نخواندم؛ یکی از آن کتاب ها، «فرار از مدرسه»نوشته زرین کوب است که زندگی امام محمد غزالی را در عصر طلایی تمدن اسلامی بازگو می کند. عصر خواجه نظام الملک طوسی، خیام، ناصر خسرو، حسن صباح و جدال میان فقه شافعی و حنفی از یکسو و قدرت گرفتن اسماعیلیه از سوی دیگر و از همه فاجعه بارتر آغاز جنگ های صلیبی. ابوحامد محمد پسرک یتیم و جویای نامی که می خواست فقیهی برجسته شود و شد. در نظامیه نیشابور نزد امام الحرمین فقه و کلام آموخت. چند سالی همنشین خواجه نظام الملک و ملکشاه سلجوقی بود و در 34 سالگی به مقام مدرسی نظامیه بغداد رسید؛ در فقه، رد فلاسفه مشایی و باطنیان کتاب نوشت و احترام خلیفه و سایر فقها را به دست آورد، اما کشمکش قدرت با سایر فقهای جویای نام، خلیفه و سلطان و درکش از بی ثباتی اقبال مردم و جاه دنیا او را دچار بحرانی روحی کرد و سرانجام در راه کسب حقیقت و یقین قلبی از همه چیز دست شست. بغداد را ترک کرد و چند سالی در گمنامی زیست. با صوفیان همنشین شد و دانست که با عقل و استدلال عقلی نمی توان به ایمان رسید، ایمان امری شهودی و قلبی است.در تزکیه نفس تا آنجا پیش رفت که به استغنا رسید. احیاء علوم الدین و خلاصه فارسی اش، کیمیای سعادت را نوشت. آثارش الهام بخش کسانی چون عطار، ابن عربی و شیخ اشراق و حتی پاسکال شد. داستان شورانگیزی بود از انسانی کم نظیر نوشته شده به دست ادیبی برجسته (نوشته محققانه زرین کوب که اهل داستان پردازی نیست و غزالی را در متن رویدادهای جامعه اش توصیف می کند، بخش مهمی از ارزش کتاب است)؛ غفلتم از این کتاب بیشتر شرمنده ام کرد تا متاسف و حالا متحیرم که چند کتاب خوب دیگر را ندیده ام؟

دیوار شهدای دبیرستان

خاطره آقای همسر از روزگار تحصیل: دبیر علوم تجربی سالهای راهنمایی ما مردی بود بلند قد با شکمی چاق و قیافه‌ای تا حدودی شبیه به مردمان جنوب با پوستی نسبتا تیره و چشمان و لبانی درشت. لحنی محکم و آرام اما خشدار داشت. همیشه بوی سیگار می‌داد حتی اگر سه ردیف نیمکت با تو فاصله داشت. رفتارش با ما بیش از هر معلم دیگری، شبیه به یک پدر واقعی بود. مثل یک پدر بود چون بچه‌ها هر قدر هم که اذیت می‌کردند صبوری می‌کرد و مهربان می‌ماند. می‌دانید که پسربچه‌های سیزده‌ساله با شیطنت‌هایشان چه‌ها می‌توانند بر سر آدمیزاد بیاورند. راستش این است که همه‌یمان خیلی زود فهمیدیم این معلم از آنهایی نیست که دوست داشته باشیم ذله‌یشان کنیم. جز اینکه پس از آن یکی دو بار، بیشتر به این نیت که حد مهربانی‌اش را آزمایش کنیم تا آستانه‌ی انفجار عصبانی‌اش کردیم. یادم نمی‌آید چه شری به راه انداختیم فقط این را به یاد دارم که صورتش بشدت برافروخته شد و درست در لحظه‌ای که همه نفس‌هایمان حبس شده بود و آماده بودیم تا بیاید تکلیف یکی دو تا از آن تخس‌های ته کلاس را که همینطوری هم اگر آدم در کوچه می‌دیدشان می‌خواست یک فصل بزندشان را روشن کند ناگهان چشمانش را بست نفس عمیقی کشید و با همان لحن محکم و آرام و خشدارش گفت شما شیطان‌ها را حق‌تان این است که آنچنان با مشت زد که تا گردن در زمین فرو روید. بعد در حالیکه فرود آوردن مشت‌های در هم گره خورده‌اش را با حرکت آهسته به نمایش می‌گذاشت اصلاح کرد؛ با شاه‌مشت! علیرغم کمبود مواد و وسایل آزمایشگاهی اصرار داشت علوم را حتما با اجرای آزمایش به ما یاد دهد حتی اگر شده از یک لیوان به جای بشر استفاده کند. بارها در حمایت از ما، جلوی ناظم خشن مدرسه در آمد. خلاصه اینکه ته دل هر یک از بچه‌های مدرسه می‌شد یک آرزو پیدا کرد که به آقای رضوانی ربط پیدا می‌کرد: کاشکی همه‌ی معلم‌ها مثل آقای رضوانی بودند یا کاشکی بابای من به مهربانی آقای رضوانی بود یا اینکه بزرگ که شدم معلمی به خوبی آقای رضوانی شوم. برای پدرم خیلی مهم بود که در یکی از دبیرستان‌های تراز اول درس بخوانم و من با اینکه جزء شاگرد اول‌های مدرسه به حساب می‌آمدم به زحمت توانستم در امتحان ورودی دبیرستان‌مان قبول شوم؛ دبیرستانی نسبتا مشهور با ساختمان‌های بزرگ، سالن ورزش و آزمایشگاه‌های مجهز فیزیک و شیمی و البته دبیرانی باتجربه. یک روز که داشتم فضاهای ناشناخته دبیرستان را برای خودم کشف می‌کردم در کنار یکی از راهروها ناگهان متوجه عکس‌هایی شدم که بر دیوار قرار داشتند. یکی از عکس‌ها شباهت عجیبی با آقای رضوانی داشت. انگار سی سال پیش از همان شخص عکس گرفته باشید. زیر عکس نوشته بود: شهید حمیدرضا رضوانی.

پرنده ای تزئینی در میان مرغ‌های خانگی

هشدار: این نوشته پلات مختصر رمان را فاش می کند. رمان«از شیطان آموخت و سوزاند» نوشته فرخنده آقایی، دفتر خاطرات روزانه زنی میانسال است که جایی برای زندگی ندارد، عضو کتابخانه فرهنگسرای اندیشه شده و حالا شب‌ها در کتابخانه می‌خوابد. از میان یادداشتهای زن تکه تکه گذشته‌اش را می‌یابیم که چطور خلاف خواست مادر ارمنی‌اش با مردی مسلمان ازدواج کرده که حالا او را از خود رانده و پسرش را از او گرفته است؛ زن در جستجوی کار و استقلال مالی است و اتاقی از آن خود که دوباره با پسرش باشد. اما در این چند سال، بستگان و آشنایانش یک به یک او را از خانه‌هایشان رانده‌اند و او که قصد ازدواج بی عشق با مردی دیگر را ندارد، بی سرپناه و بی پول مانده است. زن همچنان خوش‌بین است، کتاب می‌خواند، در کلاس‌های فرهنگسرا شرکت می‌کند، شب شعر می‌رود و در جستجوی کار به شرکت‌های معتبر سر می‌زند. نیمه اول کتاب که تلاش‌های زن برای حفظ عزت نفس و بازسازی گذشته‌اش از میان اشارات اوست، جذاب است اما بعد روند داستان به دامن تکرار می‌افتد و ملال‌آور می‌شود. راوی حالا همدلی کمتری برمی‌انگیزد؛ درمی‌یابیم زن توانایی خارج شدن از این شرایط را ندارد چون از واقع‌بینی و عملگرایی لازم برخوردار نیست، عقل معاش ندارد و خرجش بیش از دخلش(مستمری ماهانه خاله‌اش) است، از هر آشنایی که می‌بیند پول می‌خواهد؛ مدام مقروض است و بر قرض‌هایش افزوده می‌شود. در حالی که به سختی غذایی برای خوردن دارد (از غذای بدون گوشت متنفر است)، به کلاس خصوصی زبان فرانسه می‌رود. با نسیه کفش و لباس می‌خرد و مرتب برای وسایل بهداشتی، کتاب و تایپ و کپی یادداشت‌ها، رزومه، شرح حال و... پول می‌پردازد. او که در مدرسه فرانسوی ژاندارک درس خوانده و در یونان و انگلستان زندگی کرده و حالا نمی‌تواند مثل یک گدا زندگی کند، تراژدی او این است که در حسرت رفاهی است که با این درآمد محدود؛ امکانش را ندارد اما حاضر نیست از آنچه روحش را حتی برای دقایقی کوتاه ارضا می‌کند، دست بکشد یا به کارهای سخت تن دهد. وابسته به صدقه دیگران است اما این چیزی از کراهتش کم نمی‌کند. مثل پرنده‌ای تزئینی که در لانه مرغ‌های خانگی گیر افتاده، فقط منتظر است تا از لانه بیرون برود. او را با واقعیت کاری نیست. در زندان زنان یا میان مددجویان بهزیستی تلاش نمی‌کند تا با دیگران ارتباط برقرار کند، حتی وقتی آشپز، خانه امن بهزیستی نیامده به فکرش نمی‌رسد او آشپزی کند. یک عقب مانده ذهنی غذا درست می کند که چون بدمزه شده او لب نمی‌زند. رفتارش باعث ناخوشنودی بقیه و بهانه آزار دادن اوست. از کار بدنی بیزار است و تنها می تواند ساعات معدودی به نوجوانان زبان انگلیسی تدریس کند. هرچند در پایان یادداشت‌های این دوسال و با مساعدت بهزیستی و صندوق قرض‌الحسنه سرانجام اتاقی اجاره می‌کند و به امنیتی نسبی می‌رسد اما او تغییر نکرده است و درس جدیدی نیاموخته همچنان با صدقه خاله‌اش و کلیسا زندگی می‌کند. به شدت مقروض است (از جمله به بوفه دار عیال‌وار فرهنگسرا) و حالا نگران قرض‌های پسرش هم هست و با این حال یک پنجم عایدی‌اش را به همسایه می‌پردازد تا هر هفته اتاق کوچکش و راهرو را نظافت کند و همان‌قدر را برای خانه زیبایی که بیش از هرجا شادش می‌کند می‌پردازد. سوژه رمان جالب است و نویسنده در نشان دادن بی‌پناهی و مشکلات زنی که می خواهد مستقل باشد و بی رحمی و ناامنی شهر بزرگ تهران که مردانش زن را به چشم کالای لذت می بینند و حتی در کلیسا به زن تعرض می‌کنند موفق است، اشاراتش به ناکارآمدی سیستم حمایت اجتماعی دولتی نیز قابل قبول از کار درآمده اما حیف که نویسنده نخواسته به لایه‌های عمیق‌تر بپردازد؛ مثل ناتوانی روانی زن در تطابق با شرایط جدید و بیگانگی اش که انگار در یکجور روح جمعی ریشه دارد و شعر پشت جلد که نام کتاب از آن انتخاب شده و شرح تابلوهای نقاشی امانوئل همه در راستای چنین مفهومی وارد داستان شده اند ولی همه آن اشارات ابتر مانده و نویسنده در مصاحبه اش بیان می کند که ارمنی بودن زن برایش مهم نبوده! یا تحلیل پنهان تری در اشاره به پرورش زن در دوران پهلوی و ادامه آن سلایق مادی گرایی در سال های بعد از انقلاب و جنگ هم مغفول می ماند و دریغ از اشاره یا کنایه ای. حیف‌تر این‌که قصه گذشته زن جای کار زیادی داشت؛ از مسلمان شدن فرمالیته و مراسم عقد یادی شده اما از عشقی که منجر به ازدواج با مرد مسلمان شده و زندگی مشترکش چیزی نمی دانیم فقط به دوران دانشجویی شوهرش در یونان و دفتر کارهای گرافیکی صورتگر در تهران اشاره می‌شود و بعد شرکت در جلسات شیخ اصغر به تغییر مرد منجر شده و زنش را نجس دانسته و از خود رانده و در عین‌حال به آغوش شهناز خواهرزاده‌اش افتاده و از او فرزندی دارد! (این قسمت خیلی توی ذوقم زد) حتی پرداختن به زندگی نسرین یا خاله پوران و هووهایش هم می‌توانست بر غنای قصه بیافزاید. اما نویسنده در همین سطح مانده تا رمانش هم رمانی متوسط باقی بماند.

تجربه در سایت همسریابی طوبی

دستور ممانعت از فعالیت سایت‌های همسریابی بهانه‌ای شد تا از تجربیاتم بگویم. من دو سال در سایت طوبی عضو ویژه بودم و چون به اینترنت پرسرعت دسترسی داشتم ، پروفایل دوستم را اداره می کردم. نتیجه این فعالیت و رد و بدل کردن صدها پیام و ترتیب دادن ملاقات دوستم با یک دوجین متقاضی دستچین شده از بین هزاران عضو سایت، این بود که یک سوم اعضای مرد، قصد ازدواج ندارند و برای سرگرمی و وقت گذرانی به این سایت آمده اند، یک سوم دیگرشرایط ازدواج دایم را ندارند چون متاهلند و به دروغ خود را مجرد، در حال جدایی یا طلاق گرفته (متارکه) اعلام می‌کنند و فقط به دنبال دوست دختر یا ازدواج موقت‌اند. یک سوم باقی مانده نیز شرایط مادی مناسبی ندارند یا مذهبی نیستند یا شرایط مناسبی دارند اما در مورد امتیازات خود و معیارهای همسر مطلوبشان متوهم‌اند و توقعات نابجایی دارند که نمی‌توانند فرد مناسب خود را بیابند. مصداق کامل «کسانی را می پسندم که مرا نمی‌خواهند و کسانی مرا می‌خواهند که من نمی‌پسندم». اجبار سایت‌های همسریابی به فعالیت ذیل یک مرکز مشاوره این حسن را دارد که افراد متاهل یا کسانی که قصد جدی یا شرایط ازدواج را ندارند، غربال می‌کند و به آنهایی که نیت ازدواج دارند مشاوره می دهد تا مورد مناسب خود را بیابند.

پیشواز محرم

چند روز مانده به محرم آرایشگاه‌های زنانه غوغاست. خانم‌های سنتی دو ماه محرم و صفر را احترام نگه می دارند و دست به سر و صورتشان نمی‌برند و حالا چند روزه مانده به محرم، به آرایشگاه هجوم می برند تا ابرویشان را اصلاح کنند، تتو کنند، بند بندازند، مو رنگ کنند، مش کنند و ...به طرزمتناقضی؛ انگار محرم، جشنی است که در استقبال آن همگی به بهترین صورت خود را آراسته‌اند. مضحکه غریبی است.

شیرین زبانی

پسرک سه ساله‌ام هنوز به شیرینی در تلفظ بعضی حروف اشتباه می‌کند. حرف «ل» را مثل «د» تلفظ می‌کند و حاصلش می شود «دوبیا» به جای «لوبیا» و به جای «بچرخون» می گوید«بخرچون» که واقعا تلفظ سخت‌تری است و هر بار خنده به لبمان می‌آورد. وقتی من و پدرش گفتگویی جدی داریم، به طرز عجیبی ساکت می ماند و حرف هایمان را گوش می‌دهد، انگار ما به زبان بیگانه ای سخن می گوییم و همه تلاشش این است که در این مکالمه غریب، کلمات آشنا پیدا کند و از حرف های ما سردر بیاورد. گاه به گاه با دایره لغات محدودش جملات کاملی می‌سازد و مرا شگفت زده می‌کند: - صبح است و پدرش در حال رفتن به سر کار، می‌گوید من هم می خوام برم سر کار. لباسش را مرتب می‌کنم و می‌گویم: نه مامان تو نمی‌روی سرکار، می‌خوای بری مهد کودک. مطمئن جواب می‌دهد: مهد کودک هم یک‌جور سر کاره. - در ماشین نشسته‌ایم و در خیابانی شلوغ می‌رانیم، به موتوری که کنار ماشین حرکت می‌کند، اشاره می‌کند و می‌گوید: بابا مواظب باش به موتوری نزنی، تصادف میشه. - برایش توضیح داده ام که بچه ها یا پسرند یا دختر. و او پسر است. بعد از او می پرسم دانیار (پسر دوستم که یکسالی از او کوچکتر است) پسر است یا دختر؛ جواب می دهد: دانیار نی نی ه. می پرسم یگانه (دختر دایی اش که دو سالی بزرگتر است) چی، پسره یا دختر؟ جدی جواب می دهد: یگانه خانمه!

زنان، سوژه نگاه جنصی

یکی از برادران ارزشی در وبلاگش نوشته: «گاهی زنان روستایی و کشاورز حجاب و پوشش رسمی و استاندارد ندارند، اما کسی به آنها بدحجاب و بی‌حجاب نمی‌گوید. چرا؟ چون اصلا قصد خودنمایی، جلوه‌گری و هرزگی ندارند. طبیعت کارشان و عرف و سنت‌شان این است. ولی در جامعه با افرادی مواجهیم که پوشش آنها چیزی نیست جز برجسته کردن جنصیتشان! …پس اعتراض ما به جلوه‌گری و بی‌حیایی و بی‌عفتی و بدپوششی است. ما دنبال این نیستیم که همه یک پوشش واحد و رسمی داشته باشند حرف ما این است که نگاه و ظاهر جنصی را از صحنه اجتماع پاک کنیم و مراقب امنیت اخلاقی جامعه باشیم.» برادر ارزشی دیگری در بحثی در گوگل پلاس با تاکید می‌گوید که «فرهنگ غرب، کرامت زن را نابود کرده، به تبلیغات کالاهایشان نگاه کنید که چطور زنان سوژه نگاه جنصی هستند.» هر دوی این گزاره‌های اجتماعی مبتنی بر عقل سلیم، بر اساس برداشت اشتباهی از گزاره«زنان، سوژه نگاه جنصی» شکل گرفته‌اند. این گزاره فمینیستی برای بیان جایگاه زنان در ساختار اجتماعی- اقتصادی جوامع سنتی (کشاورزی) به کار می‌رود که بر اساس آن زنان تنها وظایف مادری و خانه‌داری را برعهده داشتند چون اساسا امکانی برای حضور بیشتر آنها در عرصه اقتصادی و ... وجود نداشت. فرهنگ مردسالاری ملازم با ساختار اقتصادی- اجتماعی جامعه سنتی؛ پیش فرض‌های مشخصی داشت: زنان دارای عقل ناقص و جاذبه جنصی زیادی هستند که برای آرامش مردان و اطمینان از صحت نسب فرزندان، باید با پوشش مناسب؛ تفکیک فضاهای مردانه – زنانه و ارزش‌های اخلاقی حیا و پاکدامنی مهار شود. ماجراجویی‌های جنصی مردان با توجه به ذات تنوع طلب مردانه قابل توجیه است. صد البته که این هنجارها در میان شهرنشینان سختگیرانه تر اجرا می شد و در میان زنان روستایی و عشایری به دلیل نوع کار و محدودیت مکان در مورد پوشش زنان و تفکیک جنستی مکانی سهل گیری بیشتر و محدودیت کمتری بود. اما همچنان زنان جایگاه اجتماعی فرودست تری داشتند. جامعه مدرن شیوه تولید و ساختار اقتصادی و اجتماعی متفاوتی دارد که افراد را تشویق می کند بی توجه به جنسیت، مذهب و قومیت‌شان استعدادهای خود را شکوفا کنند، آرزوهای شخصی خود را پی بگیرند و به جامعه (به زبان دیگر سیستم) خدمت کنند. در این میان ماجراجویی‌های جنصی زنان به اندازه مردان قابل تحمل و انتخابی شخصی است. این حقیقت که در تبلیغات تجاری از جاذبه جنصی زنان استفاده می‌شود (همانطور که از مردان جوان و جذاب) بیشتر استفاده از غریزه بشری است تا نمایانگر ساختار اجتماعی و نظام حقوقی. برعکس آن، تلاش برای محدود کردن پوشش زنان به بهانه پاک کردن جامعه از نگاه جنسی حفظ کرامت زن نیست بلکه به طرز متناقضی دقیقا از فرهنگ مردسالارانه‌ای نشات می‌گیرد که زنان را نه انسانی برابر با مردان بلکه موجوداتی دارای جاذبه جنصی می‌داند که باید مهارشان کرد تا امنیت اخلاقی جامعه به خطر نیفتد.

مدرسه رفتن در میانه جنگ شهرها

اواخر پاییز 65 بود، بمباران شهرها آغاز شده بود. سالها بود خانه ما به دیوار مدرسه چسبیده بود؛ مایه حسرت بچه‌هایی که از راه‌های دورتر می‌آمدند. آن روز، یکی از روزهای معمولی وسط هفته بود. وقت ظهر مادر، بچه‌های کوچکتر را به من سپرده بود و در صف نانوایی معطل شده بود. مردی به در خانه ما آمد. سراغ یکی از دوستان پدر را می‌گرفت که همان نزدیکی مغازه داشت. در ده سالگی احساس وظیفه کردم که مغازه را نشانش بدهم. همین که به کوچه آمدیم، صدای آژیر قرمز بلند شد. متحیر وسط کوچه ماندم. همان لحظه زنگ آخر شیفت پسرانه مدرسه به صدا درآمد. بچه‌های کلاس اول را تعطیل کردند و به خیابان فرستادند اما چند هواپیما در آسمان بالای مدرسه ظاهر شد. بقیه کلاس‌ها را نگه داشتند. بعد صدای هولناکی آمد(دیوار صوتی را شکسته بودند). مرد همراهم یا علی گفت و کف جدول خیابان خوابید. من از هول پریدم توی حیاط مدرسه. ناگهان تمام شیشه‌ پنجره های مدرسه سه طبقه شکست و خرده شیشه ها آوار شد روی معلمی که خمیده در حال دویدن به سمت ورودی ساختمان مدرسه بود. آنچنان ترسیدم که به خیابان برگشتم. همه مردم مشغول فریاد زدن و دویدن بودند. پسر جوانی فریاد زد: «بمب‌هاش رو ریخت، می‌خواد مدرسه رو بزنه». بالای سرم را نگاه کردم. از یکی از هواپیماهای کوچک و بی‌آزار، دو شی کله قند مانند جدا شدند. محو تماشای آن‌ها ماندم که درست بالای سرم بودند، می‌دانستم بمب اند و ما را خواهند کشت. فرار نکردم؛ جایی برای پناه گرفتن نبود. همین طور نگاهشان می‌کردم که آرام آرام پایین می‌آمدند و میانه راه، به طرزغریبی در خطی منحنی دور شدند و دو کیلومتر آن طرف‌تر منفجر شدند. از صدای انفجار به خودم آمدم و به خانه دویدم. خواهرهای دوقلوی یکساله‌ام کنار شیشه‌ خرده‌ها نشسته بودند و من تازه به عقلم رسید که اگر بچه‌ها زخمی شده بودند، جواب مامان را چی می‌دادم؟ فردایش خرابه‌های بمباران را دیدم. خانه یکی از بچه‌های سال بالایی خراب شده بود و خودش و مادرش کشته شده بودند. بچه‌های کلاس پچ پچ می کردند که بدنشان تکه تکه شده بود و مغزش را لای آجرها دیده اند. چند هفته بعد از آن خانه رفتیم؛ چند ماه باقی مانده سال تحصیلی، راه من و خواهر کوچکترم از همه دورتر بود. سال بعد مدرسه را هم عوض کردیم.

واقعیت میان سالی

1- جمعی از دوستان پلاس در مورد برهان علیت و اثبات وجود خدا بحث می کنند. مدتهاست چنین بحثهایی را ندیده بودم، از سر کنجکاوی بحث ها را می خوانم، ولی علاقمند نیستم و دنبالش نمی کنم. یک لحظه به خودم می آیم و جدی می پرسم : چرا علاقمند نیستی؟ جوابش سخت تر است : به دلیل میانسالی! پاسخ عجیبی است. اما واقعیت دارد. این از محاسن میانسالی است که تکلیفت با خیلی چیزها روشن شده. برای من دیگر وجود خدا یا معاد سوال نیست. فهمیده ام که اثبات عقلی بی چون و چرایی وجود ندارد. تو باید انتخاب کنی که ایمان داری یا نه؟ و من انتخابم را کرده ام و برایم اهمیتی ندارد که بخواهم درستی انتخابم را به کسی ثابت کنم. 2- اصلا همین بی اهمیت بودن نظر دیگران خودش یکی دیگر از مزایای میانسالی است. فهمیدی که قرار نیست چیزی را به دیگران ثابت کنی و در نهایت نظر آنها مهم نیست. هر کس سلیقه و انتخابی دارد. دوست داری این طور لباس بپوشی، این طور زندگی کنی. زندگیت مال خودت است و قرار نیست مرتب به بقیه جواب پس بدهی. حتی اگر اشتباه کنی مهم نیست. هر کسی حق دارد اشتباه کند. ترس از اشتباه کردن، ترس از کامل نبودن، ترس از احمق به نظر رسیدن و ... همه بیهوده است. فهمیدی نمی توانی آدمها را عوض کنی. فقط می توانی تصمیم بگیری کسانی که رفتار و کردارشان آزارت می دهد را با حفظ احترام کنار بگذاری. همین! 3- میانسالی یعنی دیگر جوان نیستی، نیرویت کم شده. دیگر نمی توانی دو روز کامل بیدار باشی یا کتابی هزار صفحه ای را یک نفس بخوانی یا راحت وسایل خانه را این طرف و آن طرف بکشی و دو ساعته تغییر دکوراسیون بدهی. اما حالا یاد گرفتی با بدنت در صلح باشی، مثل اسب و سوارش . این بدن توست نه باعث شرمندگی که پنهان و انکارش کنی ، نه زینتی که به رخ بکشی و مباهات کنی.همانور که هست بپذیریش، دوستش داشته باشی و به اندازه توقع داشته باشی. خستگی اش را بفهمی، تیمارش کنی. 4- جوانی یعنی دوره شور و عشق. آدمهایی که سر راهت قرار می گیرند، جذابیتشان آرزومندت می کند، شوق شناختن و دست یافتن. دغدغه مرور کردن لحظاتی که با هم داشتید. منظورش از آن حرف چه بود؟ اضطراب اینکه آیا او هم دوستم دارد؟ تپش قلب، لرزش دست وقتی اولین بار صمیمانه لمسش می کنی و... میانسالی یعنی سرانجام درسهایت را یاد گرفتی. حالا می دانی عشق هم تجربه ای است که باید در سن و سال مشخصی بگذرانی. مرحله ای از زندگی است برای کشف شور و اشتیاق و تجربه لذت و ساختن صمیمیت با آدمی که شریک بقیه زندگیت شود. شوری که با شناختنش تمام می شود و سعادتی است اگر جایش صمیمیت و انس بماند. تجربه عشقی جدید به معنای تجربه همان شور و اشتیاق نیست. چون حالا کمتر رویاپردازی . زودتر آدم ها را می شناسی و جذابیتشان کمتر می شود. یاد گرفته ای عشق از صمیمیت می آید و تو مسئول احساسات دیگران در برابر تخیلی که از تو دارند؛ نیستی. سرانجام می فهمی ازدواج تو را در برابر جذابیت آدمهای دیگر بیمه نمی کند و در نهایت وفاداری و تعهد انتخاب است. و بعد والد شدن، پذیرفتن مسئولیت زندگی آدمی دیگر و هماهنگ کردن زندگی با خواسته ها و نیازهایش. 5- در نهایت میانسالی یعنی دیگر درک درستی از علایق و توانایی هایت داری. می دانی شغل مورد علاقه ات چیست، در چه زمینه هایی استعداد داری، چه کارهایی را با علاقه انجام می دهی و چه چیزهایی شادت می کند و در کدام کارها خوب نیستی که نباید وقت و انرژی محدودت را حرامشان کنی. می دانی از خودت و زندگیت چه می خواهی. مسئولیت هایی داری و مثل دوران جوانی سبکبال و آسوده نیستی، اما دیگر آن تردیدها، التهابها و ... تمام شده. پس تا دوران پیری نرسیده کاری کن. پی نوشت: اگر به میانسالی رسیدید و درسهایتان را یاد نگرفتید، خیلی مهم نیست، روزگار آنقدر درسهایش را تکرار می کند تا سرانجام بیاموزیم.

مردان در خانه؛ زنان در بیرون

در جوامع سنتی که شیوه تولیدی کشاورزی و دامداری است و قدرت بدنی برای کار و جنگاوری مزیت مهمی بوده زنان همواره جایگاه فرودست تری داشتند؛ آنها به خاطر قدرت بدنی کمتر، خشونت و ناامنی فضای عمومی و اسارتشان در سالها بارداری، شیردهی و بزرگ کردن بین شش تا ده فرزندکه نیمی از آنها در کودکی می مردند امکان اندکی برای اشتغال و استقلال مالی داشتند و کاملا به مردان وابسته بودند. براساس همین ساختار اقتصادی- اجتماعی است که فضاها به زنانه- مردانه تقسیم می شدند. زن در خانه می نشست، ساعتها وقتش را برای آماده کردن مواد غذایی و پختن غذا و شیرینی می گذراند، ظرفها و لباس ها را می شست، اتاق ها را می روفت و در وقت فراغت لباس می دوخت و گلدوزی می کرد. و دو سه سال یکبار هم کودکی می زایید و بزرگ می کرد. معمولا پنج شش بچه قد و نیم قد وقت فراغتی نمی گذاشت؛ سرگرمیش هم حضور در محافل زنانه بود و روزش را می گذراند تا شب شوهرش به خانه بیاید. مسئولیت اداره خانواده و تامین معاش با مرد بود و چون همه مسئولیتهای خارج از خانه برعهده مرد بود، حق تصمیمگیری نیز با او بود و در برابر خدا و مردم فعال مایشاء محسوب می شد. در جامعه مدرن (که ما هنوز در حال گذار به آنیم) شیوه تولید صنعتی و خدماتی است و قدرت بدنی امتیازی ناچیز محسوب می شود. فضاها براساس نوع فعالیت (و نه جنسیت) تقسیم می شوند. زنها دیرتر ازدواج می کنند و به لطف امکانات جلوگیری از بارداری، به یکی دو بچه اکتفا می کنند. کار خانگی به لطف تکنولوژی خیلی سبکتر شده، موادغذایی آماده و در دسترسند، لباسها دوخته و آماده، و به جای هفت هشت تا بچه قد و نیم قد، یکی دو تا بچه بیشتر نیستند که بعد از رسیدن به سن مدرسه مراقبت کمتری می خواهند و زن می تواند به بازار کار بپیوندد. زمانی که زن و مرد هر دو شاغل باشند معنا ندارد که کار خانه هم تنها به عهده زن باشد. گرم کردن غذا در مایکروویو، گذاشتن ظرفها در دیش واشر، لباس ریختن توی ماشین لباسشویی یا روشن کردن جاروبرقی زن و مرد ندارد. ساختار اقتصادی – اجتماعی مدرن شایسته ترین افراد را در بازار کار خود می خواهد و فرقی بین مرد و زن نمی گذارد. اما در کشور ما همین جاست که محل مناقشه است. دینداران و سنت گرایان، رفاه حاصل از تکنولوژی را می پذیرند اما کار مردان در خانه را نشانه زن ذلیلی می داند و حضور زنان در فضای عمومی را اشاعه فساد. سالهاست چانه زنی بر سر این است که کدام بخش مدرنیته را بپذیریم و کدام قسمت را نه. تا کی بفهمند که چانه زدنی بی حاصل است.

انبوه بشریت، سیاهی لشگر تمدن

انیمیشن سیاره 51، ایده جالبی دارد. ساکنین سیارک 51 در مدار مشتری زندگی آرامی دارند. تنها نگرانی آنها هجوم بیگانگان فضایی است. حضور یک سفینه از کره زمین، باعث جنجال وحشتناکی می شود که حضور ارتش تنها را نجات از آن است. با ماجرای انیمیشن یا ارزش هنری و زیباشناختی آن کاری ندارم. ذهن من درگیر یکی از پیش فرضهای داستان است: جمعیتی کوچک به پیشرفت های تکنولوژیکی رسیدند که فقط چند سالی از انسانها عقب ترند. همین ایده در کارتون " هورتون هویی می شنود" هم وجود داشت. جمعیت کوچک روی سیاره ساکن بر گرده گل هم از ستارگان و فضای نامتناهی بالای سرشان غافلند اما جز آن از نظر علمی چندان عقب تر از ساکنان سیاره بسیار بزرگتر نیستند.(در موزه تابلوهایی از عصر حجر، قرون وسطی تا عصر مدرن وجود دارد.) آیا این امر ممکن است؟ جواب منفی است. با آنکه تاریخ علم حاصل پیشرفت های روزافزون اذهان برتر جمعیت کوچکی از انسانهاست، اما بدون وجود انبوه جمعیت بشری که در سطح وسیع جغرافیایی پراکنده اند، هرگز مسائلی به وجود نمی آمد که راه حلی بخواهند و پاسخها باعث پیشرفت علم شوند. جنگ، قحطی، بیماری و ... زندگی های بسیاری را نابود می کردند اما چالشی بودند که نجات از آنها گام به گام تمدن امروزی را ساخت. در یک بهشت کوچک هرگز از دوره جمع آوری غذا فراتر نمی رفتیم. بهشتی که در آن خشکسالی و بیماری نیست اما علم و تکنولوژی هم نیست.

بالکن های خشک

چهارمین باری است که اسباب کشی کرده ایم و اولین خانه ای است که بالکن دارد و می شود توی بالکن اش گلدان گذاشت. یک هفته ای آفتاب را رصد می کنم تا دستم بیاید بالکن در چه ساعاتی از روز و چقدر نور می گیرد. بعد با شوق گیاهان آفتاب دوست یاس سفید، ناز ژاپنی و حسن یوسف می خرم و حتی شفلر و برگ گندمی آپارتمان نشینم را هم به بالکن می آورم تا باغچه کوچکم کامل شود. کنار درب بالکن بالش می گذارم و بساط کتاب و لپ تاپم را لب باغچه ام پهن می کنم تا هر از گاهی که سرم را بالا بیاورم، از ضیافت برگها شاد شوم. خانه طبقه سوم مجتمعی پنج طبقه است. با کنجکاوی به بالکن های دیگر نگاه می کنم. در این مجتمع چهل واحدی که نیمی از واحدها بالکن دارند، فقط در چهار بالکن گلدانها و گیاهان حضور دارند. بقیه فقط انبار خرت و پرت است و جایگاه رخت آویز و گاهی دیش ماهواره.سر راهم بالکن های همسایه را هم دید می زنم، بقیه نیز همین منوال است. در راه از ابتدای حکیم تا آخر رسالت فقط چشمم به بالکن هاست. نتیجه همان است. کمتر از نیمی از ساختمان ها بالکن دارند و بین 10 تا 15 درصد بالکن ها میزبان گلدانی هستند. بقیه خشک و زشت رها شده اند. یعنی تهرانی ها بالکن را جزء فضای داخلی خانه نمی دانند یا حوصله ندارند؟!

اختلال شخصیت منفعل- مهاجم و روح جمعی ایرانی

کتاب عشق ویرانگر را می خوانم که دوازده اختلال شخصیت را بیان می کند: پارانویید (شکاک)، اسکیزوئید(منزوی)، اسیکیزوتایپال(عجیب و غریب)، ضد اجتماعی، مرزی، هیستریونیک (نمایشی)، خودشیفته، منفعل – مهاجم، اجتنابی، وابسته، وسواسی- جبری و افسرده که به عنوان معشوق یا همسر ویژگی های متفاوتی دارند و درگیری عاطفی با آنها توانفرساست. احساس کردم از میان این اختلالات شخصیت چند تایی بیشتر در جامعه ایران شایع اند. گذشته از شخصیت پارانویید (شکاک) که با ارزشهای سنتی مثل غیرت و مردسالاری هماهنگ تر است، شخصیت منفعل – مهاجم هم به شدت آشنا بود. شخصیت منفعل – مهاجم نسبت به همه چیز به ویژه مراجع قدرت نگرش منفی دارد. او از یکسو نیاز به تایید و توجه از سوی مراجع قدرت دارد و از سوی دیگر می خواهد مستقل از آنان باشد و با آنها مخالفت کند. نتیجه این دوگانگی عاطفی این است که شخص، خشم خود را به طورغیرمستقیم و به روش تخریبگرانه علیه دیگران به کار می گیرد. در ظاهر فردی مطیع است اما وظایف محول شده را به تعویق می اندازد، فراموش می کند یا با اشتباه خراب می کند. در ظاهر لبخند می زند اما از روسایش یا کسانی که مرجع قدرتند بدگویی می کند و آنها را بی کفایت می داند. یکی از جنبه های ناخوشایند شخصیت منفعل – مهاجم تمایل مزمن او به بی اهمیت انگاشتن و کم ارج شمردن موفقیتها و پیشرفت های اطرافیان است. او همواره با هر فردی که گمان کند از خودش عملکرد بهتری دارد، وارد رقابت و ستیزه می شود. به طور مثال اگر همکارانش ترفیع بگیرند و او از این ترفیع بی نصیب بماند، پشت سر آنها خواهد گفت که آنها پارتی بازی کرده اند یا رشوه داده اند یا اینکه فضا را برای پیشرفت آنها باز کرده اند. در مقابل درباره خودش خواهد گفت که روسا و سرپرستان بی کفایت او توقع دارند که او کار زیادی انجام دهد بدون اینکه از او قدردانی کنند یا اینکه آنها از او خوششان نمی آید. غالبا لجوجانه به بحث و جدل می پردازد و با بزرگنمایی از نامرادی های زندگی خود شکایت دارد. شاید از خودتان بپرسید چه عواملی سبب می شود تا فردی دچار اختلال شخصیت منفعل – مهاجم شود. اگرچه عوامل متعددی در این باره دخالت دارند (عوامل ژنتیکی، بیولوژیکی و محیطی) اما به نظر می رسد که نحوه تعامل کودک با والدین، بزرگترین نقش را دارد. احتمال می رود شخصیت منفعل – مهاجم در دوران کودکی به خوبی توجه، مراقبت و محبت قرار گرفته باشد و احتمالا هیچ مشکلی در رابطه بین والدین و فرزندان وجود ننداشته است اما در جایی از این رابطه، این احساس به کودک دست داده است که دیگر به او محبت و توجهی نمی شود و به دنبال آن، والدین خود را افراد بی انصاف و ظالم قلمداد کرده است. این تغییرغالبا با تولد فرزند دیگر خانواده به وجود می آید. همچنین ممکن است او توقع والدین خود را برای کسب استقلال بیشتر و سپردن برخی از کارهای منزل به خود را ظالمانه و غیرمنطقی بداند و از سوی دیگر نتواند احساس خشم و عدم رضایت خود را بیان کند. زیرا گمان می کند والدینش افرادی خطرناک و کینه توز هستند. بنابردلایلی او به خود پیام می دهد که «دلخوری و عدم موافقت خود را به طور مستقیم بیان نکن و یا آن را در خودت نگه دار و به طور غیرمستقیم آن را با جملات نیش و کنایه دار و یا مقاومت در انجام کاری که از تو می خواهند انجام بده» افراد منفعل – مهاجم در بزرگسالی نیز به این نتیجه می رسند که تنها راه ابراز همه رنجش ها و خشم های سرکوب شده، تخریب غیرمستقیم دیگران به ویژه افراد صاحب قدرت است.(عشق ویرانگر، براد جانسون، کلی موری، مترجمان زهرا حسین زاده، الهام شفیعی، تهران: رسا، 1387) این توصیف برای شما آشنا نبود؟ انگار یکجوری این ادمها بخصوص در میان کارمندان اداری کشورمان کم نیستند. فکر می کنم یکجور روح جمعی ایرانی هست که با این نوع اختلال شخصیت زیادی نزدیک است. مگر ما در جامعه ایران همواره تضاد دولت – ملت نداشتیم پس طبیعی است این رویکرد نسبت به مراجع قدرت وجود داشته باشد که معمولا طالمانه رفتار می کردند و امکان و اجازه ابراز نظر یا احساسات به زیردستان نمی دادند.

بحران های ادواری

متنی روانشناسی می خوانم که توضیح می دهد آدمها در برابر بحرانهای ادواری زندگی دو نوع واکنش دارند: واکنش عاقلانه که احساساتشان را مهار می‌کنند و به دنبال راه حل مساله و کنترل پیامدهایش هستند و گروه دوم که دستخوش احساساتند و به دنبال کارهایی هستند که احساسشان (خشم، غم و اضطرابشان) را بهتر کند. مطلب جالبی بود اما بیش از آنکه به این فکر کنم که بیشتر آدمهایی که من می‌شناسم در دسته دوم هستند برایم جالب این بود که نوشته بود در زندگی هر آدم بالغی به طور متوسط هر سه ماه یک بحران کوچک یا بزرگ پیش می‌آید: (بحران مربوط به سلامتی فرد، سلامتی اطرافیانش، محیط کار، زندگی خانوادگی، مشکلات مالی و ... ) تکان‌دهنده بود که فهمیدم تا به حال درک نادرستی از زندگی داشته‌ام. به طور ناخودآگاه همیشه انتظار داشتم زندگی روالی منظم داشته باشد تا در این بین به کارهای مورد علاقه بپردازی و هر وقت که اتفاقی این روال معمول را بر هم می‌زد عصبانی می‌شدم اما حالا درک می‌کنم که زندگی نشستن کنار رودخانه‌ای آرام نیست که گاهی سیلابی متلاطمش کند. زندگی نشستن کنار ساحل است؛ امواج به طور مرتب بر ساحل می‌خورند و تا موج بعدی زمان کوتاهی فرصت داری.

همه کتابهای من

طرح رمانی از یک نویسنده آمریکای لاتین خواندم که داستان مردی بود که کلکسیونی از هزار عتیقه داشت و هر وقت تابلو یا کتاب گرانقیمت جدیدی به دستش می رسید یکی از عتیقه های کم ارزش تر را در آتش می سوزاند تا تعداد اشیاء کلکسیونش ثابت بماند. حالا این حکایت من است. کتابخانه کوچکی دارم که در 15 جعبه موز (واحد شمارش کتاب در زمان اسباب کشی) جای می گیرد و عهد کرده ام بیشتر نشوند. حالا که چند جلد کتاب در نمایشگاه کتاب خریدم ، باید به همان اندازه کتابهای کم ارزش تر را به کتابخانه یا دوستان علاقمند واگذار کنم. انتخاب راحتی نیست. الان مجبور شدم سکوت بره ها را همراه با چند رمان کلارک بیرون بیندازم. دفعه دیگر انتخاب سخت تر خواهد شد. شاید مجبور شوم از شمال و جنوب جان جیکس چشم پوشی کنم یا خاطرات جاسوسان را واگذار کنم. مساله فقط کنار گذاشتن کتابها نیست، رها کردن خاطرات روزهای خوشی است که این کتابها را می خواندم. دوران دانشجویی که پر از اشتیاق دانستن بودم و تخیل کارهای بزرگی که می شود انجام داد. ذوق و شوق خریدن کتاب، یک نفس خواندنش، ورق زدن های گاه به گاه و دوباره خوانی قسمتهایی که دوست داشتم. حیف.

تن زن به مثابه مخدر

آقای طهماسبی نماینده مجلس فرمودند که بی حجابی در جامعه از اعتیاد هم خطرناک تر است. البته نفرمودند که چرا با وجود بیش از ده میلیون معتاد در سراسر مملکت همّ و غمشان روی حداکثر یک میلیون زن بی حجاب تهران و چند شهر بزرگ کشور است. نمیخواهم در مورد سیاست های فرهنگی ایدئولوژی مرد سالارانه جمهوری اسلامی و سنت های مذهبی و عرفی که پشتوانه چنین سخنانی است بحث کنم؛ فقط می خواهم بگویم این سخن نیز بهره ای از حقیقت دارد. تن زن که محرک هوسرانی مردان است مثل شراب و مخدر است، هوش و حواس را از سر می پراند مایه لذت است و خماری و تلخی های پس از کامجویی و تمنای دوباره و مانند هر ماده مخدر دیگری پس از هر بار مصرف پیامدش برای رسیدن به همان سطح لذت باید دوز بیشتری مصرف کرد. اینجاست که سنت گرایان سر تکان می دهند و داد سخن می دهند که بله به همین دلیل زن ها باید مستور شوند و خانه نشین؛ مانند هر ماده مخدر دیگری باید خارج از دسترس باشند و همین جاست که خطا می کنند. تمایل جنسی غریزی است مانند مستی با شراب یا هپروتی شدن با مواد شیمیایی نیست که آدمیزاد کشفش کرده باشد و بشود با دسترسی ناپذیری امکان مصرفش را کنترل کرد (اگر بشود کرد). زنان مستور به معنای مردان پرهیزگار نیست؛ به معنای مردان تشنه است که با صدایی زیبا یا عطری تند یا طره ای مو از جا می پرند و ساق پای برهنه، ایمانشان را به باد می دهند. باید کمی از این مخدر بچشند تا عادت کنند تا برای تحریک کردنشان دوز بالاتری لازم باشد. راه حل کشورهای مدرن همین است. کودک، بزرگسالان را در حال خوردن نوشیدنی می بیند ولی اجازه ندارد که امتحان کند. همان طور که در سن بلوغ اجازه می یابند مشروب بخورند. اول با آبجو و مشروبات ملایم و بعد مشروبات الکلی قوی تر. جسم زن هم و پس از بلوغ اجازه کشفش را دارد و بعد بازی های نوجوانی و بعد هم روابطی که تا زمانی که بر مبنای علاقه و تمایل در جوان آزاد است موردی برای اعتراض ندارد. همان طور که از بین خیل مشروبخواران درصد اندکی الکلی می شوند از بین این جوانان نیز تعدادی بی بند و بار خواهند شد اما دیگر گرسنگی جنسی دغدغه ذهنی این جمعیت نیست. نمی گویم همان الگو را اینجا پیاده کنیم که با وجود تفاوت های فرهنگی و تاریخی دو جامعه ایده احمقانه ای است. اما لغو حجاب اجباری چنین هدفی را محقق می کند.

قربانی خاموش کردستان

در نمایشگاه کتاب بنرهایی است از دو شهید مردمی برگزیده سال 91 به انتخاب بسیج مستضعفین . چهره معصومانه دخترک و لقب "سمیه کردستان " و شرح کوتاه اینکه دختر جوان زیر شکنجه های وحشتناک حاضر نشده به امام خمینی توهین کند و شهادت را برگزیده؛ کنجکاوم می کند شرح زندگی " ناهید فاتحی کرجو" را بخوانم. داستان غم انگیزی است از یکی دیگر از قربانیان درگیری های قومی در کردستان. ناهید در سال 1344 در یک خانواده سنتی متولد شده، دختر آرام و ملایمی بوده. در سال 1358 وقتی چهارده ساله بوده به خواست پدر به عقد مردی بیگانه در می آید. مردی که چیزی از او نمی داند و از کارهایش بی خبر است. هنوز یکسالی از این ازدواج و تلاش برای شناختن مردی که شوهرش است نگذشته که چند پاسدار به درب خانه می آیند با خبری از شوهر. مردی که عضو کومله بوده و سه روز پیش دستگیر شده و پس از محاکمه ای سرپایی اعدام شده است. ناهید در 15 سالگی بیوه ای است جوان و موضوع حرف و حدیث در و همسایه. عده ای معتقدند او هم عضو کومله است و عده ای دیگر مطمئن اند او شوهرش را به پاسداران لو داده است. دختر آرام حالا گوشه گیر هم شده است. چند هفته ای برای فرار از نگاهها و پچ پچ ها خودش را در خانه زندانی می کند تا روزی که به دلیل بیماری به درمانگاه می رود و همانجا به اجبار چند مرد سوار مینی بوسی می شود که او را از شهر خارج می کند. آن مردان خشن، همرزمان شوهرش هستند و می خواهند بدانند آیا او در دستگیری شوهرش مقصر بوده یا نه؟ چند ماهی او را در یک روستا حبس می کنند و زجر می دهند و در آخر او را به طرز فجیعی می کشند. بین آنها و دخترک چه گذشته نمی دانیم، آنقدر هست که آنها خشم و شکست شان از نیروهای جمهوری اسلامی را با بی رحمی از دختر 16 ساله و بی دفاع تاوان گرفته اند. حکایت تکراری قربانی شدن زنان و کودکان در میانه جنگ های مردان. ناهید یکی از هزاران قربانی خشونتی است که در عرض سه سال منطقه غرب کشور را زیر و رو کرد و هنوز زخم هایش خون چکان است. بعد از گذشت سی سال، زندگی ناهید مورد توجه سازمان بسیج مستضعفین قرار گرفته و موضوع سفارش دو کتاب با عناوین: مستوره آسمانی نوشته محمد فائق فرجی و عروس خاموش شهر نوشته علی آقا غفار. دستگاه تبلیغی نظام به راه افتاده تا از دختری نوجوان اسطوره مقاومت بسازد. به طرز مضحکی به حضور موثر او در 13 سالگی و در تظاهرات علیه شاه اشاره می شود و حتی خبرنگاری سفارشی نویس از نقش او (دختری سیزده ساله) در پخش اعلامیه های امام می پرسد! (نگاه کنید به خبرگزاری فارس) اما اوج داستانپردازی مربوط به چند ماهی است که او زندانی دژخیمانش است؛ اینکه دخترک زیر شکنجه های دردناک هم حاضر نشده به امامش توهین کند و جان خود را نجات دهد. البته شاهدی بر این مدعا وجود ندارد، ولی می خواهند بپذیریم در برابر شکنجه هایی که بسیاری مردان به گناهان ناکرده اعتراف می کنند، نیروی ایمان دخترک معصومی که در این جنگ واقعا هیچ کاره بوده است، در برابر خواست شکنجه گرانش در تکرار کلماتی بی ارزش تسلیم نشده. انگار کافی نیست که دختر بیچاره ابتدا مجبور به پذیرش ازدواج سنتی و بعد محاکمه و اعدام غیرمنصفانه شوهرش شده، حالا باید از سوی یکی از طرف های درگیر؛ زندگیش شخم بخورد و سوژه داستان پردازی شود. توصیف این داستان پردازیها برای خلق یک اسطوره فقط یک کلمه است: رقت انگیز.

دولت مسئول است

آدم های زیادی هستند که به جای پذیرفتن مسؤولیت به راحتی می خواهند مشکلشان را به امید دولت رها کنند. مردی میانسالی مراجعه کرده است. همسرش طلاق گرفته و دو بچه بین پنج تا یازده ساله اش با او هستند. آقا خیلی جدی می فرمایند بهزیستی باید سرپرستی بچه ها را قبول کند؛ چون ایشان قصد ازدواج مجدد دارند و بچه ها دست و پاگیرند. زن جوانی مراجعه کرده از ازدواج قبلی پسری کوچک دارد. ازدواج موقت کرده و شوهر و پسرک با هم ناسازگارند و توقع دارد پسرک را به بهزیستی واگذار کند. مورد دیگری پیرزنی مراجعه کرده و ادعا می کند همسرش نوه عقب افتاده اشان را مورد آزار فیزیکی قرار داده و بهزیستی باید بچه را ببرد. پدر بچه زندانی است و مادرش مجدد ازدواج کرده و در مراجعه، مشخص می‏ شود ادعای آزار و ضرب و شتم دروغ است و تنها نقشه ای بوده برای واگذاری بچه به بهزیستی. حضرات حوصله ندارند شخصاً از بچه نگهداری کنند و تمایلی هم نداشتند که پول بپردازند تا در آسایشگاه بستری شود.

پیرزن تازه عروس

زنی 35 ساله با سابقه طولانی بیماری روانی، دو ازدواج ناموفق و چند فرزند که نزد پدرشان زندگی می کنند، با مادر پیرش در خانه پدری و با مستمری بازنشستگی پدر مرحومش گذران می کند. دو برادرش نیز بیمار روانی اند و ساکن آسایشگاه روانی. همه چیز آرام است تا زمانی که مادر 60 ساله اش با پیرمردی هفتاد ساله ازدواج می کند و ناپدری شرط می کند که حاضر به نگهداری از فرزندان دیوانه نیست. پیرزن تازه عروس تنها دخترش را به مرکز بهزیستی می آورد و رها می کند تا به دنبال زندگی خود برود و البته ازدواجش ثبت رسمی نم ی‏شود تا مستمری شوهر سابق هم از دست نرود. آدمیزاد است دیگر!!! پی نوشت: منظورم این نیست که سرکار علیه حق ازدواج مجدد و چشیدن خوشبختی در زندگی مشترک جدید را ندارد در حالی که ثمره ازدواج قبلی آن چنان تلخ (سه فرزند دیوانه) بوده ؛ منظورم این است که می توانست مسؤولانه تر عمل کند، بر سرپرستی دخترش اصرار داشته باشد یا حداقل ترتیبی بدهد که دختر حقوق بازنشستگی پدرش را دریافت کند و بدون خرجی نماند. اما ساده ترین کار را انتخاب می کند. دختر را به دفتر بهزیستی می آورد و رها می کند.

رختخواب سه نفره

دختری 17 ساله، علاقمند حضور در مجالس مذهبی زنانه، مرید خانم جلسه ای می‏ شود. علاقه دوطرفه زمینه ساز آشنایی با خانواده مرادش(شوهر 42 ساله و دو پسر 11 ساله و 8 ساله)است و این جاست که که سرسپردگی اش دردسر ساز می‏شود چون دخترک نوجوان احساساتی تصمیم می گیرد با مرد ازدواج کند تا بخشی از خانواده مرادش باشد. پیشنهادی که از این طرف استقبال می ‏شود اما با مخالفت پدر و مادر دختر روبرو می شود. دخترک از خانه فرار می کند و با شکایت خانواده اش که به شدت با این ازدواج مخالفند؛ در یکی از خانه های امن بهزیستی ساکن است تا بلکه سر عقل بیاید. مرد مورد نظر هم که آخوندی صاحب دفتر ثبت ازدواج است به شدت پیگیر پرونده است. وکیل گرفته و امیدوار است رسیدن به سن رشد عقلی دخترک را ثابت و ازدواج را متحقق کند. اما برای من از همه جالب تر خانم جلسه ای ماجراست. او 31 سال دارد. در 12 سالگی با مردی که دو برابرش سن داشته ازدواج کرده. تحصیلات حوزوی دارد و از همه مهم تر به شدت به دخترک علاقمند است و تشویقش می کند. برایش اس ام اس های عاشقانه فرستاده و این‏که منتظر روزی است که سر بر شانه دخترک بگذارد. خدا مرا ببخشد اما فقط احتمال تمایلات همجنس خواهانه این زن به ذهنم می رسد. آدمیزاد است دیگر!!!

بار بستن از وطن

خواهر شوهرم همراه خانواده عازم کاناداست. آنها هم به صف مهاجران ایرانی پیوسته اند و حالا باید همه زندگیش را در چند چمدان جای دهد. هفت سال است ازدواج کرده و خانه و کاشانه ای دارد و سخت است دل کندن از این زندگی. فروختن و بخشیدن جهیزیه ای که با شوق و سلیقه خریداری شدند، رها کردن اسباب و اثاثیه ای که سالها دور و برت بودند و به آنها انس گرفتی. وسواس اینکه کدام را نگه داری؟ در غربت کدام به کارت می آیند؟ این سرویس چینی را که نمی شود برد، بدهیم به خاله جان. این بلورها باشد برای مامان. میز غذاخوری را دایی خواسته. ماکروویو را داداش می خرد. این لباس ها نوست، آنجا که مانتو و روسری به کار نمی آید، خواهر هرچه می خواهی بردار. این بالش ها وپتوهای پر را بدهیم به سرایدار ساختمان، ثواب دارد. برای مبل ها مشتری آمده. ماشین ظرفشویی را کسی نخواسته؟ همکارم می خواست میز تلویزیون و سرویس خواب را ببیند، شاید مشتری شد. نمی شود وسایل برقی برد، برقشان با ما فرق دارد. کتاب سنگین است. دو چمدان لباس، لپ تاپ و اسباب بازی های بچه، یک تکه قالی کوچک، دو پتو و چند خرده ریز یادگاری می شود همه سهم او از خانه و کاشانه اش، همه سهم او از وطن. غمگینم.

داستانهای فانتزی قرون وسطایی و دموکراسی

چند تایی رمان فانتزی رده سنی نوجوانان خوانده ام و پیام آموزشی پشت داستانها مرا به تامل واداشته. در مجموعه " پرسی جکسون و خدایان یونان" و همینطور " آرتمیس فاول" تاکید بر آلودگی محیط زیست و کوشش برای حفظ آن است. مجموعه "وارکرافت" که برای رده سنی بالاتری است، پیام آموزشی پنهان تری دارند: آموزش اصول دموکراسی. شاید عجیب باشد که در داستانی فانتزی با حال و هوای قرون وسطی و آریستوکراسی ملازم آن، اصول بنیادین دموکراسی مستتر باشد اما دقیقا همینطور است. درونمایه تمام مجلدات مختلف این داستان طولانی که به وسیله افراد گوناگون نوشته شده است این است که تمرکز قدرت در دست یک نفر تباهی می آورد. در "ظهور هورد" داستان نشان می دهد که چطور ناسیونالیسم و تلاش برای تشکیل یک ملت واحد مستلزم بیگانه ستیزی و تعریف دشمن است و میلیتاریسم لاجرم به جنگ علیه همسایگان و سایرین می انجامد. در "نبرد پیشینیان" باز هم بیگانه هراسی عامل مهمی است که این بار مانع از وحدت ملتهای گوناگون علیه دشمنی می شود که قصد نابودی همه را دارد و فقط با کنار گذاشتن بیگانه هراسی و انتخاب فرماندهان براساس شایسته سالاری است که پیروزی حاصل می شود. در تمام این داستان بیگانه هراسی، زن ستیزی، آریستوکراسی و خودکامگی (که اصول بنیادین فاشیسم اند) عامل شکست و تباهی اند. اگر این آموزش دموکراسی نیست، پس چیست؟

آزمون میرز- بریگز ( MBTI )

اتفاقی به سایت ایران ذهن رسیدم که هر کسی می تواند آزمون تحلیل شخصیت وشغل مایرز - بریگز ( MBTI ) را انجام دهد؛ خصوصیات تیپ شخصیتی اش را ببیند، لیست مشاغل مناسبش را بررسی کند و تحلیل روابطش با تیپ های شخصیتی دیگر را بخواند. این تیپها به صورت ویژگیهایی دو قطبی و متضاد بیان می شوند. افراد با توجه به نظریه تیپ شخصیتی از یکی از 4 حالت زیر در رفتار خود استفاده می کنند: 1- چگونه یک شخص انرژی میگیرد؟ از طریق برونگرایی (E) در مقابل درونگرایی (I)؛ 2- چه اطلاعاتی را فرد دریافت میکند؟ از طریق حس گرایی(S) در مقابل شهودگرایی(N)؛ 3- چگونه یک فرد تصمیم میگیرد؟ تفکری (T) در مقابل احساسی(F)، 4- سبک زندگی که فرد میپذیرد: قاطعیت (J) در مقابل انعطاف پذیری(P). اینکه چگونه تیپهای متضاد به فرایند کار گروهی تیم کمک میکنند را میتوان به صورت زیربیان کرد: برونگراها (E) امکان برقراری ارتباط بین افراد گروه را به وجود می آورند، درحالی که درونگراها (I)، عکس العمل درونی بحثهای گروه را نشان می دهند. حسگراها(S)، حقایق و سؤالات فنی را مطرح می کنند، درحالی که شهودگراها (N) احتمالات جدید را حدس میزند. تفکرگراها (T) یک تحلیل منطقی از موقعیت تصمیم گیری ارائه می دهند. درحالی که احساسیها (F) نشانه های اینکه احساسات اعضای دیگر گروه یا مشتریان چگونه تحت تأثیر قرار میگیرد را بروز می دهند. افراد قاطع (J) تیم را از روی برنامه زمانی تعیین شده جلو می برند، درحالی که افراد منعطف و پذیرا(P) به تیم، در نظرگرفتن راه حل های دیگر را گوشزد می کنند. تیمی موفق است که بتواند از ترکیبی از همه این تیپ های شخصیتی استفاده کند. به خاطر همین در کشورهایی مثل آمریکا انجام این تست در مصاحبه های کاری رایج است. نمی دانم ترجمه و بومی کردن این تست روانشناسی چقدر اعتبار دارد اما من انجامش دادم و دوستانم را هم تشویق کردم انجام بدهند و نتایجش واقعا جالب بود. بخصوص که نقاط قوت و ضعف آدم در محیط کاری را دقیق نشان داد. برای من هم نکات مفیدی داشت از جمله قضاوتی بودن شخصیتم را به رخم کشید. شما هم امتحان کنید. ارزشش را دارد.

ثریا پای دار

سریال ثریا این روزها پربیننده ترین سریال تلویزیون است، روایت بیوه زنی میانسال که با تقاضاهای روزافزون فرزندانش، خانه، تنها سرمایه اش را می فروشد و به یک بازاری می سپارد تا ماهانه سود بگیرد و ناخواسته با پدر پیر آن مرد نیز روابطی عاطفی می یابد اما اما این ماجراجویی با ورشکستگی مرد و مرگ پدرش پیچیده تر می شود. قصد پرداختن به ماجرای داستان و تصویری که از زندگی بیوه زنان نشان می دهد یا پیام اخلاقی اش در مورد ربا را ندارم. بیشتر روایتی که از قتل غیرعمد پیرمرد نشان می دهد، جوانک شرخری که به اشتباه متهم به قتل می شود، عذاب وجدان ثریا و بعد مجرم شناخته شدنش در دستگاه قضایی برایم جالب ترند. گویا به مصالحی، این بخش ها را مختصر کرده اند اما روایت همچنان واقعیتی اجتماعی را به تلخی نشان می دهد؛ سیستم قضایی ما در برابر جرم قتل نقشی منفعل دارد. بنا بر شرع، قصاص و مجازات قاتل منوط به نظر بازماندگان و صاحبان دم است. اینجاست که هنوز مراسم عزای مقتول جمع نشده و قانونا فردی در دادگاه مجرم شناخته نشده خانواده متهم با گریه و التماس جلوی درب خانواده مقتول جمع اند. این التماس ها، ذلیل شدن ها، مزاحمت ها و به ستوه آوردن ها از طرف بقیه پذیرفته است و ایرادی نمی بینند که خانواده مقتول برای نجات جان عزیزشان چنین کنند. اما به نظرم این وضعیت به هیچ عنوان در سیستم قضایی مدرن پذیرفته نیست، دادگاه برای این است که فاصله و حایل بین دو خانواده درگیر باشد. از یک طرف حقوق و احترام متهم به خوبی رعایت شود و منصفانه مورد قضاوت قرار گیرد و از سوی دیگر خانواده داغدار با اعتماد به سیستمی که در جستجوی عدالت است و اطمینان از مجازات مقصر تشفی یابد. نه این که دو گروه ذی نفع با هم مجادله و کشمکش و باج خواهی و ذلت پذیری کنند تا کدام تفوق یابد.

خشکه مقدسی و پوشش زنان

یادداشت من خطاب به آقای معتقدی که قصد هدایتم را داشت و از اتهام خشکه مقدسی من رنجید: خشکه مقدسی زمانی است که فردی ظاهر دین را به جای اصل دین بگیرد و در تحمیل همان بکوشد. به عنوان مثال رعایت حجاب از اصول یا حتی فروع دین هم نیست. بلکه دستوری اخلاقی است که زنان و مردان مسلمان بدن خود را بپوشانند، عفت پیشه کنند و خود را از لغزش های جنسی حفظ کنند. برای عدم رعایت حجاب هم حد یا مجازاتی در فقه تعیین نشده. اما بسیاری از متشرعین رعایت حجاب کامل را از اصول دین می دانند تا آنجا که اگر کسی در این زمینه مسامحه کار باشد نعوذبالله به او گمان فسق می برند. کار تا آنجا خراب است که مدتی پیش یک روزنامه (ایران) را به خاطر بیان این مساله که رنگ مشکی چادر را ناصرالدین شاه پس از سفرش به فرنگ معمول کرد، به انکار مسلمات دین متهم کردند. بگذریم که از نظر تاریخی در زمان قاجار رنگ غالب چادرها نیلی بوده نه مشکی.از آن جالب تر که اعراب مسلمان چادر را از ایرانیان زرتشتی آموختند و استفاده کردند. در زمان پیامبر لباس و پوشش زنان و مردان بسیار اندک و ناشایست بوده، چیزی شبیه لباس احرام. و آیات قرآن مبنی بر پوشاندن خود را باید در زمینه محیط عصر پیامبر درک و تفسیر کرد.(توصیه می کنم کتاب حجاب شرعی در اثر پیامبر نوشته امیرحسین ترکاشوند را مطالعه کنید) با این اوصاف بزرگان حوزه علمیه، پوشیدن چادر را از مسلمات دین فرض و تبلیغ می کنند. این به نظرم جمود فکری و خشکه مقدسی است که مفهوم حیا و عفت را رها کنند و به رنگ فلان پارچه برسند. یا اصراری که متدینی دارند که همسرشان نباید بدون اجازه انها از خانه خارج شود. به نظر من فکر پنهان پشت این رفتار این است که زن ضعیفه است، درک و فهم زمان و شرایط تردد در خارج از خانه و عرضه برخورد با شرایط غیرعادی و گاه خطرناک را ندارد. متاسفانه در مورد بخشی از جامعه نسوان این مساله صدق می کند اما نه به دلیل ضعف ذاتی قوای عقلی و جسمی زنان، بلکه به دلیل این که انها بیشتر در شرایط اکواریومی زندگی می کنند و مهارت شناخت ادمها و رفتار اجتماعی درست را کسب نمی کنند. راه حل این نیست که آکواریوم بزرگتری بیابیم بلکه راه حل این است که در جوالی مهارتهای زندگی مثل یک بزرگسال را بیاموزند، یاد بگیرند که مردها موجودات عجیب و غریبی نیستند، می شود در دانشگاه یا محیط کاری با آنها حرف زد، آشنا شد، همکاری کرد و عشوه نیامد، به چشم شوهر آینده نگاهشان نکرد. می شود حریم ها را رعایت کرد تا آنها هم جدی بگیرندت مثل یک انسان عاقل و بالغ نه به چشم یک زن.