آرمان گرایی مهلک در پایان ‏نامه

وقتی گذشته را مرور می‏ کنم، بزرگترین اشتباه زندگیم را انتخاب موضوع پایان ‏نامه ارشدم می ‏بینم. سال 80 دانشگاه علامه طباطبایی سیاست تحصیلی احمقانه ‏ای داشت که بر اساس آن دانشجویان ارشد پس از ترم چهارم موضوع تزشان را انتخاب می‏ کردند و من ساده ‏لوح نیز تازه در آغاز ترم پنجم به فکر نوشتن پروپوزال افتادم. (این اولین اشتباهم بود که زودتر دست به کار نشدم تا در آغاز ترم پنجم پروپوزال آماده باشم.) اشتباه مهلک بعدی این بود که تصمیم گرفتم روی موضوعی کار کنم که تا به حال کسی کار نکرده.(اشتباه دوم) از انجا که قصد داشتم دکترای نظری – فرهنگی دانشگاه تهران بخوانم، اصرار داشتم پروپوزالم در حوزه جامعه ‏شناسی ادبیات یا جامعه ‏شناسی نظری و ... باشد که مستلزم روش‏ های کیفی بود و برای دانشگاه علامه که فقط پیمایش را به رسمیت می‏ شناخت، غیرقابل پذیرش بود.(اشتباه سوم)
تمام ترم پنجم و ششم من صرف نوشتن سه پروپوزال مختلف شد که آخرینش را گروه جامعه ‏شناسی در آخرین جلسه و آخرین مهلت قانونی پذیرفت، من نبرد را بردم غافل از این‏که جنگ را خواهم باخت. چند هفته بعد استاد راهنمایم که مدتها درگیر سرطان بود، فوت کرد. انتخاب این استاد هم اشتباه بعدی ام بود. همه می‏دانستند بیمار است و من عمداً او را انتخاب کردم تا کاری به کارم نداشته باشد و بتوانم به میل خود و بدون خرده فرمایشات اساتید کار کنم.
پس از فوت دکتر یوسفیان، گروه دکتر شادرو را که تز دکترایش در مورد جامعه‏ شناسی ادبیات بود، به عنوان استاد راهنمایم انتخاب کرد. به دیدنش رفتم و فصل اول و پیشینه تحقیقی کارم را که تا به آن روز انجام شده بود، بردم و استاد سخت‏گیر، آن روز بدخلق هم بود وگفت: همه چیز باید از نو و طبق نظر او انجام شود. تذکر آموزش را که باید تا پایان ترم هفتم (سه ماه آینده) کار را تمام کنیم به اطلاع استاد رساندم. بیشتر عصبانی شد که طبق این شرایط کار نمی‏ کند. من هم دلخور و ناراحت از اتاقش بیرون آمدم و دیگر پایم را توی اتاقش نگذاشتم. آن روزها کارمند پاره ‏وقت بودم و دیگر وقت و حوصله رفت و آمد مکرر به دانشگاه و رایزنی با رئیس گروه را نداشتم (اشتباه پنجم)
درخواست تمدید سنوات کردم و منتظر پاسخ کمیته موارد خاص ماندم. افسرده بودم و انرژی محدودم را برای کارم که تمام وقت شده بود، می گذاشتم. ترم هشتم تمام شد و خوابگاه کوچکمان تخلیه و تعطیل شد. نزدیک محل کارم، همخانه‏ ای پیدا کردم، البته هر هفته چند ساعتی روی پایان نامه کار می کردم که با پایان تابستان آن را هم ادامه ندادم و خبری هم از دانشکده نگرفتم (اشتباه ششم)
پاییز 82 که افسردگیم پایان یافته بود؛ مطمئن بودم که از دانشگاه اخراج شده ام، روزی برای پرسیدن روال اداری صدور مدرک معادل به آموزش رفتم و شوکه شدم که به من اطلاع دادن برای سومین و آخرین‏ بار برایم تاریخ دفاع پایان‏ نامه تعیین شده که دو هفته دیگر است. در تابستان، کمیته موارد خاص با تمدید سنواتم موافقت کرده بود و البته آموزش هم نامه های مربوطه را به آدرس خوابگاه تعطیل شده فرستاده بود و به خود زحمت نداده بودند که لااقل به آدرس خانه پدری در شهرستان، اطلاع دهند. دوبار جلسه دفاع تعیین شده بود و حتی روحم خبر نداشت، در عرض یک هفته کارم را جمع و جور کردم. استاد راهنمایم استعفا کرده بود و مدیر گروه، فرم ها را به عنوان استاد ‏راهنما امضا کرد.
داور محترم که همان دکتر شادرو بود، پایان ‏نام ه‏ای را که قبل از آن هیچ استادی ندیده بود تا لااقل اشتباهاتم در ساختار پایان‏ نامه یا شیوه رفرنس‏ دهی را تذکر دهد، خواند و پوست کند. در جلسه دفاع استاد ‏راهنما و مشاور که فقط روی کاغذ این نقش را داشتند، حرفی برای گفتن نداشتند و بدترین نمره در تاریخ پایان ‏نامه ‏های دانشکده را برایم ثبت کردند. سرانجام فارغ التحصیل شده بودم اما استرس و فشاری که در دو سال تحمل کردم، آنچنان بیزارم کرد که تا امروز از محتوای پایان ‏نامه، مقاله ‏ای منتشر نکرده ام و طرفه این‏که دکترای جامعه ‏شناسی نظری- فرهنگی و حتی جامعه ‏شناسی ادبیات جذابیتش را از دست داد و دیگر به فکر دکترا نیفتادم.
اگر سال 80 کمتر آرمانگرا یا بیشتر متواضع بودم، پروپوزال بی ‏دردسری در حوزه زنان ارائه می‏ کردم و در عرض دو ترم تمامش می‏ کردم و آخر ترم ششم و حتی وسط هفتم فارغ التحصیل می ‏شدم و چند ماهی برای دکترا می ‏خواندم و پاییز 82 دانشجوی دکترا بودم و بعد هیأت علمی پژوهشی می ‏شدم و حالا آدم موفق و شادی بودم که همانجایی هست که باید باشد. افسوس
امروز که دوباره پایان ‏نامه کذایی را بازخوانی کردم، همه آن ناراحتی ‏ها هم برایم مرور شد.