پدر بی رحم آنگاه دختر بی پروا

در کودکی خیلی زود یاد گرفت داستان های "پدر خرس و مادر خرس" را که برای خواندن در اختیارش می گذاشتند نادیده بگیرد. در روایت او پدر خرس، مادر خرس را با گلدان برنجی می‌زد. مادر خرس رنج آن ضربه ها را با تسلیمی خموشانه تاب می آورد. در سال‌هایی که در حال رشد بود، شاهد بود پدرش چگونه تارهای هولناکش را می‌تند. او در برابر مهمان‌ها خوشرو و مودب بود و اگر سفیدپوست بودند برای تملق‌گویی‌های کوتاه، برابرشان درنگ می‌کرد. به یتیم‌خانه‌ها و درمانگاه‌های جذامیان پول هدیه می‌کرد. کوشش زیادی می‌کرد تا در انظار عمومی، مردی تراز بالا، بخشنده و اخلاقی جلوه کند. اما وقتی با همسر و فرزندانش تنها بود به هیولایی زورگو و بدبین با رگه‌هایی از شرارت و حیله‌گری تبدیل می‌شد. آن‌ها کتک می‌خوردند، تحقیر می‌شدند و بعد باید به خاطر داشتن چنین شوهر و پدر فوق‌العاده‌ای، از حسادت دوستان و افراد فامیل رنج می‌بردند.
آمو شب‌های سرد زمستانی را در دهلی، پنهان شده زیر حصار خانه‌اشان (تا مردم خانواده‌دار آن ها را نبینند) تاب آورده بود، چون پاپاچی بدخلق از سرکار برگشته، او و ماماچی را کتک زده و از خانه بیرون کرده بود. در یکی از چنین شب‌هایی، آموی نه ساله، با مادرش در زیر حصار پنهان شده بود و در روشنایی پنجره‌ها، همانطور که پاپاچی به سرعت از اتاقی به اتاقی دیگر می‌رفت، سایه تیره و آراسته او را می‌نگریست. پاپاچی که از کتک زدن زن و دخترش راضی نشده بود (چاکو در مدرسه‌ای دور از آنجا بود)، پرده‌ها را پاره کرد، به اثاثیه خانه لگد زد و چراغ رومیزی را خرد کرد. یک ساعت بعد وقتی چراغ‌ها خاموش شدند آموی کوچک بی‌اعتنا به التماس‌های ناشی از ترس مادرش، برای نجات چکمه‌های لاستیکی‌اش که آن‌ها را بیش از هر چیز دیگر در دنیا دوست داشت، در حالی که می‌خزید از راه هواکش وارد خانه شد. آن‌ها را در پاکتی گذاشت و به درون اتاق نشیمن خزید که چراغ‌ها ناگهان روشن شدند.
پاپاچی در مقابلش در صندلی گهواره‌ای چوب ماهونش نشسته بود و خود را در سکوت تکان می‌داد. وقتی او را گرفتار کرد کلمه‌ای بر زبان نیاورد. او را با شلاق سواری دسته عاجش شلاق زد (با همان که در استودیوی عکاسی کنار پایش نگه داشته بود). آمو گریه نکرد. وقتی دست از کتک زدن او برداشت او را وادار کرد تا قیچی برش ماماچی را از گنجه وسائل خیاطی بیاورد. حشره شناس سلطنتی جلوی چشم آمو چکمه‌های لاستیکی تازه او را با قیچی برش مادرش رشته رشته کرد. رشته های لاستیک سیاه روی کف اتاق ریخت. تیغه‌های قیچی به طرز استهزاء آمیزی صدا می‌دادند. آمو چهره وحشتزده و هراسان مادرش را که در برابر پنجره اتاق ظاهر شد، ندیده گرفت. ده دقیقه طول کشید تا چکمه‌های محبوبش کاملا رشته رشته شوند. وقتی آخرین رشته لاستیک هم بر زمین اتاق ریخت، پدرش با چشم‌هایی بی حالت، به سردی به او نگاه کرد و در حالی که در دریایی از مارهای جنبان لاستیکی احاطه شده بود خود را تکان داد و تکان داد و تکان داد.
آمو وقتی بزرگتر شد، یاد گرفت با این بی‌رحمی سرد و حسابگرانه زندگی کند. او در خود نفرت مغرورانه‌ای از بی‌عدالتی، روحیه‌ای لجوج و تمایل به بی‌پروایی را رشد داد، حس‌هایی که در موجودات کوچکی که در تمام عمر از سوی افراد بزرگتر مورد تهاجم قرار گرفته‌اند، پرورش می‌یابد.(خدای چیزهای کوچک، آرونداتی روی، ترجمه گیتا گرکانی، نشر علم، 1383)
پی نوشت: رمان تکان دهنده‌ای از مجموعه صد کتابی که پیش از مرگ باید بخوانید. محور رمان، حادثه‌ مرگ سوفی مال دختر کوچولوی نه ساله انگلیسی است که سرنوشت خانواده‌ای را در بنگال هند عوض می‌کند. آدم‌هایی که با ترس‌ها و حسرت‌هایشان روزگار می‌گذرانند و در نهایت ماجرایی عاشقانه را تبدیل به تراژدی می‌کنند. شیوه مارپیچی روایت و زبان شاعرانه نویسنده، تلخی داستان را هولناک‌تر می‌کند.