روزمرگی

چند ماه است که بچه مرتب مهد کودک می‌رود و روزها چند ساعتی برای خودم دارم، اما همه آن ساعت‌ها به هدر رفته‌اند و جز تحقیقی صد صفحه‌ای و دو مقاله ناقص حاصلی نمانده. از نیمه خرداد روزهای زوج هفته سر کار می‌روم: ساعت یک ربع به نه صبح از خواب بیدار می‌شوم، یک‌ساعتی طول می‌کشد تا صبحانه خورده و لباس پوشیده از خانه خارج شویم. بچه را مهد می‌گذاریم و آقای همسر مرا به محل کار می‌رساند. ساعت کاری من ده و نیم تا شش عصر است و به جز نیم ساعتی برای ناهار چشم از مانیتور برنمی‌دارم. سر کار تمرکز خوبی دارم اما وقتی بلند می‌شوم واقعا خسته‌ام. با تاکسی یا مترو از میرداماد به فردوس غرب می‌روم که حداقل یکساعت و نیم طول می‌کشد. آقای همسر بچه را ساعت پنج عصر از مهد برداشته و استراحتشان را کرده‌اند که من به خانه می‌رسم. گاهی سر راهم از کنار تره بار که می‌گذرم خرید کوچکی هم می‌کنم.
خانه که می‌رسم بعد از کمی استراحت به آشپزخانه می‌روم تا شامی آماده کنم، ظرف بشورم و جمع و جور کنم. شام که می خوریم، ساعت ده اوشین می‌بینم و بعد فرآیند خواباندن بچه است، که یک ساعتی طول می‌کشد. ساعت 12 شب دیگر برای شروع هر کار جدیی دیر است، معمولا به وبگردی می‌گذرد یا گپ زدن با آقای همسر حین خوردن دم نوش گل گاوزبان. ساعت یک هم رسما بیهوش می‌شوم. فردایش روز فرد است و من به کارهای خانه می‌رسم یا رمان می‌خوانم اما همیشه کاری برای انجام هست: رفتن به کتابخانه، کارهای اداری، پارک بردن بچه، مهمان شدن یک دوست، سر زدن به فامیل و ...
به این امید سر کار رفتم که زندگی روزمره‌ام نظمی بیابد که هنوز پیدایش نکردم. در این گیر و دار آمدن رمضان خوشحالم نمی‌کند. رمضان برای آنهایی جالب است که درگیر ملال روزمرگی هستند و به هم خوردن نظم خوردن و خوابیدن برایشان تنوعی است؛ نه منی که سطح آرزویم این است پسرم ساعت نه شب بخیر بگوید و به اتاقش برود و بخوابد. افکارم را هنوز منضبط نکرده‌ام. در این گرفتاری‌ها، نمی شود سوژه وبلاگ نویسی درآورد یا من حوصله اش را ندارم.