دیوار شهدای دبیرستان
خاطره آقای همسر از روزگار تحصیل: دبیر علوم تجربی سالهای راهنمایی ما مردی بود بلند قد با شکمی چاق و قیافهای تا حدودی شبیه به مردمان جنوب با پوستی نسبتا تیره و چشمان و لبانی درشت. لحنی محکم و آرام اما خشدار داشت. همیشه بوی سیگار میداد حتی اگر سه ردیف نیمکت با تو فاصله داشت. رفتارش با ما بیش از هر معلم دیگری، شبیه به یک پدر واقعی بود. مثل یک پدر بود چون بچهها هر قدر هم که اذیت میکردند صبوری میکرد و مهربان میماند. میدانید که پسربچههای سیزدهساله با شیطنتهایشان چهها میتوانند بر سر آدمیزاد بیاورند. راستش این است که همهیمان خیلی زود فهمیدیم این معلم از آنهایی نیست که دوست داشته باشیم ذلهیشان کنیم. جز اینکه پس از آن یکی دو بار، بیشتر به این نیت که حد مهربانیاش را آزمایش کنیم تا آستانهی انفجار عصبانیاش کردیم. یادم نمیآید چه شری به راه انداختیم فقط این را به یاد دارم که صورتش بشدت برافروخته شد و درست در لحظهای که همه نفسهایمان حبس شده بود و آماده بودیم تا بیاید تکلیف یکی دو تا از آن تخسهای ته کلاس را که همینطوری هم اگر آدم در کوچه میدیدشان میخواست یک فصل بزندشان را روشن کند ناگهان چشمانش را بست نفس عمیقی کشید و با همان لحن محکم و آرام و خشدارش گفت شما شیطانها را حقتان این است که آنچنان با مشت زد که تا گردن در زمین فرو روید. بعد در حالیکه فرود آوردن مشتهای در هم گره خوردهاش را با حرکت آهسته به نمایش میگذاشت اصلاح کرد؛ با شاهمشت! علیرغم کمبود مواد و وسایل آزمایشگاهی اصرار داشت علوم را حتما با اجرای آزمایش به ما یاد دهد حتی اگر شده از یک لیوان به جای بشر استفاده کند. بارها در حمایت از ما، جلوی ناظم خشن مدرسه در آمد. خلاصه اینکه ته دل هر یک از بچههای مدرسه میشد یک آرزو پیدا کرد که به آقای رضوانی ربط پیدا میکرد: کاشکی همهی معلمها مثل آقای رضوانی بودند یا کاشکی بابای من به مهربانی آقای رضوانی بود یا اینکه بزرگ که شدم معلمی به خوبی آقای رضوانی شوم. برای پدرم خیلی مهم بود که در یکی از دبیرستانهای تراز اول درس بخوانم و من با اینکه جزء شاگرد اولهای مدرسه به حساب میآمدم به زحمت توانستم در امتحان ورودی دبیرستانمان قبول شوم؛ دبیرستانی نسبتا مشهور با ساختمانهای بزرگ، سالن ورزش و آزمایشگاههای مجهز فیزیک و شیمی و البته دبیرانی باتجربه. یک روز که داشتم فضاهای ناشناخته دبیرستان را برای خودم کشف میکردم در کنار یکی از راهروها ناگهان متوجه عکسهایی شدم که بر دیوار قرار داشتند. یکی از عکسها شباهت عجیبی با آقای رضوانی داشت. انگار سی سال پیش از همان شخص عکس گرفته باشید. زیر عکس نوشته بود: شهید حمیدرضا رضوانی.
0 نظر
ارسال یک نظر