همه کتابهای من

طرح رمانی از یک نویسنده آمریکای لاتین خواندم که داستان مردی بود که کلکسیونی از هزار عتیقه داشت و هر وقت تابلو یا کتاب گرانقیمت جدیدی به دستش می رسید یکی از عتیقه های کم ارزش تر را در آتش می سوزاند تا تعداد اشیاء کلکسیونش ثابت بماند. حالا این حکایت من است. کتابخانه کوچکی دارم که در 15 جعبه موز (واحد شمارش کتاب در زمان اسباب کشی) جای می گیرد و عهد کرده ام بیشتر نشوند. حالا که چند جلد کتاب در نمایشگاه کتاب خریدم ، باید به همان اندازه کتابهای کم ارزش تر را به کتابخانه یا دوستان علاقمند واگذار کنم. انتخاب راحتی نیست. الان مجبور شدم سکوت بره ها را همراه با چند رمان کلارک بیرون بیندازم. دفعه دیگر انتخاب سخت تر خواهد شد. شاید مجبور شوم از شمال و جنوب جان جیکس چشم پوشی کنم یا خاطرات جاسوسان را واگذار کنم. مساله فقط کنار گذاشتن کتابها نیست، رها کردن خاطرات روزهای خوشی است که این کتابها را می خواندم. دوران دانشجویی که پر از اشتیاق دانستن بودم و تخیل کارهای بزرگی که می شود انجام داد. ذوق و شوق خریدن کتاب، یک نفس خواندنش، ورق زدن های گاه به گاه و دوباره خوانی قسمتهایی که دوست داشتم. حیف.