تل عاشقون
شكوه تصوير عاشقانهشان در زير نور چراغهاي نئون، زن را به وجد آورده است. حتي از اين فاصله و از پشت سر هم ميتواند جذابيت مردش را لمس كند. پذيرندگي دستهاي شكوهمندي كه دست آن زن ديگر را در ميان گرفته غيرقابل وصف است. جواني و تازگي عشقشان بياختيار قلبش را به هيجان و طپش واداشته است. سعي ميكند منصف باشد. ميتوان عشق را تاب آورد. در هر شكل و شمايلي باشد.(تل عاشقون، محمدرضا مرزوقي، ص 94)
اين داستان بلند رابه تازگي خواندم و خب، خوشم نيامد. البته نقد ادبي كار من نيست اما آنقدر در زندگيم داستان خواندهام كه طعم داستان خوب را تشخيص دهم.
تل عاشقون شروع خوبي دارد. زن و مردي مسافر به بوشهر ميروند، زن (مريم) وكيلي است كه ميخواهد از دوست دوران دانشگاهش (سودابه) كه متهم به قتل است دفاع كند. ژاله دوست ديگر آن دوران به همراه خانواده سودابه، منتظر اويند. اولين جلسه دادگاه برگزار ميشود. همه چيز روشن است، سودابه گرفتار سوداي عشقي ممنوع گشته، حميد كه متاهل است براي پيمانكاري يك پروژه به طور موقت به بوشهر آمده ابتدا به اين رابطه پرو بال ميدهد اما بعد، جسارت و شور سودابه واميداردش تا به رابطه پايان دهد و سودابه با سرخوردگي او را به قتل ميرساند و خود را به پليس معرفي ميكند و در محضر دادگاه نيز با صراحت از رابطه خود ميگويد. مريم به عنوان وكيل مدافع اميد چنداني ندارد، اما حضورش در شهر، خاطرات دوران كودكيش را زنده كرده است، اما همين در خود فرو رفتن او خلايي را ايجاد ميكند تا ميان شوهرش (منصور) و دوستش ژاله رابطهايي عاشقانه شكل بگيرد، رابطهاي كه او از سر دوست داشتن هر دو، در برابرش سكوت ميكند و همه چيز را به گذشت زمان و انتظار معشوق كه حالا شايد خودش هم نميداند كيست ( منصور يا ملواني ناشناس) ميسپارد.
اين از داستان، نثر، به شهادت مثالي كه در اول مطلب آوردهام، روان است و گاه شاعرانه. مشكل اصلي اين است كه نويسنده تكليف خودش و ما را با آدمهاي داستانش معلوم نميكند. داناي كل محدود، چيزهاي زيادي را ناگفته ميگذارد و اين ناگفتنيها به جاي عميق كردن داستان، آن را بيمنطق كرده است. ما در مورد شخصيتها كم ميدانيم و نميتوانيم انگيزه اعمالشان را درك كنيم. منصور كيست و چه جذابيتي (جز دستهاي قوي و تن باشكوه) دارد كه زنها عاشقش ميشوند؟ چرا منصور پس از فصل تعقيب مريم تا لب دريا (كه به شدت فصل اول داستان هويت كوندرا را به ياد ميآورد) و دروغگويي زن (كه بلا توجيه است) به دام رابطه عاشقانه با ژاله ميافتد آن هم در حالي كه هنوز به شدت عاشق مريم است؟ مريم چطور آدمي است (يك وكيل سيگاري كه گاه لبي تر ميكند؟) و چگونه با آن همه احساسات در برابر اين رابطه سكوت ميكند (فقط به صرف دوست داشتن هر دو آنها؟!) و بعد خود به عشق افلاطوني با ملوان ناشناس گرفتار ميشود (يا ادايش را در ميآورد؟!)، ژاله به عنوان ضلع سوم اين مثلث عاشقانه كيست؟ چرا عاشق منصور ميشود، آن هم در حالي كه تازه نامزد كرده است( نويسنده چندين بار بر حلقه الماس ژاله تاكيد ميكند؛ كنايه از ازدواج با ثروت و بدون عشق!؟نميشود مطمئن بود).
تمام داستان نوعي تامل در مفهوم عشق است اما نويسنده تكليف ما و خودش را هم با عشق روشن نكرده است. آنچه نويسنده به ما عرضه ميكند تنها شور شاعرانه و بيمنطق عشق است كه در كنار گرماي شرجي بندر در تمام صفحات موج ميزند و با آنكه اين شور تنها به جنايت، سرخوردگي، دروغ و خيانت ميانجامد اما از نظر نويسنده منفي و مرطود نيست. آنچه اتفاقا آزاردهنده است، جامعهاي است كه عشق را نميفهمد و نگاههايي است كه براي زنان حتي مجال سيگار كشيدن باقي نميگذارد. خب من از اين عشق سودايي و بيمنطق چيزي نميفهمم و اگر نويسنده ميخواهد به ما بگويد كه در پايان، مريم با گذشتن از معشوق تعالي يافته و پس از شركت در مراسم زار، در معاني بر او گشوده شده، آن اسرار را ناگفته باقي ميگذارد. من عقيده ندارم كه نويسنده بايد همه چيز را توضيح دهد اما اين همه ايجاز گويي و واگذار كردن همه چيز به تخيل خواننده پذيرفتني نيست. فكر ميكنم اگر كتاب، دو برابر حجم فعلياش (125 صفحه) را داشت، موفقتر بود.
براي ديدن لينكهاي مرتبط نگاه كنيد به وبلاگ محمد آقازاده و نقد رمان در روزنامه شرق.
0 نظر
ارسال یک نظر