بار بستن از وطن

خواهر شوهرم همراه خانواده عازم کاناداست. آنها هم به صف مهاجران ایرانی پیوسته اند و حالا باید همه زندگیش را در چند چمدان جای دهد. هفت سال است ازدواج کرده و خانه و کاشانه ای دارد و سخت است دل کندن از این زندگی. فروختن و بخشیدن جهیزیه ای که با شوق و سلیقه خریداری شدند، رها کردن اسباب و اثاثیه ای که سالها دور و برت بودند و به آنها انس گرفتی. وسواس اینکه کدام را نگه داری؟ در غربت کدام به کارت می آیند؟ این سرویس چینی را که نمی شود برد، بدهیم به خاله جان. این بلورها باشد برای مامان. میز غذاخوری را دایی خواسته. ماکروویو را داداش می خرد. این لباس ها نوست، آنجا که مانتو و روسری به کار نمی آید، خواهر هرچه می خواهی بردار. این بالش ها وپتوهای پر را بدهیم به سرایدار ساختمان، ثواب دارد. برای مبل ها مشتری آمده. ماشین ظرفشویی را کسی نخواسته؟ همکارم می خواست میز تلویزیون و سرویس خواب را ببیند، شاید مشتری شد. نمی شود وسایل برقی برد، برقشان با ما فرق دارد. کتاب سنگین است. دو چمدان لباس، لپ تاپ و اسباب بازی های بچه، یک تکه قالی کوچک، دو پتو و چند خرده ریز یادگاری می شود همه سهم او از خانه و کاشانه اش، همه سهم او از وطن. غمگینم.