همکلاسی

در يک محله با فاصله چند خانه از هم زندگي مي‌کرديم. سال پنجم دبستان همکلاسي بوديم، من شاگرد زرنگ کلاس بودم و او سال دومش بود که توي اين کلاس مانده بود. دختر آرام و قشنگي بود. کاري به کار هم نداشتيم؛ در حد چند سلام و عليک. سال بعد من به مدرسه راهنمايي رفتم، او و دو نفر ديگر ترک تحصيل کردند و شدند دختر خونه. دبيرستان بودم که شنيدم شوهر کرده و بعد هم بچه. من که آمدم تهران و دانشگاه ديگر نديدمش، دو سال پيش اتفاقي ديدمش، هنوز خوشگل بود و جوان، دختر نازي هم کنارش بود که اول فکر کردم خواهرش است و بعد که فهميدم دخترش است، دهانم از تعجب باز ماند. تعطيلات عيد با پسر کوچولو رفتم خانه پدري و توي حرف و حديث از همسايه‌ها شنيدم، داماد گرفته. به فکرم قبل از چهل سالگي بچه دوم را هم بياورم، وقتي که همکلاسي قديمي‌ام لابد مشغول نوه‌داري است. مانده‌ام که چرا اين‌قدر راه زندگي‌مان با هم فرق داشت.