آخر سالی
سال 88 مهمترين سال زندگي من بود. همانطور که حوادث پس از انتخابات رياست جمهوري يک جور نقطه عطف براي جمهوري اسلامي بود و تناقضات ذاتي آن را براي عموم آشکار کرد، در زندگي شخصيام مهمترين تصميم زندگيام را گرفتم و مادر شدم. تاکيد ميکنم مهمترين تصميم؛ انتخاب همسر يا انتخاب رشته تحصيلي هم اتفاقهاي مهم زندگياند چون مسير زندگي را تغيير ميدهند اما يقين دارم بچهدارشدن نقطه عطف زندگي يک زن است چون لحظهاي است که بقيه عمر آدم را عوض ميکند. ميشود از آدمي که باهاش خوشبخت نيستي طلاق بگيري يا رشته تحصيلي يا کارت را عوض کني و البته هزينههاي مادي و عاطفياش را کم و بيش بپردازي و يکجورهايي برگردي سرخط؛ اما از مادري نميشود استعفا کرد. زنجيري است که تا آخر عمر به گردن آدم است. با همه اين تفاصيل تصميم گرفتم بچهدار شوم فکر کردم تجربه مادري با همه سختياش يکجورهايي باعث ميشود آدم بهتري شوم و تنبلي و بيحوصلگي و خودخواهيهاي کوچکم را به خاطر موجودي که مسئولش هستم کنار بگذارم.
اين شد که ايام نوروز را با حالت تهوع وحشتناکي گذراندم که تا اواخر ارديبهشت ادامه پيدا کرد و خردادماه تازه داشتم به شرايط بارداري عادت ميکردم که کمردرد و پادرد شروع شد آنقدر که مجبور شدم از کار استعفا دهم و خانهنشين شوم. روزهاي کشدار تابستان را به تماشاي لاست و خواندن کتاب گذراندم و ذوق پسرکي که روزي چند بار لگد مي زد و خودش را يادآوري ميکرد انگار ميشد ناديده گرفتش. تا پاييز که حسابي سنگين شدم با خستگي روزانه و بدخوابي شبانه.
آبان ماه پس از چند ساعت درد وحشتناک که چهار ستون بدنم را لرزاند پسرم به دنيا آمد و بعد هفتههاي کمخوابي که دو ساعت به دو ساعت بايد به ضعيفترين موجودي که در زندگي ديده بودم شير ميدادم و تر و خشکش ميکردم درحاليکه بدنم هنوز از بارداري و زايمان کوفته بود.
روزها گذشتند و پسر کوچولو هر روز بزرگتر و دوستداشتنيتر شد تا اين روزها که هر شب خوشحالم که ميتوانم پنج، شش ساعتي يکسره بخوابم. البته گول نميخورم، ميدانم به زودي دردسردندان در آوردن و غذا دادن است و تابستان تمرين راه رفتن ميکند و توجه دائمي من را خواهد خواست و بعدترها از شير گرفتن و از پوشک گرفتن و ...
اما اين روزها پسرکم را بغل ميکنم و صورت شيرنش را ميبوسم و از اينکه هنوز چند ساعتي براي خودم دارم که فيلم ببينم و کتاب بخوانم، شادم.
اين شد که ايام نوروز را با حالت تهوع وحشتناکي گذراندم که تا اواخر ارديبهشت ادامه پيدا کرد و خردادماه تازه داشتم به شرايط بارداري عادت ميکردم که کمردرد و پادرد شروع شد آنقدر که مجبور شدم از کار استعفا دهم و خانهنشين شوم. روزهاي کشدار تابستان را به تماشاي لاست و خواندن کتاب گذراندم و ذوق پسرکي که روزي چند بار لگد مي زد و خودش را يادآوري ميکرد انگار ميشد ناديده گرفتش. تا پاييز که حسابي سنگين شدم با خستگي روزانه و بدخوابي شبانه.
آبان ماه پس از چند ساعت درد وحشتناک که چهار ستون بدنم را لرزاند پسرم به دنيا آمد و بعد هفتههاي کمخوابي که دو ساعت به دو ساعت بايد به ضعيفترين موجودي که در زندگي ديده بودم شير ميدادم و تر و خشکش ميکردم درحاليکه بدنم هنوز از بارداري و زايمان کوفته بود.
روزها گذشتند و پسر کوچولو هر روز بزرگتر و دوستداشتنيتر شد تا اين روزها که هر شب خوشحالم که ميتوانم پنج، شش ساعتي يکسره بخوابم. البته گول نميخورم، ميدانم به زودي دردسردندان در آوردن و غذا دادن است و تابستان تمرين راه رفتن ميکند و توجه دائمي من را خواهد خواست و بعدترها از شير گرفتن و از پوشک گرفتن و ...
اما اين روزها پسرکم را بغل ميکنم و صورت شيرنش را ميبوسم و از اينکه هنوز چند ساعتي براي خودم دارم که فيلم ببينم و کتاب بخوانم، شادم.
0 نظر
ارسال یک نظر