وطن

توي اتوبوس كنار مسافران ديگر ايستاده‌ام، نزديك ظهر است و اتوبوس پر از دختران دبيرستاني است. ناخواسته مكالمه دو نفر را مي‌شنوم، يكي از همراهش مي‌پرسد تو سال ديگر براي پيش دانشگاهي كجا مي‌روي؟ صداي آرامي جوابش را مي‌دهد: ما سال ديگر افغانستان هستيم. با كنجكاوي برمي‌گردم و نگاهش مي‌كنم. در خطوط چهره ظريفش مي‌شود نشاني از طرح چهره افغان را ديد. ناخودآگاه دلم مي‌گيرد. سال ديگر اين دختر جوان در كشوري است كه از بدو تولد آن را نديده و هيچ تصوري از آن ندارد. والدينش نيز از آن كشور جنگ زده خاطره خوشي ندارند. او كه اين‌جا بزرگ شده، درس خوانده و آرزو داشته، در ميان ويرانه‌هاي كشورش چه خواهد كرد؟ مي‌تواند به دانشگاه برود، شغل خوبي به دست آورد يا عاشق شود و با مردي ازدواج كند كه از او زن خانه‌دار گوش به فرمان نخواهد؟
وطن براي او يعني چه؟