راه های موازی سرنوشت

سال 92 برایم، سال تامل دوباره در زندگیم بود و اینکه چه شد که به اینجایی رسیدم که اکنون هستم و کدام راه ها، سرنوشت متفاوتی برایم رقم می زد:
 12سالگی: تابستان 67 پدرم به این نتیجه رسید که به حد کافی درس خوانده ام و ثبت نام در دوره راهنمایی ضرورتی ندارد. به مدرسه رفتم و از معلم سال پنجمم کمک خواستم تا با پدرم صحبت کند. او که نمی توانست ببیند یکی از شاگردان محبوبش ترک تحصیل کند، پرونده مرا شخصا به مدرسه دیگری برد و برخلاف قوانین به جای وّلی در سال اول راهنمایی ثبت نام کرد.
 17 سالگی: ناظم مدرسه که دوستش داشتم مرا برای برادرشوهرش خواستگاری کرد، می گفت خانواده خوبی هستند که در دوران تحصیل دانشگاهی از من حمایت خواهند کرد. پیشنهاد خوبی بود اما من از نظر روانی و عاطفی به بلوغ لازم برای ازدواج نرسیده بودم و جواب منفی دادم. سال بعد دوستِ دخترهمسایه امان این پیشنهاد را پذیرفت. حقوق دانشگاه تهران خواند و زندگی خوبی دارد.
18 سالگی: سال آخر دبیرستان با تعطیلات عید به پایان رسید. اردیبهشت امتحانات نهایی برگزار می شد و بعد در تابستان کنکور. دیپلم تجربی را با معدل خوبی می گرفتم اما می دانستم پدرم که به تحصیل در دانشگاه روی خوش نشان نمی دهد، نمی تواند برای هفت سال، هزینه سنگین تحصیل در رشته پزشکی را تامین کند و به مامایی و ... هم علاقه ای نداشتم. پس پنهان از خانواده، کتابهای دختر همسایه را گرفتم، دوماهه خواندم و کنکور انسانی شرکت کردم. شادی اینکه اولین دختر فامیل بودم که وارد دانشگاه (آن هم تهران) می شد، مخالفت های پدرم را شست.
22 سالگی: سال آخر دانشگاه، به خواستگاری فردی که پایین تر از خودم می دانستم جواب رد دادم و بعدها فهمیدم که متوجه تلاش های شاگرد اول کلاس برای آشنایی بیشتر نشدم که البته چند ماه بعد یکی دیگری از دخترهای انجمن، پیشنهادش را پذیرفت و ازدواج سریع، دو بچه و یک کار روتین اداری سرنوشت شاگرد اولمان شد که برخلاف دوستانش به مدارج دانشگاهی نرسید.
23 سالگی: پیشنهاد دکتر ه برای کار در جهاد دانشگاهی را نپذیرفتم چون اعتماد به نفس نداشتم و خودم را کم سواد می دانستم. دکتر ه اکنون معاون وزیر علوم است و همه زیردستان آن روزش، امروز با مدرک دکترا مشغول کار در دانشگاه یا جهاد دانشگاهی هستند.
25 سالگی: موضوعی را به عنوان پایان نامه انتخاب کردم که گرفتارم کرد و با مصیبت و در وقت اضافه توانستم دفاع کنم و فارغ التحصیل شوم و تا چند سال بعد، فکر دکترا خواندن را کنار گذاشتم.
26 سالگی: تلاش های من برای جلب نظر دکتر م (یکی از اساتید سابقم) که در محل کارمان حضور داشت، مفتضحانه شکست خورد و او هم که به دنبال عشق یکی از دانشجویان زیبا و باکلاسش بود، ناکام و تا به امروز مجرد مانده است.
32 سالگی: مادر شدم.