حسرت دهه ای که گذشت
دهه 80 قرار بود بهترین و مهمترین سالهای زندگیم باشد؛ 25 تا 35 سالگی که قدرت ذهنی و توان جسمی در بالاترین حد است و باید همه کارهای مهم زندگیت را در این چند ساله انجام دهی. نوروز 1380 در حالی گذشت که دانشجوی کارشناسی ارشد بودم و دنبال موضوع بکری برای پایاننامه و البته مشغول به کار درمرکز پژوهشی اسم و رسمداری و حسابی از خودم راضی بودم. اما چند اتفاق ریز و درشت شرایطی را به وجود آورد که پایاننامه شد بدترین گرفتاری زندگیم. کار به افسردگی و اضافه سنوات کشید و آخرش شانس آوردم که اخراج نشدم و با هر بدبختی که بود دفاع کردم و فارغ التحصیل شدم.
برای بیرون آمدن از باتلاق افسردگی دستم آمد که همه این پریشانیها و بیانگیزگیها و خب، آخرش که چی؟ حاصل تعارضات فکری خودم است. چند ماهی نشستم در خودم تامل کردم و کلی از این کتابهای خود را بشناسید، آفرینش خویشتن، راز شاد زیستن و ... را دوره کردم تا افکار درهم و برهمم را از نو سرو سامان دادم. برای خودم روشن کردم که چه توانایی و استعدادی دارم؟ علایقم چیست؟ دوست دارم چطور زندگی کنم؟ اهدافم و رویاهایم چيست؟ از زندگیم چه میخواهم و برای رسیدن به خواستههام چه امکاناتی دارم؟ عیبهایم کدامند؟ تحمل چه رفتارهایی را ندارم؟ اصول اخلاقی و خط قرمزهایم کجایند؟
نمیگویم که یک شخصیت جدید ساختم ولی تکلیف را با خودم و جهانم صلح کردم و حاصلش شد آرامشی که فوقالعاده بود. بعد جستجوی مرد ایدهال و سال 83 شد سال عشق و همه آن ماهها که انگار روی ابرها راه میرفتم و تب و تاب دوست داشتن و دوست داشته شدن و ازدواج و دغدغههای زندگی زیر یک سقف.
امتحان دکترا که قبول نشدم برگشتم سر کار و چند سالی هم کارمند ساعت 8 صبح تا 4 بعدازظهر شدم که مثلا دینم را بابت تحصیلات رایگان به دولت بازپس دهم و دستم آمد که اینکاره نیستم و رفتم دنبال مقاله و تحقیق برای دل خودم و بعد سال 88 و بچه که تا الان صبح تا شب گرفتارمش.
بهترین دهه عمرم گذشته، همینطوری روی کاغذ خودم را دلخوش میکنم که همه کارهای مهم را انجام دادهام. تحصیلات دانشگاهی را تمام کردم و رشته تخصصیام را پیدا کردم. چند سالی سابقه کار دارم و چند مقاله و تحقیق. مسافرت رفتم، کتاب خواندم، فیلم دیدم، عاشق شدم، مادر شدم.
به نسبت نود درصد جامعه نسوان کارنامه قابل دفاعی است اما ته دلم نمیتوانم خودم را گول بزنم که اگر کوشاتر بودم میشد دکترا هم بخوانم، کتاب هم بنویسم، میشد که آدم بهتری میبودم.
کامم تلخ است.
برای بیرون آمدن از باتلاق افسردگی دستم آمد که همه این پریشانیها و بیانگیزگیها و خب، آخرش که چی؟ حاصل تعارضات فکری خودم است. چند ماهی نشستم در خودم تامل کردم و کلی از این کتابهای خود را بشناسید، آفرینش خویشتن، راز شاد زیستن و ... را دوره کردم تا افکار درهم و برهمم را از نو سرو سامان دادم. برای خودم روشن کردم که چه توانایی و استعدادی دارم؟ علایقم چیست؟ دوست دارم چطور زندگی کنم؟ اهدافم و رویاهایم چيست؟ از زندگیم چه میخواهم و برای رسیدن به خواستههام چه امکاناتی دارم؟ عیبهایم کدامند؟ تحمل چه رفتارهایی را ندارم؟ اصول اخلاقی و خط قرمزهایم کجایند؟
نمیگویم که یک شخصیت جدید ساختم ولی تکلیف را با خودم و جهانم صلح کردم و حاصلش شد آرامشی که فوقالعاده بود. بعد جستجوی مرد ایدهال و سال 83 شد سال عشق و همه آن ماهها که انگار روی ابرها راه میرفتم و تب و تاب دوست داشتن و دوست داشته شدن و ازدواج و دغدغههای زندگی زیر یک سقف.
امتحان دکترا که قبول نشدم برگشتم سر کار و چند سالی هم کارمند ساعت 8 صبح تا 4 بعدازظهر شدم که مثلا دینم را بابت تحصیلات رایگان به دولت بازپس دهم و دستم آمد که اینکاره نیستم و رفتم دنبال مقاله و تحقیق برای دل خودم و بعد سال 88 و بچه که تا الان صبح تا شب گرفتارمش.
بهترین دهه عمرم گذشته، همینطوری روی کاغذ خودم را دلخوش میکنم که همه کارهای مهم را انجام دادهام. تحصیلات دانشگاهی را تمام کردم و رشته تخصصیام را پیدا کردم. چند سالی سابقه کار دارم و چند مقاله و تحقیق. مسافرت رفتم، کتاب خواندم، فیلم دیدم، عاشق شدم، مادر شدم.
به نسبت نود درصد جامعه نسوان کارنامه قابل دفاعی است اما ته دلم نمیتوانم خودم را گول بزنم که اگر کوشاتر بودم میشد دکترا هم بخوانم، کتاب هم بنویسم، میشد که آدم بهتری میبودم.
کامم تلخ است.
0 نظر
ارسال یک نظر