به بهانه دالان بهشت
هوس كردم يك رمان سهل و آسان فارسي بخوانم و دوستي «دالان بهشت» نوشته نازي صفوي را برايم آورد. خود كتاب به درد موزه ميخورد. آنقدر خوانده شده بود كه ورقهاي كتاب باد كرده بود و شيرازه از هم در رفته بود و به شكل ناجوري سيمي شده بود. به سختي ميشد حدس زد كتاب چند بار خوانده شده.
رمان را خواندم. چيز خاصي نبود از همين ادبيات عامه پسند با ماجراي زندگي دختري جوان كه درگير ازدواجي زودهنگام و فراز و نشيب يك رابطه عاشقانه ميشود. پرداخت داستاني بد نبود بخصوص شخصيت مادرجون و جزئيات دعواهاي عاشقانه اما جا به جا هم شعارهاي اخلاقي و غزليات حافظ استفاده شده بود و پايانبندي داستان شتابزده بود. تمام مدت كه در حال خواندن كتاب بودم، افسوس ميخوردم كه چرا نويسندههاي ايراني به فكرشان نميرسد براي رمانها و داستانهايشان هم ويراستار داشته باشند كه لااقل بعضي تكهها توي ذوق نزند و منطق داستاني نلنگد.
با اين تفاصيل، دهانم از تعجب باز ماند وقتي در جستجوي اينترنتي فهميدم كه اين كتاب در كنار «چراغها را من خاموش ميكنم» و «بامداد خمار» جزو پرفروشترين رمانهاي نويسندگان زن در 14 سال اخير بوده و در حالي كه هنوز به دهمين سالگرد انتشار نرسيده از چاپ سيام گذشته و بيش از صد و پنجاه هزار نسخه فروش داشته و مطمئنا به گواهي كهنگي كتابي كه من ديدم ميزان خوانندگانش بيش از اين بوده. تازه رمان به انگليسي هم ترجمه شده.
البته ميزان فروش كتاب دليلي بر ارزش ادبي آن نيست اما اين سوال جدي باقي است كه چرا بايد رماني كه به سختي ميتوان براي آن درجه ب قائل شد بايد به چنين اقبالي دست پيدا كند. فكر ميكنم نبايد فقط به تنبلي خوانندگان غيرحرفهاي اشاره كرد و گفت كه ايرانيها حوصله نثر هنري و ساختار پيچيده را ندارند. يك نكته مهم ديگر اين است كه رمانهاي عامه پسند، داستانهاي جذابي دارند و بلدند خوب داستان تعريف كنند. چيزي كه در رمانها و داستانهاي معاصر ايراني كه حرفهايتر محسوب ميشوند، ضعيفتر است. در مورد اشكالات داستاننويسي حرفهايي معاصر اين پست ساراي كتابها را بخوانيد.