خشونت روزمره
در افکارم غوطهورم که بي هيچ دليل يا نشانهاي، خاطرهايي از کودکيم به سطح ميآيد و از خشونتي که در آن هست متحير ميشوم:
من همراه مادربزرگ و عمويم شام مهمان خانواده نامزد عمويم هستيم، من را لابد براي اينکه وسط حرف بزرگترها نباشم به آشپزخانه فرستادهاند و نامزد عمويم؛ دختر ناز چهارده سالهايي است که در حين سرخ کردن سيب زميني روي گاز پيک نيکي سعي ميکند از زير زبان من در مورد احساسات عموي تازه از سربازي برگشته من چيزي بفهمد و من در 9 سالگيام بيخبرتر از آنم که جواب سوالاتش را بدهم. حواسم بيشتر به سيبزمينيهاي درشت است که در روغن طلايي شدهاند و آنقدر از لحن صميمي زنعموي جديدم مطمئن ميشوم که با کمرويي بپرسم ميشود از اين سيبزمينيها به من بدهد؟ سوالي که باعث تعجب ميشود و چند لحظه بعد به عنوان حرف بامزهء بچگانه براي مادر زنعمو که تازه وارد آشپزخانه شده تعريف ميشود و مادر زنعمو با لحني جدي به من تذکر ميدهد اگر به سيبزمينيها دست بزنم پشت دستم را داغ ميکند.
البته چند روز بعد معناي داغ کردن را ميفهمم. بعد ازظهر است و در حياط خانه آنها به انتظار مادربزرگ که براي خريد رفته در سايه نشستهام و به رديف رختهايي که شسته و پهن ميشوند نگاه ميکنم. خواهر کوچک زنعمويم آرام از پلههاي حياط پايين ميآيد اما در نيمه راه مادرش به طرفش هجوم ميبرد که به اجازه کي موهايت را کوتاه کردهاي؟ دخترک فقط دو سه سالي از من بزرگتر است و در برابر سيليها و ناسزاهاي مادرش زير لب چيزهايي در مورد اينطوري دوست دارد ميگويد که من خوب نميشنوم اما مادر را آنقدر به خشم ميآورد که ميگويد بايد پشت دستت را داغ کنم و سريع به خانه ميرود. دخترک بقيه پلهها را پايين ميآيد و بدون اينکه به من يا خواهرش نگاه کند گوشه حياط خودش را مچاله ميکند. چند دقيقه بعد مادر برميگردد، قاشق بزرگي دستش است که دسته آن را با پارچهايي گرفته. دخترک تا مادرش را ميبيند، ميخواهد به سمت ديگري فرار کند اما مادر وسط حياط ميگيردش و سر من و زنعمو هم داد ميکشد که بياييم دخترک را محکم نگه داريم و بعد قاشق بزرگ داغ را ميچسباند پشت دست دختر که جيغ ميکشد و من ترسان در وسط حياط ايستادهام و ميبينم که قاشق داغ به پوست ميچسبد و همراه صداي جلز جلز ملايم، بخار رقيقي بلند ميشود و وقتي قاشق برداشته ميشود جايش انگار روي قالب کره گذاشته باشندش به وضوح فرو رفته و گوشت و پوست در جايي که کنارههاي قاشق بودند، سرخ و ملتهب جمع شدهاند.
تصويرهاي بعد از آن برايم مبهماند. انگار گريه کنان از خانه بيرون دويدهام و تا برگشتن مادربزرگم در کوچه نشستهام و وقتي ماجرا را براي مادربزرگ تعريف کردهام، در نظرش چيز وحشتناکي يا عجيبي نبوده و خاطره محوي از زخم ناسور و ملتهب بر پشت دست چپ که چند روز بعد ديدم و هنوز انگار تازه بود.
حالا که اينها را مينويسم ميفهمم که چرا چنين خاطره محوي از اعماق ذهنم جوشيده و بالا آمده، چون اين روزها همه جا روايتهايي هست از خشونت وحشتناکي که در بازداشتگاهها بر دستگيرشدگان تجمعات بعد از انتخابات ميرود و حرف از انتقام و اعدام و ... در حاليکه فکر ميکنم مشکل جامعه ما همين خشونت ساري و جاري در زندگيمان است از پذيرفته بودن کودک آزاري يا کتک خوردن زن از شوهر در محيطهاي خانوادگي که در عرصه عمومي و جامعه ميشود سرکوب وحشيانه هرکس که خطري امنيتي محسوب ميشود چون مثل ما زندگي نميکند. مهمترين گام در رسيدن به جامعه مدني کنار گذاشتن همين خشونت فراگير در همه عرصههاي زندگي است.
من همراه مادربزرگ و عمويم شام مهمان خانواده نامزد عمويم هستيم، من را لابد براي اينکه وسط حرف بزرگترها نباشم به آشپزخانه فرستادهاند و نامزد عمويم؛ دختر ناز چهارده سالهايي است که در حين سرخ کردن سيب زميني روي گاز پيک نيکي سعي ميکند از زير زبان من در مورد احساسات عموي تازه از سربازي برگشته من چيزي بفهمد و من در 9 سالگيام بيخبرتر از آنم که جواب سوالاتش را بدهم. حواسم بيشتر به سيبزمينيهاي درشت است که در روغن طلايي شدهاند و آنقدر از لحن صميمي زنعموي جديدم مطمئن ميشوم که با کمرويي بپرسم ميشود از اين سيبزمينيها به من بدهد؟ سوالي که باعث تعجب ميشود و چند لحظه بعد به عنوان حرف بامزهء بچگانه براي مادر زنعمو که تازه وارد آشپزخانه شده تعريف ميشود و مادر زنعمو با لحني جدي به من تذکر ميدهد اگر به سيبزمينيها دست بزنم پشت دستم را داغ ميکند.
البته چند روز بعد معناي داغ کردن را ميفهمم. بعد ازظهر است و در حياط خانه آنها به انتظار مادربزرگ که براي خريد رفته در سايه نشستهام و به رديف رختهايي که شسته و پهن ميشوند نگاه ميکنم. خواهر کوچک زنعمويم آرام از پلههاي حياط پايين ميآيد اما در نيمه راه مادرش به طرفش هجوم ميبرد که به اجازه کي موهايت را کوتاه کردهاي؟ دخترک فقط دو سه سالي از من بزرگتر است و در برابر سيليها و ناسزاهاي مادرش زير لب چيزهايي در مورد اينطوري دوست دارد ميگويد که من خوب نميشنوم اما مادر را آنقدر به خشم ميآورد که ميگويد بايد پشت دستت را داغ کنم و سريع به خانه ميرود. دخترک بقيه پلهها را پايين ميآيد و بدون اينکه به من يا خواهرش نگاه کند گوشه حياط خودش را مچاله ميکند. چند دقيقه بعد مادر برميگردد، قاشق بزرگي دستش است که دسته آن را با پارچهايي گرفته. دخترک تا مادرش را ميبيند، ميخواهد به سمت ديگري فرار کند اما مادر وسط حياط ميگيردش و سر من و زنعمو هم داد ميکشد که بياييم دخترک را محکم نگه داريم و بعد قاشق بزرگ داغ را ميچسباند پشت دست دختر که جيغ ميکشد و من ترسان در وسط حياط ايستادهام و ميبينم که قاشق داغ به پوست ميچسبد و همراه صداي جلز جلز ملايم، بخار رقيقي بلند ميشود و وقتي قاشق برداشته ميشود جايش انگار روي قالب کره گذاشته باشندش به وضوح فرو رفته و گوشت و پوست در جايي که کنارههاي قاشق بودند، سرخ و ملتهب جمع شدهاند.
تصويرهاي بعد از آن برايم مبهماند. انگار گريه کنان از خانه بيرون دويدهام و تا برگشتن مادربزرگم در کوچه نشستهام و وقتي ماجرا را براي مادربزرگ تعريف کردهام، در نظرش چيز وحشتناکي يا عجيبي نبوده و خاطره محوي از زخم ناسور و ملتهب بر پشت دست چپ که چند روز بعد ديدم و هنوز انگار تازه بود.
حالا که اينها را مينويسم ميفهمم که چرا چنين خاطره محوي از اعماق ذهنم جوشيده و بالا آمده، چون اين روزها همه جا روايتهايي هست از خشونت وحشتناکي که در بازداشتگاهها بر دستگيرشدگان تجمعات بعد از انتخابات ميرود و حرف از انتقام و اعدام و ... در حاليکه فکر ميکنم مشکل جامعه ما همين خشونت ساري و جاري در زندگيمان است از پذيرفته بودن کودک آزاري يا کتک خوردن زن از شوهر در محيطهاي خانوادگي که در عرصه عمومي و جامعه ميشود سرکوب وحشيانه هرکس که خطري امنيتي محسوب ميشود چون مثل ما زندگي نميکند. مهمترين گام در رسيدن به جامعه مدني کنار گذاشتن همين خشونت فراگير در همه عرصههاي زندگي است.